سرویس وبگردی خبرگزاری صدا و سیما،ویلیام سیدنی از جمله نویسندههای اواخر قرن نوزدهم است که در طول عمر کوتاه خود آثار ماندگار زیادی برجاگذاشته است که هر کدام یادآورچیره دستی او در داستان نویسی است.
زندگینامه اوهنری
او. هنری، یا ویلیام سیدنی پورتر، نویسندهی آمریکایی است که سبک خاصی در نوشتن داستانهای کوتاه داشت و همینطور تأثیر زیادی بر این قالب ادبی گذاشت. او. هنری بیش از ۳۸۰ داستان کوتاه نوشت که از بهترین کتابهای او میتوان به «نان زنان افسونگر» و «آخرین برگ» اشاره کرد.
او. هنری (O. Henry) نام مستعار ویلیام سیدنی پورتر، نویسندهی آمریکایی، است. او. هنری در ۱۱ سپتامبر سال ۱۸۶۲ به دنیا آمد. او در دوران کودکی در مدرسهای درس میخواند که عمهاش یکی از معلمهای آنجا بود. او. هنری پس از دوران مدرسه در داروخانهی عمویش مشغول کار شد. او در سال ۱۸۸۲ و زمانی که ۲۰ ساله بود به تگزاس رفت. او. هنری ابتدا در یک مزرعه مشغول به کار شد و در ادامه به عنوان کارمند بانک فعالیت کرد.
او. هنری نوشتن را پس از ازدواجش شروع کرد. او از سال ۱۸۸۷ طرحهای کوتاهی مینوشت. همچنین نشریهای تأسیس و در آن نوشتههای طنز خود را منتشر کرد، اما این نشریه با شکست مواجه شد. پس از آن، او. هنری به نشریهی هوستون پست پیوست و وظیفهی خبرنگاری و مقالهنویسی را بر عهده گرفت. در سال ۱۸۹۶ او هنری با یک اتهام روبهرو شد.
او. هنری متهم شد که در یک اختلاس بانکی شرکت داشته است. او. هنری در ابتدا فرار را بر قرار ترجیح داد و به هندوراس گریخت. در همین دوران به او خبر رسید که همسرش دچار یک بیماری شدید شده است.
همین خبر باعث شد که او. هنری خطر را به جان بخرد و به تگزاس برگردد. او در تگزاس دستگیر و در اوهایو زندانی شد. او. هنری در ابتدا به ۵ سال زندان محکوم شد، اما این محکومیت به دلیل حسن رفتار او کاهش یافت و به یک سال و سه ماه تخفیف پیدا کرد.
او هنری در زندان داستانهایی نوشت که زمینهی شهرت او را فراهم آورد.
او. هنری در سال ۱۹۰۲ به اوج دوران نویسندگی خود رسید. او به شهر نیویورک رفت تا در آنجا به ناشران نزدیک باشد.
او هر هفته برای مجلات داستان کوتاه مینوشت. مجموعهی داستانهای کوتاهی که او در این دوره نوشت، بالغ بر ۳۸۱ داستان میشود. البته همچنان که بسیاری خلاقیت هنری او. هنری را ستایش میکردند، دیگرانی نیز بودند که بهسختی داستانهای او را زیر تیغ نقد خود میبردند. با این حال، داستانهای او. هنری به زبانهای دیگر ترجمه و به محبوبیت او افزوده میشد.
او. هنری در سال ۱۹۰۸ دچار بیماری شد و سلامتی خود را به مرور از دست داد، و در ۵ ژوئن سال ۱۹۱۰ به دلیل بیماریهای کبدی و قلبی درگذشت. او در شهر اشویل کارولینای شمالی به خاک سپرده شد.
بهترین کتابهای او. هنری
او. هنری یکی از نویسندگان صاحبسبک داستانهای کوتاه است و از بهترین نویسندگان قرنبیستمی ادبیات آمریکا به شمار میرود. در این بخش، بهترین کتابهای او. هنری را معرفی میکنیم.
کتاب آخرین برگ (Last Leaf): کتاب آخرین برگ یکی از داستانهای کوتاه او. هنری است. این داستان دربارهی دو شخصیت به نام سو و جانسی است که کارگاه هنری کوچکی دارند، کارگاهی که بیشتر به یک دخمه میماند. شما میتوانید کتاب الکترونیکی آخرین برگ را در کتابراه بخوانید.
کتاب نان زنان افسونگر: کتاب نان زنان افسونگر مجموعهی داستانهای کوتاه او. هنری است که شامل ۱۸ داستان میشود. از ویژگیهای داستانهای این مجموعه پایانهای غافلگیرکنندهی آن است.
کتاب آخرین خنیاگر: کتاب آخرین خنیاگر شامل چند داستان کوتاه است. این مجموعه به نام یکی از داستانهای کوتاهش «آخرین خنیاگر» نامیده شده. حوادث آخرین خنیاگر در برههای از تاریخ رخ میدهد که خنیاگران یکی از اقشار تأثیرگذار جامعه بودند. شخصیت اصلی داستان نیز فردی به نام سام است که در سفر با چالشهایی روبهرو میشود.
کتابهایی که در این بخش معرفی کردیم از جمله بهترین آثار او. هنری به شمار میروند. او. هنری کتابهای دیگری نیز دارد که از آنها میتوان به «تراژدی در هارلم» اشاره کرد.
اقتباسهای سینمایی از آثار او. هنری
از آنجایی که آثار او. هنری به زبانهای مختلفی ترجمه شده و داستانهایش از جذابیت خاصی برخوردار است، اقتباسهای سینمایی بسیاری از آثار او ساخته میشود. در این بخش، به بهترین اقتباسهای سینمایی از کتابهای او. هنری خواهیم پرداخت:
فیلم دکتر ریتم (Doctor Rhythm): دکتر ریتم فیلمی به کارگردانی فرانک ترتل است که در سال ۱۹۳۸ به روی پرده رفت. این فیلم در ژانر موزیکال و کمدی و بر پایهی یکی از داستانهای او. هنری به نام «نشان پلیس اورون» (The Badge of Policeman O'Roon) ساخته شده است. از مشهورترین بازیگران این فیلم میتوان به بیل کازبی اشاره کرد.
فیلم خانهی پُر او. هنری (O. Henry's Full House): خانهی پر او. هنری فیلمی آنتولوژی است. فیلم آنتولوژی به فیلمهایی گفته میشود که از چند اپیزود کوتاه تشکیل شدهاند. این فیلم ۵ قسمت مختلف دارد که هر کدام از این قسمتها بر پایهی یکی از داستانهای کوتاه او. هنری ساخته شدهاند.
حقایقی جالب درباره او. هنری
زندگی او. هنری با افتوخیزهای بسیاری همراه بوده است. در این بخش، به حقایقی جالب دربارهی زندگی او. هنری خواهیم پرداخت:
خانهی او. هنری در تگزاس به موزه تبدیل شده است: او. هنری دچار مشکلاتی شد که بهناچار به تگزاس نقل مکان کرد. او در شهر آستین تگزاس با همسر خود روزگار میگذراند. امروزه خانهی او. هنری حفظ و تبدیل به موزه شده است.
داستانهای کوتاه او. هنری به پایانهای جذابش معروف است: یکی از ویژگیهای داستانهای کوتاه او. هنری پایانهای غیرقابل پیشبینی است. پایانهای او جایگاه مهمی در ادبیات پیدا کرد و تبدیل به الگو شد. به گونهای که امروز میتوان از سبک پایان او. هنری صحبت کرد.
جملات برگزیده او. هنری
از هر نویسندهی صاحبسبکی جملاتی به یادگار میماند که مردم در موقعیتهای مختلف از آنها استفاده میکنند. در این بخش، میخواهیم به جملات برگزیدهی او. هنری بپردازیم:
معلوم است که کاری نمیتوان انجام داد، جز اینکه روی مبلی کهنه لم بدهی و ناله کنی. (داستان هدیهی سال نو)
جیمی ولنتاین به چشمانش نگاه کرد و از یاد برد که کیست. او مرد دیگری شده بود. (داستان اصلاحات بازیابیشده)
داستان کوتاه انتخاب سوپی نوشته او- هنری
سوپی روی یک نیمکت درمیدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشه هایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابهجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولا زمستان هایش را این گونه سپری میکرد؛ و حالا وقتش بود، چون شبها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمیتوانست از سرما خلاصی یابد؛ بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشه اش کرد. نقشه سادهای بود. در یک رستوران سطح بالا شام میخورد، سپس به آنها میگفت که پول ندارد وآنها پلیس را خبر میکردند. ساده وراحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد و آهسته به راه افتاد.
چیزی نگذشت که به یک رستوران در برادِوی رسید. آه! خیلی عالی بود. فقط میبایست یک میزدر رستوران پیدا کند و بنشیند.
آن وقت همه چیز روبراه بود. چون وقتی مینشست مردم تنها میتوانستند، کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچ کس شلوارش رانمیدید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه؛ اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوران شد، گارسن شلوار کثیف و کهنه و کفشهای افتضاح او را دید. دستهایی قوی یقه او را گرفت و به او کمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالامجبور بود که نقشه دیگری بکشد.
از برادِوی گذشت و خودش را در خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. همه میتوانستنداورا ببینند. آرام و بادقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست. مردم به آنطرف دویدند. سوپی خوشحال بود، چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود.
سوپی حرکت نکرد. در حالی که دستهایش در جیبش بود، ایستاد و لبخند زد.
با خود اندیشید:" بزودی در زندان خواهم بود ".
پلیس به طرفش آمد وپرسید:" کی این کارو کرد؟ " سوپی گفت:" من بودم ". اما پلیس میدانست کسانی که چنین کاری میکنند، نمیایستند که با پلیس صحبت کنند، بلکه پا به فرارمیگذارند. درست درهمین موقع پلیس، مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنا براین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظهای این صحنه را تماشا کرد. سپس راهش را کشید و رفت؛ باز هم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی میشد. اما آنطرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: " عالیه! " ووارد شد.
این بار هیچ کس متوجه شلوار و کفش هایش نشد.
شام خوشمزهای بود. بعد از شام به گارسن نگاهی کرد و با لبخند گفت:" میدانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر کنید. زود باشید، چون خیلی خسته ام ".
گارسن جواب داد:" پلیس بی پلیس. هی، جو! ".
پیشخدمت دیگری به کمک اوشتافت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد با سختی از جا برخاست، عصبانی بود. با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره براه افتاد.
با خود اندیشید:" با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد ". آهسته براه افتاد وبه خیابانی رسید که تئاترهای زیادی در آن بود. آدمهای زیادی آنجا بودند، آدمهای پولدار با لباسهای گرانبها. سوپی میبایست کاری کند تا به زندان برود. نمیخواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سر کند. کلافه شده بود.
ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سروصدا کردن. این بار باید نقشه اش کارگر میافتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت:" زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه ". اما درست درهمین وقت چشم سوپی داخل یک مغازه به مردی افتاد که چتر گرانبهایی داشت. مرد چتر را در کناردرگذاشت و سیگاری بیرون آورد.
سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت وآهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد وگفت:" چتر مال منه ". سوپی جواب داد:" راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمیکنی؟ زود باش پلیس آنجاست ". صاحب چتر با ناراحتی گفت:" اشتباه از من است. امروز صبح آنرا از یک رستوران برداشتم. خوب اگر مال شماست معذرت میخواهم "... سوپی گفت:" البته که مال منه ". پلیس متوجه آنها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به کمک دختر جوانی رفت که میخواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود.
چتر را دور انداخت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به پلیسها. درست حالا که اومیخواست به زندان بیفتد، آنها نمیخواستند او را به آنجا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمیرسید.
به طرف میدان مَدیسون و خانه اش یعنی نیمکت براه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. اینجا در وسط شهر یک کلیسای قدیمیزیبا وجود داشت.
از میان یک پنجره صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون میآمد. ماه در بالای آسمان بود. همه جا ساکت وآرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده بنظرش آمد وسوپی را بیاد روزهای خوش گذشته انداخت. یاد روزهایی که مادر، دوستان و چیزهای قشنگی در زندگی داشت. بعد به یاد زندگی امروزش افتاد.
روزهای پوچ، رویاهای بر باد رفته... و سپس ناگهان یک چیز شگفت انگیز اتفاق افتاد. سوپی تصمیم گرفت که زندگیش را تغییر دهد وآدم تازهای باشد. با خود گفت:" فردا به شهرمیروم و کار پیدا میکنم. دوباره زندگی خوبی پیدا خواهم کرد. آدم مهمیمیشوم، همه چیز عوض خواهد شد. باید... ".
دستی را روی بازویش احساس کرد. از جا پرید و بسرعت اطرافش را نگریست. پلیسی مقابلش ایستاده بود.
پرسید:" تو اینجا چه میکنی؟ "
سوپی پاسخ داد:" هیچی ".
پلیس گفت:" پس با من بیا ".
فردای آنروز سوپی فهمید که باید سه ماه زمستان را در زندان بگذراند.
منابع: کتاب راه، سیمرغ