پخش زنده
امروز: -
روانشناسان غالبا معتقدند که بحران میانسالی در دورهای از زندگی انسان بوحود می آید که قوای شناختی و عقلانی فرد بیشتر از شده و دغدغه اش دستاورد عمر طی شده و چگونگی پیمودن باقی عمر است.
اما لفظ بحران در اینجا بیشتر دلالت دارد بر رسیدن به سطح بالاتری از "شناخت". اینکه افراد از ۴۰ سالگی به بعد، در اثر تجربیات زندگیشان، وارد تراز بالاتری از قوای شناختی و عقلانی میشوند، واقعیتی علمی است و هیچ روانشناسی آن را رد نمیکند.
شاملو هم در یکی از اشعار پس از چهل سالگیاش میگوید «من آن مفهوم مجرد را جستهام». آن مفهوم مجرد، همین بحران میانسالی به نظر میرسد.
در تاریخ هم داریم که بسیاری از بزرگان، پس از چهل سالگی به "بزرگی" میرسیدند. این تحول، گاهی ناشی از رشد قوای عقلی و گاهی هم محصول تجدید نظر آن فرد در باورها یا راه و رسم زندگیاش بوده است.
همچنین گفتهاند که ناصر خسرو در چهل سالگی خوابی دید و متحول شد. یعنی در خواب، کسی او را بابت سبک زندگیاش ملامت کرد و همین باعث شد که او از آن پس، عیش و نوش را کنار بگذارد و به حج برود و توبه کند و مشی دیگری در پیش گیرد.
اریک اریکسون، روانکاو مشهور، در "نظریۀ رشد" میگوید در دهۀ پنجم زندگی انسان، رشد روانی و اجتماعی، صمیمیت و زایندگی شکل میگیرد. او تکلیف انسانی را که دچار بحران میانسالی میشود "صمیمیت و زایندگی" میداند.
زایندگی هم به معنای اینکه این عمرِ رفتۀ من چه دستاوردی برای نسلهای بعدی داشته است و از من برای دیگران چه چیزی باقی میماند؟
البته این تحول منوط به استفادۀ مثبت انسان از بحران میانسالی است. ممکن است برخی افراد قابلیت چنین استفادهای را نداشته باشند. ولی "افزایش مهربانی" یکی از نتایج بحران میانسالی است؛ زیرا این بحران انسان را بیش از پیش به کوتاهیِ و بیارزش بودن بسیاری از مجادلات روزمره واقف میکند.
شاید به همین دلیل بود که یونگ از "بحران معنوی" یاد میکند. بعدها روانشناسان دیگر این رأی یونگ را تعمیم دادند و آن را به جنبههای مختلف زندگی کشاندند.
ویل دورانت متفکر و مورخ مشهور نیز کتاب "معنای زندگی" را در دوران میانسالی نوشته است. کتاب "تأملات فیلسوف"، اثر آرتور شوپنهاور نیز متوجه معنای زندگی است و در سنینی نوشته شده که او عمری را پشت سر گذاشته بود و بیش از آن که "زندگی کند"، دربارۀ زندگی "تأمل میکرد".
برخی گفتهاند واژۀ "بحران" در توصیف این احوال روحی، واژۀ مناسبی نیست؛ چراکه بحران با تنش و اضطراب توام است؛ بنابراین بهتر بود که یونگ واژۀ دیگری را به کار میبرد. اما باید توجه داشت که یونگ میگوید اگر فرد نتواند این بحران را به سلامت پشت سر بگذارد، ممکن است دچار تنش و اضطراب بشود.
بنابر آنچه یونگ میگوید، ما باید به پیامد این وضع روحی خاص هم نگاه کنیم؛ یعنی اگر نتوانیم این وضع را از جنبۀ مورد علاقه یونگ (جنبۀ عقلانی) برای خودمان حل کنیم، منجر به اضطراب و تنش میشود؛ و این یعنی ورود ما به یک بحران.
منظور یونگ این است که آدمها معمولا از ۴۰ سالگی به بعد، گرایشی به معنویت پیدا میکنند، ولی بسیاری در این دوران، به خصوص در جوامع دینیتر، آدمهای سکولارتری میشوند.
مطابق نظر اریکسون، که دیدگاهش به یونگ هم نزدیک است، از این مرحلۀ زندگی تا آخر عمر، چنین مسائلی برای آدمی مهم میشود؛ و در مرحله آخر زندگی، که پس از ۵۰ سالگی است، نتیجه میگیرد که آیا زندگی خوبی داشته یا نه؟
در واقع چکیدۀ مباحث روانشناسان این است که در ۴۰ سالگی تا انتهای عمر، گویی انسان به کیفیتهای تجردیتر و انتزاعیتر نگاه میکند؛ به دستاوردهایش برای نسلهای بعدی و برای بشریت و به ارتباط خودش با هستی میپردازد. اینها مسائلی است که از ۴۰ سالگی به بعد میشود به آنها فکر کرد.
او میداند که میمیرد؛ و میداند که رفتنی است. میداند که مرگ برگشتپذیر نیست و آن مولفههای چندگانۀ مرگ را، که یکی از آنها برگشتناپذیری و دیگری کنشناپذیری و ... است، در نظر میگیرد.
چیزی از درونش موجب میشود که به خانوادهاش، به فرزندانش، به خودش و به محصول زندگیاش فکر کند؛ چیزی که عبارت است از نزدیک شدن به "پیری" و سپس نزدیک شدن به "مرگ". این نزدیکی، آن مسائل را برای او مهم میکند و پاسخ دادن به آنها دغدغه اساسیاش میشود.
در مجموع انسان نگران است مبادا در این دنیا موجود بیمصرفی بوده باشد. اگر به این نتیجه برسد که بیمصرف و بهدردنخور بوده و زندگیاش مفید نبوده، قاعدتا دچار یأس و ناامیدی میشود.
دربارۀ نسبت سنخ روانی افراد با بحران میانسالی هم تحقیقاتی در روانشناسی صورت گرفته است.
امروزه نظریۀ شخصیتی غالب در روانشناسی، از "پنج عامل بزرگ شخصیتی" نام میبرد و مشهور است به "نظریۀ پنج عاملیِ شخصیت".
این دو عامل شخصیتی، بخصوص وجدانگرایی، با ایجاد بحران میانسالی در افراد ارتباط نزدیکی دارد.
تحقیقات پل کاستا و رابرت مک کری، مؤلفان "نظریۀ پنج عاملیِ شخصیت"، دال بر این است که وظیفهشناسی بهنوعی به معناگرایی در زندگی برمیگردد؛ و یا کسانی که مقبولیت اجتماعی برایشان مهم است، دچار بحران میانسالی میشوند؛ بنابراین افرادی که چنین ویژگیهایی دارند، از آغاز دوران میانسالی با این پرسشها دستوپنجه نرم میکنند که من در زندگی چه کردهام و چه دارم و اصلا معنای این زندگی چه بود؟
فردی که دچار این بحران میشود باید به داشتههای زندگیاش توجه کند. هر انسانی داشتههایی در زندگیاش دارد. روانشناسان میگویند فرد مبتلا به بحران میانسالی، باید داشتههایش را بشمارد. داشتههای زندگیاش هر چند وقت یکبار مرور کند.
این داشتهها ممکن است چندان بزرگ به نظر نیایند، ولی واقعا مؤثر بوده باشند. ممکن است کسی ثروت یا فرزند یا سلامتی نداشته باشد، اما کارش را به خوبی انجام داده باشد و دقیقا به همین دلیل در جایی مؤثر بوده است.
اشتغال فقط برای کسب درآمد نیست. انسان میتواند سودای ترقی داشته باشد و بگوید امروز کارشناسم، فردا رئیس میشوم و پسفردا رئیس کل. ولی بهتر است این عناوین را کنار بگذارد و به شغلش به عنوان مجالی برای خدمت به همنوعانش نگاه کند.
چنین نگرشی، نفس کار کردن در زندگی اجتماعی را میتواند به عنوان یک "داشته" در زندگی فرد مطرح کند و موجب ارتقای روحی او شود. انسانی که به نداشتههایش میپردازد تا به داشتههایش، در درجه اول آرامش درونیاش بر باد میرود.
شخص در هر مرتبت و منزلت اجتماعی، قطعا "نداشتهها"یی دارد؛ چراکه آدمی زیادهخواه است و خواستههایش با داشتههایش تمام نمیشوند؛ بنابراین توقف در نداشتهها و ندیدن داشتهها، میتواند فرد را گرفتار بحرانی درونی کند که بحران میانسالی نام دارد.