پخش زنده
امروز: -
اجتماع بزرگ عاشقان آرمان و مراسم بزرگداشت اولین سالگرد شهادت طلبه بسیجی آرمان علی وردی امروز در تهران برگزار میشود.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما، شبکه خبر در برنامه سلام خبرنگار در این باره با آقای سیدهادی حسینی زاده، دوست شهید آرمان علی وردی گفتگو کرد.
مقدمه مجری: اولین اجتماع عاشقان آرمان در سالگرد شهادت طلبه بسیجی امروز قرار است که در جوار مزار ایشان در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰ برگزار بشود علاوه بر آن مراسم دیگری بعد از ظهر امروز برگزار خواهد شد در محل شهادت این شهید بزرگوار در شهرک اکباتان تهران.
سوال: اگر موافق باشید با ویژگیهای شخصیتی شهید آرمان علی وردی آغاز کنیم.
حسینی زاده: توچند تا بخش و محور زندگینامه این شهید خلاصه میشود که بخواهم به ترتیب اولویت خدمت شما عرض بکنم، اولینش خدمت به مردم هست و از خانواده بگیرید شما، محل زندگیش، محل تحصیل، سرتاسر خدمت به مردم بود، چند نمونه میخواهم برای این تیتری که عرض کردم و عنوانی که گفتم بگویم خدمت شما و از خانواده شروع کنم، محمدامین برادر کوچکترش میگفت آرمان هرشب با من کتاب میخواند حتی وقتی به شهادت رسید به من گفت که نصف کتاب را با برادرم خواندم و به شهادت رسید، حتی از برادر کوچکترش برای وقت گذاشتن و خدمت کردن نمیگذشت، تو مسجد محل زندگیش دغدغه داشت و میگفت من باید یک کاری برای نوجوانان و جوانان انجام بدهم، اتفاقا، چون بحث فلسطین و غزه هم الان هست، سه چهار روز قبل از شهادتش جلسه میگذارد با دوستان مسجد، میگوید ما وظیفه داریم استکبارستیزی را به این نوجوانها یاد بدهیم، خیلی روی ۱۳ آبان روز دانش آموز و آن همایشی که هست و آن جمعی که جمع میشوند میگفت حتما باید نوجوانها شرکت بکنند، خودجوش خودشان چندسال پیش برای این سیلها رفته بودند با دوستان، خیلی جالب است برای بینندگان عزیز بگویم، برخورد میکند با دو بچه گربه .خانم دکتر میگوید اینها را دارد آب میبرد، من نگرانم، میگویم اینجا مردم هستند، خانهها زیرآوار رفته، زیر آب رفته، میگوید نه من باید این بچه گربهها را نجات بدهم، توی روز محل اکباتان اتفاق افتاده بود که یک خانمی را میبیند که دارد گریه میکند همان ۴ آبان، چون آتش بود و سرو صدا بود و انفجار بود، میرود جلو به خانمه میگوید چی شده؟ خانمه از شهید آرمان میترسد فکر میکند میخواهد مثلا دستگیرش کند یا ضربهای بزند، میگوید خانم من اینجا هستم که شما ناراحت نباشید و امنیت شما را تامین کنم، میگوید من میخواهم بروم منزلمان دو تا بلوک پایینتر است، میگوید من همراهی تان میکنم، این خانم را همراهی میکند میرود میرساند به محل زندگیش و بر میگردد خود خانمه تعریف میکند که من یک لبخندی هم به شهید زدم که مثلا من اول با تو زاویه داشتم، ولی بعد رضایت کامل داشتم. در خدمت مردم بود همه جا واقعا منفعت و خدمتش و نفع رسانیش. در این عمرکوتاهش ، ۲۱ سال عمر داشت شهید عزیز، ولی با کیفیت بود، یکی دیگر از مولفههایی که داشت احترام به پدر و مادر بود، من به نوجوانها و جوانهایی که الان بیننده برنامه ما هستند میگویم خیلی این باید اولویت زندگی تان باشد، حتی مادرش میگفت خیلی کم پایش را جلوی ما دراز میکرد، خیلی کم میشد میگفت حتی خیلی جاها خب نوجوان و جوان است اختلاف نظر دارد با ما، ولی همیشه به احترام ما میگفت با این که من مخالف شما هستم یا نظرم مخالف شماست، ولی به احترام شما تمکین میکنم، این احترام به پدر و مادر. اقوامش به نیکی یاد میکنند از شهید آرمان، میگفتند ما مثلا بعضی موقع اذیتش میکردیم، بعضی مواقع مثلا به قول خودمان به او تیکه میانداختیم و میگفتیم به او تو طلبه شدی و دانشجو بودی چی بود؟ ولی ایشان با سعه صدر جواب میداد و احترام ما را حفظ میکرد، همسایه هاشان که چندبار شاید بیشتر با این شهید عزیز برخورد نداشتند، همه آن احترام و ادبش را تایید میکردند، از دوستان حوزه شان هم اگر سوال کنید یا محل تحصیل دبیرستان شان میگویند همیشه شهید آرمان میخندید، یعنی ما هیچ وقت ندیدیم عصبانی بشود یا ناراحت باشد، اگر هم ناراحت بود هیچ وقت بروز نمیداد و همیشه این خنده روی لبانش بود و مشکلات بزرگ را با همین خنده هایش رفع میکرد.
سوال: شما در بخشی از صحبت هایتان اشاره کردید به موضوع این که ایشان از دانشگاه به حوزه آمدند و خب بالاخره خانواده هم گاهی اشاره میکردند به این موضوع، خیلی کوتاه برای ما بفرمایید که چی شد که ایشان از دانشگاه به حوزه رفتند؟
حسینی زاده: بعد از این که فارغ التحصیل میشود از دبیرستان، اتفاقا چندتا موقعیت شغلی استخدامی خیلی خوب هم داشت که عرض کنم همه را پیگیر بود به جد که بتواند آن جایی که موفق هست و دلش میخواهد و میتواند تاثیرگذار برای مردم باشد، آنجا برود شرکت بکند بعد دیگر حالا با تصمیم پدر و مادر و مشورت میرسد به این که دانشگاه را انتخاب کند، تقریبا نزدیک به یک سال مشغول تحصیل در دانشگاه بود بعد پدرش به من میگفت که یک روز آمد خانه و گفت من خیلی راحت نیستیم تو دانشگاه، من ساخته نشدم برای دانشگاه، من هدفم دانشگاه نیست، گفتم حالا میخواهی چکار کنی تو، رفتی شرکت کردی، قبول شدی کنکور دادی، گفت من میخواهم سرباز امام زمان بشوم، گفتند یعنی میخواهی بروی حوزه، گفت بله، گفت میخواهم بروم حوزه من به درد دانشگاه نمیخورم، من میخواهم بروم یک خدمتی انجام بدهم سربازامام زمان باشم، برای این جوانها و نوجوانان یک کاری انجام بدهم که دیگر از آن جا انتخاب میکند حوزه علمیه حضرت آیت الله مجتهدی را که مسافتش هم با منزلشان زیاد هست، ولی قبول میکند که برود آنجا و تحصیل کند، سه سال هم مشغول تحصیل بود که عاقبتش ختم به شهادت شد.