محرم ۹۹
روز ششم محرم، روایت کربلا
روز ششم محرم ماجرای قاسم بن الحسن علیهما السلام در کربلا روایت میشود.
به گزارش
خبرگزاري صدا و سيما، در روز ششم محرم عبیداللّه بن زیاد نامه ای برای عمر بن سعد فرستاد که: من از نظر نیروی نظامی اعم از سواره و پیاده تو را تجهیز کرده ام. توجه داشته باش که هر روز و هر شب گزارش کار تو را برای من می فرستند.
همچنین در این روز "حبیب بن مظاهر اسدی" به امام حسین علیه السلام عرض کرد: یابن رسول اللّه! در این نزدیکی طائفه ای از بنی اسد سکونت دارند که اگر اجازه دهی من به نزد آنها بروم و آنها را به سوی شما دعوت نمایم.
امام علیه السلام اجازه دادند و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را برایتان آورده ام، شما را به یاری پسر رسول خدا دعوت می کنم، او یارانی دارد که هر یک از آنها بهتر از هزار مرد جنگی است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسلیم نخواهند نمود. عمر بن سعد او را با لشکری انبوه محاصره کرده است، چون شما قوم و عشیره من هستید، شما را به این راه خیر دعوت مینمایم....
در این هنگام مردی از بنی اسد که او را "عبداللّه بن بشیر" مینامیدند برخاست و گفت: من اولین کسی هستم که این دعوت را اجابت میکنم و سپس رجزی حماسی خواند:
قَدْ عَلِمَ الْقَومُ اِذ تَواکلوُا وَاَحْجَمَ الْفُرْسانُ تَثاقَلُوا
اَنِّی شجاعٌ بَطَلٌ مُقاتِلٌ کَاَنَّنِی لَیثُ عَرِینٍ باسِلٌ
"حقیقتا این گروه آگاهند ـ در هنگامی که آماده پیکار شوند و هنگامی که سواران از سنگینی و شدت امر بهراسند، ـ که من [رزمندهای]شجاع، دلاور و جنگاورم، گویا همانند شیر بیشه ام. "
سپس مردان قبیله که تعدادشان به ۹۰ نفر میرسید برخاستند و برای یاری امام حسین علیه السلام حرکت کردند. در این میان مردی مخفیانه عمر بن سعد را آگاه کرد و او مردی بنام "ازْرَق" را با ۴۰۰ سوار به سویشان فرستاد. آنان در میان راه با یکدیگر درگیر شدند، در حالی که فاصله چندانی با امام حسین علیه السلام نداشتند. هنگامی که یاران بنی اسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاریکی شب پراکنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.
حبیب بن مظاهر به خدمت امام علیه السلام آمد و جریان را بازگو کرد. امام علیهالسلام فرمودند: "لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ"
ازدواج حضرت قاسم بن الحسن (ع)؛ تحریف تاریخقاسم بن الحسن (علیه السلام) در واقعه ی کربلا هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. طبری میگوید: قاسم ده سال داشت و در مقتل ابی مخنف آمده: قاسم در کربلا چهارده ساله بود. علامه مجلسی بر این باور است که ماجرای عروسی قاسم سند معتبری ندارد. منشأ این حکایت دو کتاب است؛ یکی منتخب المراثی، اثر شیخ فخرالدین طریحی ـ نویسندهی مجمع البحرین ـ و دیگری روضة الشهدا، نوشتهی ملاحسین کاشفی ـ صاحب انوار سهیلی ـ است. این کتاب اولین مقتلی است که به فارسی نوشته شده است.
در این باره روایت میکنند که وقتی امام حسین (ع) مسیر مدینه تا کربلا را طی میکرد، حسن بن حسن از عموی خویش، امام حسین (ع)، یکی از دو دختر او را خواستگاری کرد. امام حسین (ع) فرمود: هر یک را که بیشتر دوست داری اختیار کن، حسن خجالت کشید و جوابی نداد، امام حسین (ع) فرمود: من برای تو فاطمه را اختیار کردم که به مادرم دختر رسول خدا، شبیهتر است. به این ترتیب وجود فاطمهی نو عروس در کربلا امری مسلم است. اگر فرض کنیم ازدواج قاسم درست باشد، باید گفت: امام حسین (ع) دو دختر به نام فاطمه داشتند که یکی را به حسن تزویج کرده و دیگری را برای قاسم عقد نمودهاند، یا این که بگوییم: دختری که به عقد قاسم درآمده، نامش فاطمه نبود و نقل تاریخ در این مورد اشتباه است و اگر این داستان را صحیح ندانیم، باید بگوییم راویان نام حسن را از روی اشتباه، قاسم نقل کرده اند.
در هر صورت،
بیشتر تحلیلگران واقعه عاشورا، عروسی قاسم را نادرست میدانند. محدث قمی در منتهیالآمال و نفس المهموم، دامادی قاسم را رد میکند و میگوید: نویسندگان، نام حسن را با قاسم اشتباه کردهاند. استاد شهید مرتضی مطهری نیز عروسی قاسم را مردود میداند و مستند میکند به این که در هیچ کتاب معتبری وجود ندارد و حاجی نوری هم بر این باور است که ملاحسین کاشفی، اولین کسی است که این مطلب را در کتاب روضة الشهدا آورده و اصل قضیه صد در صد دروغ است.
ذکر مصیبت حضرت قاسم (ع)تواریخ معتبر این قضیه را نقل کرده اند که در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمه ای «عند قرب الماء» جمع کرد. معلوم می شود خیمهای بوده است که آن را به مشکهای آب اختصاص داده بودند و از همان روزهای اول آبها را در آن خیمه جمع می کردند. امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیک آن خیمه جمع کرد. آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد، که حالا آزادید (آخرین اتمام حجت به آنها). امام نمی خواهد کسی رودربایستی داشته باشد، کسی خودش را مجبور ببیند، حتی کسی خیال کند به حکم بیعت لازم است بماند، خیر، امام فرمودند: همه تان را آزاد کردم، همه یارانم، همه خاندانم، حتی برادرانم، فرزندانم، برادر زادگانم، اینها هم جز به شخص من به کسی کاری ندارند، امشب شب تاریکی است، اگر میخواهید، از این تاریکی استفاده کنید بروید و آنها هم قطعا به شما کاری ندارند.
اول از آنها تجلیل میکند: منتهای رضایت را از شما دارم، اصحابی از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم، اهل بیتی از اهل بیت خودم بهتر سراغ ندارم.
در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها میفرماید. همه شان به طور دسته جمعی می گویند: مگر چنین چیزی ممکن است؟! جواب پیغمبر را چه بدهیم؟ وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟ آن سخنان پر شوری که آنجا گفتند، که واقعا انسان را به هیجان می آورد. یکی میگوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسی بخواهد فدای مثل تویی کند؟!
ای کاش هفتاد بار زنده میشدم و هفتاد بار خودم را فدای تو میکردم. آن یکی میگوید هزار بار.
یکی میگوید:ای کاش امکان داشت بروم و جانم را فدای تو کنم، بعد این بدنم را آتش بزنند، خاکستر کنند، خاکسترش را به باد بدهند، باز دو مرتبه مرا زنده کنند، باز هم و باز هم.
اول کسی که به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنی هاشم، همینکه اینها این سخنان را گفتند، آنوقت امام مطلب را عوض کرد، از حقایق فردا قضایایی گفت، فرمود: پس بدانی که قضایای فردا چگونه است. آن وقت به آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل یک مژده بزرگ تلقی کردند. آنوقت همین نوجوانی که ما اینقدر به او ظلم میکنیم، آرزوی او را دامادی می دانیم، تاریخ میگوید خودش گفته آرزوی من چیست. یک بچه سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمیکند، پشت سر مردان مینشیند. مثل اینکه پشت سر نشسته بود و مرتب سر می کشید که دیگران چه میگویند؟ وقتی که امام فرمود همه شما کشته میشوید، این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟ با خود گفت آخر من بچه ام، شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته میشوند، من هنوز صغیرم.
یک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد: «و انا فی من یقتل؟» آیا من جزء کشته شدگان هستم یا نیستم؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو یک سؤال میکنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را میدهم. شاید (من این طور فکر میکنم) آقا مخصوصا این سؤال را کرد و این جواب را شنید، خواست این سؤال و جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد، دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوی دامادی بود، دیگر برایش حجله درست نکنند، جنایت نکنند. آقا فرمود که اول من سؤال میکنم. عرض کرد: بفرمایید. فرمود: «کیف الموت عندک»؟
پسرکم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، کشته شدن در ذائقه تو چه طعمی دارد؟ فورا گفت: «احلی من العسل» از عسل شیرینتر است، من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را فدای تو کنم؟ اگر از ذائقه میپرسی (چون حضرت از ذائقه پرسید) از عسل در این ذائقه شیرینتر است، یعنی برای من آرزویی شیرینتر از این آرزو وجود ندارد. ببینید چقدر منظره تکان دهنده است!
اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخی کرده است که تا زنده ایم ما باید این حادثه را زنده نگه بداریم.
وقتی امام حسین (ع) رفت به بالین حضرت قاسم، در حدود دویست نفر دور او را گرفته بودند. امام که حرکت و حمله میکرد، آنها فرار میکردند. یکی از دشمنان از اسب پایین میآید تا سر حضرت قاسم را از بدن جدا کند، اما خود او در زیر پای اسب رفقای خودش لگدمال میشود
حضرت خودشان را رساندند به بالین قاسم، ولی در وقتی که گرد و غبار زیاد بود و کسی نمیفهمید قضیه از چه قرار است. وقتی که این گرد و غبارها نشست، یک وقت دیدند که آقا به بالین قاسم نشسته است، سر قاسم را به دامن گرفته است. این جمله را از آقا شنیدند که فرمود: «
یعز علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا ینفعک» یعنی برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو بخوانی، نتواند تو را اجابت کند، یا اجابت کند و بیاید، اما نتواند برای تو کاری انجام بدهد. در همین حال بود که یک وقت فریادی از این نوجوان بلند شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد؛ و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین، باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله...