برای روزهایی که صبح و غروبش با دلتنگی به هم وصل شده، دو تا دعای کوچک و زیبا یادش داده...
هیچ وقت تا حالا ردّ گوشی روی صورت کوچکش اینطوری
کد 99
مامان با کمک یکی از همکاراش با دختر یکی یه دونه اش ارتباط تصویری برقرار میکنه. از وقتی صورت کبود پرستارها و کادر درمانی رو توی تلویزیون دیده، خیلی کنجکاو شده ببینه مامانش هم اون جور شده یا نه. در حالی که هنوز بغض تو صداشه و دلش حسابی صاف نشده، بابا یادآوری میکنه شرایط مامان، خاصّه و نمیتونه درست جوابت بده و در همین گیر و دار صدا از سمت مامان میاد که خانم صبوری! کد 99 ! دستگاه شوک رو ببرید بالای سر بیمار 102 که بدحاله. مامان میگه دخترم خداحافظ! خداحافظ! زودی میام پیشت... باز هم صحبتهای ناتمام ریحانه پنج ساله و این بار کاردستی کوچکی که با کمک بابا صبح امروز آماده کرده بود که با مامان جونش نشون بده.
روز پدر
امسال روز پدر (سالروز میلاد حضرت علی (ع)) برای اونا هم یه جور دیگه است. البته که مامان نیست تا برای بابا هدیهای بخره و اونو دختر به بابا تقدیم کنه، ولی ریحانه هم دست رو دست نگذاشته و یه نقاشی قشنگ برای باباش کشیده. از اونجا که مامان، دیروز به دخترش گفته ما ماسک کم داریم، ریحانه، توی
خواهد آمد باز بوی مدرسه...
پدرش که از تنگی نفس رنج می بره و به همین علت، دوری ناخواسته و خودخواسته همسر غمخوارش رو بر دردهای ریه اش افزوده، متوجه میشه ریحانه به نقطهای زل زده. میپرسه دخترم! چطوره؟
میگه: بابا توی تلویزیون، یه خانم معلمی برای بچه مدرسهای ها، درس میداد. یعنی منم. مکثی میکنه و ادامه میده: منم همیشه دوست داشتم کیف و کفش مدرسه بخرم. یعنی میشه؟! میشه همه چی قشنگ بشه... میشه منم با فرزانه برم مدرسه؟
- آره دخترم. کیفم میخری، کفشم میخری. اگه که خوب
اینه که به دخترش امیدواری میده که " ان شاء الله با تلاش مامان و بابا و همه مردم، حتما این بیماری تا چند وقت که خیلی خیلی هم کوتاهه، تموم میشه. اصلا میره توی افسانهها و قصههایی که شبا برات میگم.. "
غمگساری با مریضان
نیمه شب اطراف یکی از تختها رو نظافت میکنه که صدای ناله و التماس از یکی از تختا توجهش رو جلب میکنه. زنی سی و چند ساله، خودش رو باخته و گمون میکنه رفتنیه. از فرشته میخواد وصیتش رو بشنوه و بنویسه. اون هم با همه خستگیهای شبانه روزیش، پای درد دل اون میشینه و سعی میکنه آرومش کنه و بهش امیدواری بده. بهش میگه که امید همه ما نه به زبان که به قلب، به خود خداست. فرشته، ساعتی سنگ صبور آن بانوی روستایی بود که می گفت مدت هاست خانواده ام رو ندیده ام و دلتنگشون هستم. روان همین بانوی افسرده را که کم خوراک هم شده بود، آرام کرد و بعد به کارای دیگه اش رسید.
...
برای فرشته و دیگر فرشتگانِ ساحت سلامت، روز و شب، متفاوت از قبله. هرچند با چکمه و لباس های مخصوص بیمارستان، نمازخوندن و غذا خوردن و دیگر فعالیت ها رو با زحمت بیشتر انجام میده ولی وجودش از یک حسّ نشاط گرم انسان دوستی پر شده که او را به تلاش بیشتر وامی داره. هر چند خش خش لباس های نایلونی در نماز، اونو به ایوان مادربزرگ پدری و سجاده ای که با برگ های پاییزی پر شده، می بره ولی هُرم این لباس، اونو گاهی کلافه می کنه. آرزو می کنه هر چه سریعتر ریشه این بیماری پلید کنده بشه و همه با اطمینان کامل به روزهای صمیمی گذشته برگردن.
فرشته، از اون هایی است که در رسانهها و شبکههای اجتماعی، خیلی کمتر از کادرهای درمانی دیده و تحسین شده، اما خیالش راحته که زحمتاش پیش اونی که باید ببینه، دیده میشه و پیشش گم نمیشه.
هم نفس
افتادن قطره قطره سرم بیماران بخش در شیلنگ مخصوص، سختیهای زمان تولد فرزندش رو به یادش میاره. یک استرس شیرین، لحظه ای در وجودش می شینه و لحظه ای بعد، هماهنگ با هر قطره، ذکر تسبیح بر لبش می شینه.
از هجوم بوی شوینده و الکل و وایتکس، خسته شده و سینه اش کمی خس خس میکنه.
تنگی نفس های محمد رو به خاطر میاره و کپسول اکسیژن و تورم رگ و ...
کرونا براش چیز تازه ای نیست. اون که بارها از پشت شیشه اتاق، افقی شدن و توقف خطّ مانیتورینگ قلب بیمارا رو دیده، یاد
از کنار یکی از پرستارا عبور میکنه. پشت لباسش نوشته " ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را". انگار خودش همون ماهیه که از آب بیرون افتاده.
قدری حالش بهتر که میشه، شست و شو و ضدعفونی اتاق رو پی میگیره. اتاقش بی شباهت به آشپزخانه منزلشون نیست. یاد ریحانه می افته: " حتما دخترکم این روزا ظرف می شوره"
...
مامان کوچک!
ریحانه تو این مدت خودش مادر شده. به عروسکاش گفته: مامانبزرگ رفته برا کمک ! الان فقط باید با مامانتون (یعنی من) بازی کنید.
از ابتدای شیوع کرونا در بجنورد، بیست و هشت روز میگذره ولی انگار ریحانه کوچولو، در این مدت، بیست و هشت سال قد کشیده و اشک ها و لبخندهایی به بلندای تجربه های روزگار رو یک شبه لمس کرده...
مامان فرشته، برای روزهایی که صبح و غروبش با دلتنگی به هم وصل شده، دو تا دعای کوچک و زیبا یادش داده و گفته: دختر گلم، مامانها و باباهای زیادی دارن کنار من کار میکنن اگه
آغوش...
آخرین روزای حضور مامان در بیمارستانه. ریحانه که دلشوره ها و دلتنگی ها رو در خودش ریخته، دچار تب شده و بابا با همه دشواری ها، شب تا به صبح کنار تختش بیداره.
حالا هم مامان منتظر نتیجه آزمایش کرونای خودشه تا پس از دو هفته قرنطینه در یک مجتمع مسکونی داخل شهر، به آغوش خانواده برگرده. این 24 ساعت براش به کندی میگذره. هرچند نتیجه منفی است و سعادت دیدار خانواده نصیبش شده ولی از وقتی که اتفاقی، گفتگوی دو پزشک رو درباره معتبر بودن 80درصدی این جور آزمایش ها شنیده، قدری نگران شده. به هر حال، صبح روز بارانیِ سوم فروردین، راهی خونه میشه در حالی که خوب میدونه قلبی بزرگ از دختری کوچک، با تبسم بر لب،