در سومین روز از ماه محرم الحرام سال ۶۱ هجری قمری، «عمر بن سعد» همراه ۴ هزار سپاهی از اهل کوفه وارد کربلا شد.
سعد بن ابی وقاص با خاندان رسول اکرم (علیهم السلام) رابطه خوشی نداشت حتی در شورای عمر حق رأی را به عبدالرحمن بن عوف داد و بعد از کشته شدن عثمان با حضرت علی (علیه السلام) بیعت نکرد.
پسرش عمر بن سعد راه پدر را ادامه داد و با این خاندان که هادی امت بودند رابطه خوبی نداشت، ابن زیاد ملک ری را به عمر سعد داده بود. چون ابن زیاد از خبر ورود امام حسین (علیه السلام) به عراق مطلع شد، قاصدی نزد عمر فرستاد که اول به جنگ حسین بن علی (علیه السلام) برود و او را بکُشد سپس به سمت شهر ری روانه شود.
عمر سعد نزد ابن زیاد آمد و گفت: مرا عفو نما.
وی گفت: عفو میکنم لکن ملک ری را از تو میگیرم. عمر سعد گفت: یک شب مهلت بده. در نهایت هوای ریاست ری بر او غلبه کرد و تصمیم به جنگ با امام (علیه السلام) گرفت و روز دیگر نزد ابن زیاد آمد و قتل امام حسین (علیه السلام) را عهده دار شد. ابن زیاد با لشکری عظیم او را به کربلا روانه کرد، تا اینکه که روز سوم محرم وارد کربلا شدند.
ابن قولویه در صفحه ۷۴ از کتاب «کامل» و طبرسی در صفحه ۱۳۴ از کتاب «احتجاج» به سندهای معتبر از «اصبغ بن نباته» و ... نقل کرده اند که روزی حضرت علی (علیه السلام) بر منبر کوفه خطبه میخواند و میفرمود: آنچه میخواهید از من بپرسید پیش از آنکه مرا نیابید. پس به خدا سوگند هر چه سؤال کنید از خبرهای گذشته و آینده به شما خبر میدهم. سعد بن ابی وقاص پدر عمر سعد برخاست و گفت: یا امیر المؤمنین خبر ده مرا که در سر و ریش من، چقدر مو است.
حضرت فرمود: که رسول خدا (علیهم السلام) خبر داده که در بن هر موئی از تو شیطانی است که ترا گمراه میکند و در خانه تو فرزندی است که فرزند من حسین (علیه السلام) را شهید خواهد کرد و اگر خبر دهم عدد موهای تو چقدر است باز مرا تصدیق نخواهی کرد، لکن به آن خبری که گفتم حقیقت گفتار من ظاهر میشود.
ناگفته نماند در آن وقت عمربن سعد کودکی بود که تازه راه میرفت.
بعضی میگویند عمر بن سعد در کربلا نزدیک به ۲۳ سال داشت، ولی بعضی قائلند ۳۶ ساله بود.
از این احوالات عمر بن سعد که بگذریم در این روز «عمر بن سعد» مردی به نام «کثیر بن عبداللّه» -که مرد گستاخی بود - را نزد امام علیه السلام فرستاد تا پیغام او را به حضرت برساند.
کثیر بن عبداللّه به عمر بن سعد گفت: اگر بخواهید در همین ملاقات حسین را به قتل میرسانم؛ اما عمربن سعد نپذیرفت و گفت: اکنون چنین قصدی نداریم. البته کثیر موفق به ملاقات با امام نشد، زیرا به دلیل گستاخی هایش یکی از یاران امام به نام «ابو ثمامه صیداوی» (همان مردی که ظهر عاشورا نماز را به یاد آورد و حضرت او را دعا کرد) از نزدیک شدن او به امام جلوگیری کرد.
«ابو ثمامه صیداوی» همین که کثیر را دید رو به امام حسین (ع) عرض کرد: این شخص که می آید، بدترین مردم روی زمین است. پس سراسیمه جلو آمد و گفت: شمشیرت را بگذار و نزد امام حسین علیه السلام برو. گفت: هرگز چنین نمی کنم.
ابوثمامه گفت: پس دست من روی شمشیرت باشد تا پیامت را ابلاغ کنی. گفت: هرگز! ابوثمامه گفت: پیغامت را به من بسپار تا برای امام ببرم، تو مرد زشتکاری هستی و من نمی گذارم بر امام وارد شوی. او قبول نکرد. برگشت و ماجرا را برای ابن سعد بازگو کرد. سرانجام عمر بن سعد با فرستادن پیکی دیگر از امام پرسید: برای چه اینجا آمده ای؟ حضرت در جواب فرمود: مردم کوفه مرا دعوت کرده اند و پیمان بسته اند، به سوی کوفه می روم و اگر خوش ندارید باز می گردم ....
همچنین نقل شده که در سوم محرم امام حسین (علیه السلام) برای بزرگان کوفه نامهای نوشتند و آن را به قیس بن مسهَّر صیداوی دادند که به کوفه برساند. مأموران در بین راه، قیس را گرفتند و پس از آنکه او بر ضد یزید و ابن زیاد سخن گفت، او را به شهادت رساندند.
همچنین از وقایع مهمی که برای روز سوم محرمالحرام ذکر شده این است که امام (ع) قسمتی از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع است از اهل نینوا و غاضریه به ۶۰ هزار درهم خریداری و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت قبرش راهنمایی و زوار او را تا ۳ روز میهمانی کنند.