پخش زنده
امروز: -
پرستاری که کمک به مردم را نوعی عشق مادرزاد می داند
به گزارش خبرگزاری صداوسیما ، برنامه سلام تهران به مناسبت روز پرستار با خانم هاشمی که به شغل پرستاری مشغول هستند گفت وگو کرده است که در زیر می خوانید:
سؤال: خانم هاشمی یک مقداری بیشتر از خود برای ما میگویید، از چند سالگی شروع کردید و به حوزه مددکاری و پرستاری پیوستید و چه اتفاقاتی در این حرفه برایتان افتاد؟
خانم هاشمی: من اولین رشته ام رشته مددکاری است که قبل از انقلاب دانشجو بودم، از همان موقع تصمیم گرفتم فعالیت هایم را شروع کنم، اصلاً فکر میکنم در این رشته یا پرستاری آدم واقعاً باید ذاتی مددکار یا پرستار باشد تا بتواند خدمت کند.
سؤال: یعنی این عشق و جوهره در دلش باید وجود داشته باشد؟
خانم هاشمی: بله، درست است. این است که از همان موقع که دیگر تحصیلاتم داشت تمام میشد وقتی ازدواج کردم با همسرم یک قرار قشنگی گذاشتم که ایشان ان شاء الله تا به حالا پا برجا بوده، شغل داشته باشم، اما بنده فقط به صورت جهادی تمام عمرم را بگذارم برای این رشته و شروع کردم، آن موقع برنامههای کشورمان مشخص بود؛ جبهه، جنگ و خدمت به مردم بود. پشت جبهه؛ اعضای خانواده هم همه را طوری تربیت کردند که هم مرد خانواده و هم زن خانواده هستیم و بیرون باید خدمت کنیم و همه طور آماده باش بودیم؛ و از همان موقع کارهایمان را شروع کردیم و تا به امروز ادامه داشت و خدا را شاکرم آن نیتی که کردیم و بنای زندگی مان را بر آن گذاشتیم تا به امروز پا برجاست. دعا کنید تا آخر ادامه داشته باشد.
سؤال: اتفاق قشنگی است؛ با ایشان صحبت میکردم گفتند من یک قراری با همسرم گذاشتم و خودشان هم تعریف کردند که ایشان کار کنند و خانم هاشمی کار جهادی انجام دهند، خانم هاشمی دستمزدی دریافت نمیکنند برای فعالیت هایشان. یک مقداری برای ما میگویید، من برای خودم خیلی عجیب بود، شما هیچ حقوق و دستمزدی دریافت نمیکنید؟
خانم هاشمی: نه، نه هیچ جا استخدام شدم، نه در این مدتی که از زمان قبل از انقلاب شروع کردم که فعال بودیم آن زمان، هیچ دستمزدی از هیچ جا نگرفتم، همه میشنوند و ۲۰ سال است که به بیماران ام اس خدمت میکنم، خدا را شاکرم، چون وقتی با خدا دست یاعلی دادم، یک لبیکی را گفتم، سختیهای زیادی را کشیدم ولی هیچ موقع از آن قولی که دادم و لبیکی که گفتم و امروز روز شادی است و من از بانوی عزیزم خانم زینب (س) یاد گرفتم استقامت و صبر را، یعنی بدترین امتحانها شاید از نظر خیلیها ولی از نظر خودم برای ساخته شدن نیاز بود. شاید بگویند زندگی شان خیلی راحت است، خیلی در آرامشند، نه اصلاً به این صورت نیست. من تا به امروز سختترین آزمایشات در زندگی ام بود ولی هیچ موقع شغلم را رها نکردم و همیشه سر خدمتم حاضر بودم. به هیچ عنوان، فقط زمانی که مادرم مریض بود؛ ۱۵ روز از شغلم جدا شدم ولی آن هم تلفنی کارهایم را انجام میدادم ولی تا به امروز خداوند سلامتی داده که بتوانم خدمت کنم. آن انرژی را از خودش میگیرم و همه خدمات را خودش و ما فقط یک وسیله ایم.
مجری: چشمان خانم هاشمیتر شد، مادر بزرگوار ما هستند، این از آن صداقت و عشق درونی شان است. این نکته را هم بگویم ما خیلی تلاش کردیم خانم هاشمی را دعوت کنیم میگفتند من دوست دارم این کار را برای خدا انجام دهم و خیلی دوست ندارم که بیایم در تصویر قرار بگیرم و در مورد این موضوع و کارهایی که کردم صحبت کنم. خواهش ما از ایشان این بود که شما تشریف بیاوریم که ما میخواهیم تبلیغ کنیم این فضا و این فعالیتها را بلکه یک انگیزهای شود و امیدی ایجاد شود و خیلی عزیزان هم دوست داشته باشند در این فضا فعالیت کنند. شما اتفاقات ناگواری که در کشور ما افتاده مثلاً زلزلههایی که پیش آمده شما حضور داشتید، درست است؟
خانم هاشمی: من زلزله کرمانشاه افتخاری رفتم آن جا، چون من جهادی کار میکنم دیگر میتوانم فراتر از بیماریهای ام اس کارهای دیگر را هم انجام میدهم. رفتیم آن جا دیدیم وضع خیلی خراب است، سرپل ذهاب بود چادر زدیم و وضع خیلی خراب بود حتی برای وضو گرفتن باید مسافت طولانیای طی میکردیم و سرد بود هوا و زیر چادرمان حتی باران رفته بود و خیلی سخت بود زندگی ولی ماندیم آن جا و چادر به چادر بیماران را شناسایی کردیم. به جز بیماران ام اس، همه بیماران خاص را من به مسئولانشان زنگ میزدم و آدرس هایشان را میگرفتم، من تقریباً همه شهرهایشان را رفتم حتی تا جوانرود که هیچ کسی نمیرفت میگفتند خطرناک است تا آن جا هم ما رفتیم یعنی دیگر سپردیم به خدا و رفتیم و خدمات مان را دادیم. از همه کارهایی که مردم میکردند ولی بیشترین خدماتی که دادیم، کانکس بود که آن موقع یادم هست اصلاً تریلی کسی گیر نمیآورد ولی من شورای شهر رفتم و به من تریلی را آن موقع رایگان دادند. هیچ کس نمیتوانست تریلی حتی با پول تهیه کند. کانکسها را تهیه میکردیم. یک کار قشنگی که کرد من واقعاً اینها را مرا میخ کوب و نگه داشته در این کار؛ از کهریزک کانکس مان را میخریدیم، یک روزی یک آقایی آمد به این آقایی که میخریدیم گفتند این کانکسها برای کیست؟ گفتند یک خانمی است به نام هاشمی که با بیمارهای ام اس کار میکنند، مال ایشان است. گفتند زنگ بزنید بیاید. به من زنگ زدند، آن آقا تعریف کرد که دار و ندارش یک ماشین بود و آن را فروخته بود و همه را کانکس و داخلش را پر وسایل کرده بود که ما با تریلی ببریم و دیگر من آن آقا را ندیدم. به نظرم، بهترین کار و این خیر این است که این دست از این دست خبر نداشته باشد، برای همین برای من هم سخت بود بیایم اینجا. آن آقا را دیگر ندیدم حتی از ایشان تشکر کنم، ولی کانکس هایشان را بردیم. دیگر حتی قرارگاه که آن جا بود از ما کولر میخواست، خانههایی که میساخت یعنی ما با دست خالی رفته بودیم. ما یک ریالی از طرف مجموعه مان به هیچ عنوان نمیبریم بیرون. ولی رفتیم آن جا کارهای خیلی قشنگی وقتی خدا خواست که ما کولرها را از تبریز وارد کردیم که فکر میکردم من دو سه تا؛ یک کامیون ما کولر آوردیم، هیتر آوردیم برای آنها یعنی هر کاری که شما کنید بی سر و صدا تا به صدای فرماندار آن جا رسید از ما خواست گفت تنها کسی که بی سر و صدا آمدند و رفتند؛ شما بودید. این است که کارهای خیلی قشنگ، الحمدلله راضی هستم که رسیدیم. آخرین کاری که آن جا انجام دادیم آمدیم بیرون؛ کانکسهای کارآفرینی و اشتغال برای آنها گذاشتم و کار از تهران برایشان فرستادیم.
سؤال: یعنی روی حساب اعتبار شما، رایزنی که میکردید این کارهای خیر انجام میشد؟
خانم هاشمی: بله.
سؤال: زندگی پر فراز و نشیب و خیلی عجیب و غریب و سخت و متنوع، شما همه فن هم هستید، انجمن ام اس ایران آنجا مشغول هستید و فقط بیماران خاص فعالیت میکنید و مددکاری انجام میدهید؟
خانم هاشمی: بله.
سؤال: خاطره قشنگ دارید از مدت فعالیت خود برای ما تعریف کنید، البته فکر میکنم خیلی خاطره دارید، البته فکر میکنم خیلی خاطره دارید طبق آن صحبتی که باهم داشتیم، اما چند تا که فکر میکنیم خیلی قشنگ و جذاب است تعریف کنید.
خانم هاشمی: من بر حسب اتفاق یک مددجویی داشتم در شهر ملارد بود رفته بودم بازدید که حالشان را بپرسم و وقتی رفتم بازدید دیدم ایشان در دخمه زندگی میکند، حتی زیرزمین هم نبود، جای هوا کشیدن نداشت، تاریک و جای خیلی تنگ چهار نفر آنجا زندگی میکردند. بعد خیلی با آنها صحبت کردم؛ گفتم آرزویت چیست؟ بیمار به اسم پروانه روی تخت بود؛ دختر ۱۸ ساله، گفت تنها آرزویم این است که نور را ببینم. خیلی روی من اثر گذاشت، وقتی آمدم خانه با همه در میان گذاشتم و شکر خدا همه لبیک گفتند و ما توانستیم یک ساختمانی در همان محله در طبقه سوم یک آپارتمانی برایشان خریدیم و عجیب بود که دور تا دور آن خانه؛ شیشه و نور بود. وقتی ما این را آوردیم و رفتم دوباره برای دیدن او گفت من به آرزویم رسیدم، خلاصه تشکر کرد از واحد انجمن و مددکاری و کسانی که کمک کردند. ولی متأسفانه چند صباحی زنده نماندند، چون وقتی در دخمه مانده بود، عفونت کرده بود و زخم بستر شده بود، عفونت به خونش رسیده بود و ما انسانها مسئول هستیم. این تجربه را که داشتم عرض کنم انسانها کمی به خودشان بیایند و آن آگاهی را پیدا کنند. خیلی دیر میشود وقتی که معلول شد و رفت روی ویلچر ما برویم به او کمک کنیم. قبل از این که انسان به آن مرحله برسد ما دست به دست هم دهیم و کمک کنیم و درد اینها را تا آن جا که میتوانیم، ما وسیله ایم، تا این که درمان کنیم. من قبول کردم که بیایم این مسائل را بگویم که عزیزان دنیا را رها کنند و بشتابند. واقعاً خیلی زود دیر میشود. نگذاریم به آن مرحله برسد که این جوان حق زندگی داشت، کوتاهیهای ما باعث شد به این مرحله رسید.
مجری: (شاعر) میگوید نه عمر خضر ماند، نه ملک اسکندر نزاع بر سر دنیای دون نکن درویش.
پایان.