سالروز ولادت جانباز کربلا، ابالفضل العباس علیه السلام
روایت شنیدنی از جانباز مدافع حرم

به گزارش خبرگزاری صدا و سیما ، مرکز اصفهان ؛ 35 ساله‌  است  و لیسانس علوم نظامی دارد در اصفهان در گردان عملیاتی لشکر بود و بیشتر کارهایش آموزشی بود در قالب مربی؛
اواخر سال ۹۳ بود که گفتند قرار است اسامی داوطلبان اعزام به سوریه را به تهران بفرستند؛ وی  نام نویسی می کند، اما هر بار به بهانه‌ای می‌خواستند نامش را از لیست خط بزنند؛ چراکه به قول خودشان سرپرست گردان بود و دو بچه داشت، بار سوم که می‌خواستند نامش راحذف کنند با فرمانده تماس می گیرد و ومی گوید  سه سال است که قول اعزام مرا داده‌اید؛ به امید اینکه به من اعتماد کنید تاکنون صبر کرده‌ام؛آنجا بود که فرمانده گردان خودش پیگیر اعزامش می شود؛
البته تا آن موقع موضوعی را از همه پنهان می کند وآن باردار بودن همسرش است چرا که  اگر متوجه می‌شدند دیگر اجازه اعزام به او نمی‌دادند.
از همسرش می خواهد موضوع را از همه مخفی کند تا به آرزویش که رفتن به سوریه است برسد.
تا اینکه بیست و هشتم اردیبهشت ماه ۹۵  زمان اعزام فرا می رسد .
با این حال دل کندن از خانواده به خصوص دختر چهار ساله‌ اش که موقع جمع و جور کردن وسایل روی پاهایش نشسته و با آن کوچکی‌اش سوال‌هایی عجیب و غریب می‌پرسد خیلی سخت بود "بابا کجا میخوای بری؟" "میرم سوریه"؛ "سوریه می‌خوای چیکار کنی؟" "می‌خوام برم حرم حضرت زینب، زیارت کنم"؛ "خب چرا ما را نمیبری؟"... کوچیک بود اما سوال‌های جالبی می‌پرسید؛ خودشم هم طاقت نداشت که بشنود؛ گریه‌اش گرفته بود؛ جلوی اشک‌هایش را نگه  می دارد و تا شب مدام بچه‌هایش را نگاه می‌کند.

با این که در این زمینه همیشه دلش قرص و محکم بود اما این بار لحظه خداحافظی خیلی سخت بود به دلش افتاده بود که ممکن است دیگر بازنگردد.

تیپ 40 نفره فاطمیون با فرماندهان ایرانی که فرمانده یکی از گردان‌های آن ابوالقاسم زهیری به منطقه شقیدله اعزام شد؛
روزی که همه از حجم بسیار کار، خسته بودند به دستور فرمانده برای عملیاتی ساعت شش بعداز ظهر بیستم خرداد سوار بر تویوتای دوکابینه به همراه شهید حاج مهدی اسحاقیان و محمدجوکار حرکت می کنند.
آن لحظه دشمن ماشین را دیده بود اما پیچ جاده را ندیده بود؛ به همین خاطر موشک به طور کامل به هدف اصلی نمی خورد.
اما ترکش‌های گلوله‌ای که سمت چپ ماشین افتاده بود، از زیر ماشین و صندلی‌هایش رد شد و با کمر مهدی  اسحاقیان و ستون فقرات ابوالقاسم برخورد می کند.

اما برای مردی که تا چند ثانیه پیش از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد و حالا دیگر نمی‌تواند تکان بخورد آرزوی شهادت در بیابان، آرزوی بزرگی نبود؛

{$sepehr_media_2117559_400_300}


قطع نخاع شدن از یک سو و عقب ماندن از قافله دوستان از سوی دیگر وضعیت روحیه‌اش را بدتر می‌کند؛ آخر برای ابوالقاسم که سرش چندباری به شیشه می‌خورد و پاهایش میان کلاج و ترمز می‌پیچد و خون از بدنش می‌جوشد دیگر امید برگشتن نبود؛
ترمز دستی را می‌کشد و ماشین کم کم می‌ایستد.
مهدی اسحاقیان به درجه رفیع شهادت نائل می آید وابوالقاسم زهیری از ناحیه نخاع ،ریه کبد ،کلیه وطحال آسیب می بیند و خونریزی داخلی می کند.
به مدت یکماه به کما می رود ودر بیمارستان حلب بستری می شود

خانواده اش که بر اساس اخبار رسیده خیال می کنند ابوالقاسم نیز همراه همرزمش مهدی اسحاقیان به شهادت رسیده، به دنبال برگزاری مراسم شهادتش بودند تا اینکه عکسی از بیمارستان بدست سپاه می رسد و خبر زنده بودن وی به خانواده اش داده می شود .
ابوالقاسم بعداز یکماهی که در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار می گیرد؛ به هوش می آید بر اثر ایست قلبی تمام می کند و به سردخانه منتقل می شود، اما بعد از چند ساعتی علائم حیات در او ظاهر می شود و به بخش برمی گردد.

به گفته وی به خاطر علاقه شدیدش به دختر و همسرش در دنیایی دیگر توسل به حضرت رقیه، حضرت زینب و امام زمان علیهم السلام پیدا می کند که برای یکبار دیگر فرزندانش را ببیند و به شهادت نرسد.

واینجا بود که عشق به خانواده مانع وصالش شد.

{$sepehr_media_2117559_400_300}