به گزارش
سرویس وبگردی خبرگزاری صدا و سیما، عبدالمطلب بن هاشم»، نخستین جد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سرپرست او پس از مرگ پدر و مادرش بود. نام او شیبه، کنیهاش ابوالحارث و مادرش سلمی از قبیله خزرج بود.
عبدالمطلب به سیادت و سرورى قریش نایل آمد و منصب آبرسانى و پذیرایى از حاجیان را بر عهده داشت.
وى در آبادى مکه و پذیرایى از زائران خانه خدا و بالابردن مقام و منزلت قریش تلاش فراوان کرد. یکى از فعالیت هاى فراموش نشدنى وى، حفر چاه زمزم بود.
ولادت عبدالمطلب
هاشم بن عبد مناف-که بنىهاشم به وى منسوب مى باشند-، روزى به قصد تجارت و بازرگانى از مکه معظمه، عازم سرزمین شام شد و در میان راه، وارد یثرب شد و در خانه عمرو بن زید از طایفه "بنىنجار" و از بزرگان یثرب، فرود آمد و دخترش "سَلمى" را براى خویش خواستگارى کرد.
عمرو بن زید، به خاطر سیادت و بزرگى هاشم، درخواست وى را پذیرفت ولیکن با او شرط کرد که هرگاه خداوند متعال، فرزندى به هاشم و سلمى عنایت کند، وى را به یثرب آورده و در آن جا بزرگ کند.
هاشم، شرط عمرو بن زید را پذیرفت و با دخترش سلمى ازدواج کرد. وى در بازگشت از شام، سلمى را به همراه خود به مکه برد و چندى نگذشت که سلمى حامله شد.
هاشم، پیش از وضع حمل سلمى بار دیگر قصد سفر بازرگانى به شام کرد و در این سفر، سلمى را به همراه خویش به یثرب برد تا بر اساس پیمانش، کودک او در آنجا متولد شود و خود به سوى شام حرکت کرد، ولى هاشم از این سفر برنگشت و بدون این که توفیق دیدار نوزاد خویش را داشته باشد در "غزه" (که هماکنون یکى از شهرهاى بزرگ فلسطین است) وفات کرد.
سلمى دختر عمرو بن زید، در خانه پدرش وضع حمل کرد و فرزندى پسر به دنیا آورد و نامش را "عامر" نهاد، ولیکن، چون در سر نوزادش موى سفیدى داشت، وى را "شیبه" گفتند. سلمى در تربیت وى تلاش فراوانى به عمل آورد و در تیزهوشى و زیرکى وى نقش ارزنده اى بر عهده گرفت.
از آن سو، مطلب بن عبدمناف که سیادت و ریاست قریشیان مکه را بر عهده داشت و از وجود چنین فرزندى از برادرش هاشم باخبر شد، به سوى یثرب رفت و عامر را با خود به مکه برد و، چون در تربیت فرزند برادرش عامر بسیار کوشید و همیشه این دو با هم بودند، مکیان برادرزاده اش عامر را «عبدالمطلب» لقب دادند.
صفات عبدالمطلب
از حکایات، کلمات کوتاه و حکمت آمیز عبدالمطلب چنین استفاده مى شود که وى در آن محیط تاریک در شماره مردان موحد و معتقد به معاد بوده است و پیوسته مى گفت: «مرد ستمگر در همین سراى زندگى بسزایش مى رسد و اگر اتفاقاً عمرش سپرى شود و سزاى عملش را نبیند، در روز بازپسین بسزاى کردارش خواهد رسید».
گفته شده عبدالمطلب هرگز قمار نکرد و بتها را پرستش ننمود و بر دین حنیف حضرت ابراهیم علیهالسلام پاىبند و ملتزم بود.
«حرب بن امیة» از بستگان نزدیک وى بود که جزء شخصیت هاى بزرگ قریش بشمار مى رفت؛ در همسایگى او یک مرد یهودى زندگى مى کرد. اتفاقاً این مرد یهودى، روزى در یکى از بازارهاى «تهامه» تندى به خرج داد و کلمات زننده اى میان وى و «حرب» رد و بدل شد، این کار موجب شد که مرد یهودى با تحریکات «حرب» کشته شود.
«عبدالمطلب» از جریان اطلاع یافت و روابط خود را با او قطع کرد و کوشید که خونبهاى یهودى را از «حرب» بگیرد و به بازماندگان مقتول برساند.
این داستان کوتاه حاکى از روح ضعیف نوازى و عدالت خواهى این مرد بزرگ است.
فرزندان عبدالمطلب
گفته اند: خداوند به عبدالمطلب ده پسر و شش دختر عنایت کرد.
حفر چاه زمزم
از روزى که چاه زمزم پدید آمد، گروه «جرهم» دور آن چاه گرد آمدند و سالیان درازى که حکومت مکه را بر عهده داشتند، از آب چاه بهرهمند بودند، ولى بر اثر رواج تجارت مکه و خوش گذرانى مردم و مسامحه و بى بند و بارى آنان، کم کم کار به جایى رسید که آب زمزم خشک شد.
گاهى مى گویند:، چون طایفه «جرهم» از جانب قبیله «خزاعه» تهدید شدند، به ناچار مجبور شدند که مرز و بوم خود را ترک گویند؛ بزرگ و سرشناس «جرهم» «مضاض بن عمرو» یقین کرد که بزودى زمام امور را از دست خواهد داد و ملک و حکومت او با حمله هاى دشمن تباه خواهد گردید.
از این لحاظ، دستور داد دو آهوى طلا و چند قبضه شمشیر پرقیمت را که به عنوان هدیه براى کعبه آورده بودند، در قعر چاه قرار دهند؛ سپس آن را کاملاً پر کنند، تا دشمن به جاى آن پى نبرد و اگر دو مرتبه ملک و تخت از دست رفته را به دست آورند، از این گنج استفاده کنند.
پس از چندى حمله هاى «خزاعه» آغاز شد و طایفه «جرهم» و بسیارى از اولاد اسماعیل، ناچار شدند که سرزمین مکه را ترک گویند و به سوى یمن کوچ کنند و دیگر کسى از آنان به مکه بازنگشت.
از این تاریخ به بعد، حکومت مکه به دست قبیله «خزاعه» افتاد، تا این که ستاره اقبال قریش در آسمان زندگى با روى کار آمدن «قصى بن کلاب» (جد چهارم پیغمبر اسلام) درخشید.
پس از چندى زمام کار بدست عبدالمطلب افتاد.
وى تصمیم گرفت که چاه زمزم را مجددا حفر کند ولى متأسفانه جایگاه چاه «زمزم» دقیقاً روشن نبود. پس از کاوشهاى زیاد از جاى واقعى آن اطلاع یافت و تصمیم گرفت که با فرزند خود «حارث» مقدمات حفر چاه را فراهم آورد.
معمولاً در میان هر دسته اى، مشتى مردم منفى باف پیدا مى شوند که دنبال بهانه مى گردند، تا از هر کار مثبتى جلوگیرى کنند. از این لحاظ رقیبان «عبدالمطلب» براى این که مبادا این افتخار نصیب وى شود؛
زبان به اعتراض گشودند و به عبدالمطلب چنین خطاب کردند: بزرگ قریش! چون این چاه یادگار جد ما اسماعیل است و همه ما اولاد وى به شمار مى رویم؛ باید همه را در این کار سهیم سازى. عبدالمطلب به دلایلى پیشنهاد آنان را نپذیرفت، زیرا نظر وى این بود که تنها این چاه را حفر کند و آب آن را به طور رایگان در اختیار همه بگذارد و آب مورد نیاز زائران خانه خدا را فراهم کند، تا وضع سقایت حجاج با نظارت شخصى او از هر گونه بى نظمى بیرون آید و این نظر در صورتى تأمین مى شد که وى مستقلا این کار را بر عهده داشته باشد.
سرانجام، آنان با یک کشمکش شدیدى روبرو شدند. بنا شد پیش یکى از دانایان عرب (کاهن) بروند و داورى او را در این باره بپذیرند.
«عبدالمطلب» و رقیبان بار سفر بستند، بیابان هاى بى آب و علف میان حجاز و شام را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشتند، در نیمه راه از تشنگى به ستوه آمدند و کم کم یقین کردند که آخرین دقایق زندگى خود را مى گذرانند. از این رو، درباره مرگ و دفن خود فکر مى کردند.
«عبدالمطلب» نظر داد که هر کس براى خود قبرى بکند و هر موقع مرگ او فرارسد، دیگران او را زیر خاک پنهان سازند و اگر بى آبى و تشنگى به این طریق ادامه پیدا کند و همگى حیات خود را از دست دهند؛ بدین وسیله تمام آنان (به جز آخرین کسى که از این جمعیت مى میرد) زیر خاک مستور و پنهان مى گردند و طعمه درندگان و مرغان هوا نمى شوند.
نظریه «عبدالمطلب» تصویب شد. هر کس براى خود قبرى کند و همگى با رنگ هاى پریده و چهره هاى پژمرده در انتظار مرگ به سر مى بردند. ناگهان «عبدالمطلب» صدا زد، اى مردم! این مرگى است توأم با ذلت و خوارى، چه بهتر که همگى به طور دسته جمعى براى آب، دور این بیابان گردش کنیم؛ شاید لطف پروردگار شامل حال ماشود.
همه سوار شدند، مأیوسانه حرکت مى کردند و به روى یکدیگر نگاه مى کردند. اتفاقا چیزى نگذشت، آب گوارایى به دست آورده و از مرگ قطعى نجات یافتند و از همان راهى که آمده بودند به سوى مکه بازگشتند و با کمال رضا و رغبت درباره حفر چاه، با نظریه عبدالمطلب موافقت کرده و او را در این خصوص تام الاختیار قرار دادند.
عبدالمطلب با یگانه فرزند خود، «حارث» مشغول حفر چاه شد. در اطراف چاه تلى از خاک به وجود آمد، ناگهان به دو آهوى زرین و چند قبضه شمشیر برخوردند. قریش غوغاى جدید برپا کردند و خود را در این گنج سهیم دانستند.
قرار گذاشتند که قرعه میان آنان حکومت کند، اتفاقا دو آهوى زرین به نام کعبه و شمشیرها به نام عبدالمطلب درآمد و براى قریش سهمى نرسید.
عبدالمطلب جوانمرد از آن شمشیرها براى کعبه درى ساخت و دو آهو را بر آن نصب کرد.
فداکارى در راه پیمان
در حالى که عرب جاهلى غرق در فساد اخلاقى بود، در این میان برخى از صفات آنها در خور تحسین بود؛ مثلا پیمان شکنى، یکى از بدترین کارها در میان آنان بشمار مى رفت. گاهى پیمان هاى بسیار سنگین و سخت با قبایل عرب مى بستند و تا آخر به آن پای بند بودند و گاهى نذرهاى بسیار طاقت فرسا مى نمودند و با کمال مشقت و زحمت در اجراى آن مى کوشیدند.
«عبدالمطلب» موقع حفر زمزم احساس کرد که بر اثر نداشتن فرزند بیشتر، در میان قریش ضعیف و ناتوان است. از این رو، نذر کرد که هر موقع شماره فرزندان او به ده رسید، یکى را در پیشگاه «کعبه» قربانى کند و کسى را از این پیمان مطلع نکرد.
چیزى نگذشت که شماره فرزندان او به ده رسید، موقع آن شد که پیمان خود را اجرا کند.
تصور قضیه، براى «عبدالمطلب» بسیار سخت بود، ولى در عین حال از آن ترس داشت که موفقیتى در این باره تحصیل نکند و سرانجام در ردیف پیمان شکنان قرار گیرد. از این لحاظ تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندان خود در میان گذاشته و پس از جلب رضایت آنان، یکى را با قرعه انتخاب کند. عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود رو به رو شد.
مراسم قرعه کشى به عمل آمد؛ قرعه به نام «عبدالله» (پدر پیامبر اکرم) افتاد.
«عبدالمطلب» بلافاصله دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. گروه قریش از زن و مرد، از جریان نذر و قرعه کشى اطلاع یافتند، سیل اشک از رخسار جوانان سرازیر بود، یکى مى گفت: اى کاش، به جاى این جوان مرا ذبح مى کردند.
سران قریش مى گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضریم ثروت خود را در اختیار وى بگذاریم.
عبدالمطلب، در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحیر بود چه کند و با خود مى اندیشید که مبادا پیمان خود را بشکند، ولى با این همه دنبال چاره نیز مى گشت. یکى از آن میان گفت: این مشکل را پیش یکى از دانایان عرب ببرید، شاید وى براى این کار راه حلى بیندیشد.7
عبدالمطلب و سران قوم موافقت کردند و به سوى «یثرب» که اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ یک روز مهلت خواست روز دوم که همگى به حضور او باز یافتند، کاهن چنین گفت: خونبهاى یک انسان پیش شما چقدر است؟
گفتند ده شتر. گفت: شما باید میان ده شتر و آن کسى که او را براى قربانى کردن انتخاب کرده اید، قرعه بزنید و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره شتران را به دو برابر افزایش دهید، باز میان آن دو قرعه بکشید و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت کرد؛ شماره شتران را به سه برابر برسانید و باز قرعه بزنید و به همین ترتیب تا وقتى که قرعه به نام شتران اصابت کند.
پیشنهاد «کاهن» موج احساسات مردم را فرونشاند، زیرا قربانى کردن صدها شتر براى آنان آسانتر بود که جوانى مانند «عبدالله» را در خاک و خون غلطان ببینند. پس از بازگشت به مکه، یک روز در مجمع عمومى مراسم قرعه کشى آغاز شد و در دهمین بار که شماره شتران به صد رسیده بود، قرعه به نام آنها درآمد. نجات و رهایى عبدالله شور عجیبى برپا کرد، ولى عبدالمطلب گفت: باید قرعه را تجدید کنم تا یقینا بدانم که خداى من به این کار راضى است. سه بار قرعه را تکرار کرد و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر درآمد. به این ترتیب، اطمینان پیدا کرد که خدا راضى است. پس دستور داد که صد شتر از شتران شخصى خود را در همان روز در پیشگاه کعبه ذبح کنند و هیچ انسانى و حیوانى را از خوردن آن جلوگیرى نکنند.
وفات عبدالمطلب
بر طبق گفته مشهور از اهل حدیث و تاریخ، رسول خدا صلی الله علیه و آله هشت ساله بود که عبدالمطلب در حالی که -به گفته ابن اثیر- بینائی خود را از دست داده بود در دهم ربیع الاول سال هشتم عام الفیل در مکه معظمه بدرود حیات گفت و در همین شهر به خاک سپرده شد.
درباره این که عبدالمطلب در هنگام مرگ چند سال داشته اختلاف زیادی در تاریخ دیده میشود که برخی عمر او را در هنگام وفات هشتاد و دو سال و برخی صد و بیست سال ذکر کرده اند.
روایت است هنگامى که مرگ وى فرا رسید، فرزندش ابوطالب را طلبید و او را درباره حضرت محمد صلی الله علیه و آله سفارش و به وى تأکید کرد که محمد را دوست داشته باشد و با زبان، مال و دست خویش وى را یارى کند. زیرا بزودى او سید و سرور قوم عرب خواهد شد.
آنگاه دست ابوطالب را گرفت و با او در این باب، پیمان گرفت. پس از این فرمود: مرگ بر من آسان شده است. پس حضرت محمد صلی الله علیه و آله را بر روى سینه خود گذاشت و گریست و به دختران خود دستور داد که براى او بگریند و مرثیه بخوانند.
منبع: دانشنامه اسلامی