شهید شعف، جانبازی که پر از شور دفاع از کشورش بود
سردار شهید عباس شعف علیرغم مجروحیت در چشم، ریه و دست بازهم در عملیاتهای شناسایی دفاع مقدس شرکت میکرد.
به گزارش سرویس وبگردی خبرگزاری صدا و سیماسردار شهید «عباس شعف»، در آخرین مرحله و در آستانه پیشروی به سوی آزادسازی خرمشهر، در ۲ خرداد ۱۳۶۱ و در سن ۲۳ سالگی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
جانبازی شهید برای اسلام
او در عملیات منجر به تصرف ارتفاعات بازی دراز، یک چشم خود را به اسلام هدیه نموده بود، همینطور در دشت عباس در بین نیروی خودی و دشمن بعثی (به عنوان نیروی شناسایی) مدتها با بدن زخمی مانده بود و متجاوزان ایشان را مرتب مورد هدف خمپاره و تیر قرار دادند که شش ایشان صدمه دیده بود و چندین تیر هم به جاهای دیگر بدنش اصابت کرده بود.
فعالیتهای فرهنگی شهید
او عضو حزب جمهوری اسلامی ایران بود و در کلاسهای درس شناخت شهید دکتر بهشتی که هر هفته از سیما پخش میشد شرکت میکرد.
جوان کنجکاو، باهوش و کمحرفی بوده و همواره سعی میکرده اندوختههای دانش خود را بالا ببرد.
روزها به دانشگاه تهران رفته و در کنار حزبها و گروهکهای مختلف فعال اول انقلاب مینشست و کتابهای آنها را مطالعه و مقایسه میکرد، شخصی نبوده که خودش را به جریان بسپارد، بلکه خودش تعیینکننده بوده و ابتدا سنجش، سپس انتخاب میکرده که چه تفکری داشته باشد.
شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) از شجاعت شهید شعف تجلیل و رزمندگان اسلام را به الگوگیری از شجاعت این شهید دعوت میکرد.
خلاصهای از زندگی شهید
شهید شعف، اصالتا اهل جهرم شیراز بود که در دوم اردیبهشت ۱۳۳۸به دنیا آمد. ابهاماتی در زندگی پدرش بهعنوان فرماندار جهرم که فردی تحصیلکرده نیز بود وجود داشت.
گویی پدرش فعالیت انقلابی داشته و تحت تعقیب ساواک بود و به همین دلیل به مشهد میروند، مدتی آنجا مقیم میشوند تا ساواک به آنها کاری نداشته باشد و پس از مدتی به تهران میآیند و ساکن میشوند.
پدر در زمان نوجوانی عباس مفقود میشود؛ یعنی یک روز از منزل خارج میشود و دیگر برنمیگردد. گمانها این است که بالاخره ساواک ایشان را دستگیر کرده و یا اتفاق تلخی برایش افتاده است.
نقش عباس در حمایت از خانواده
خانواده شهید شعف تنها میشوند و نقش پررنگ عباس از این به بعد مشهود میشود. عباس، پسر زرنگ و باهوشی است و بخشی از مسئولیت خانواده را برعهده میگیرد و، چون پسر ارشد بوده و یک برادر و دو خواهر کوچکتر از خود داشته، دستفروشی میکرده تا مخارج خانواده را تأمین کند و مادرش نیز شاغل بوده است. فعالیتهای انقلابی عباس هم از اوایل انقلاب شروع میشود و قبل از انقلاب در راهپیماییهای مختلف شرکت میکرده و در یکی از راهپیماییها گلولهای به سمت ایشان شلیک و لبش زخمی میشود.
فعالیت انقلابی
بعد از انقلاب هم عضو حزب جمهوری میشود و بهخاطر علاقهای که به شهید بهشتی داشته در حزب مشغول میشود و در کلاسهای عقیدتی، سیاسی و علمی در تمام دورهها شرکت میکند.
بعد از گذراندن دورههای حزب، عباس انتخاب میکند که به سمت سپاه برود و بعد از آموزشهایی که میبیند به منطقه بازیدراز میرود و زیرنظر شهید محسن وزوایی در عملیاتهای بازیدراز شرکت میکند و آنجا قابلیتهای خود را نشان میدهد.
بعد از آن مسائل شناسایی قبل از عملیات پیش میآید که عباس بهخاطر هوش بالا، وارد کار شناسایی میشود که تا زمان شهادتش عملیاتهای شناسایی را انجام میداد.
آغاز مجروحیت ها
در عملیات اول بازیدراز چشمش مجروح میشود و به عقب برمیگردد و مداوا میشود، اما چشم راست خود را از دست میدهد. دوباره به بازیدراز باز میگردد و در عملیات شناسایی دیگر که نقطه عطف زندگی ایشان است و در کتاب سعی کردم بهخوبی به این موضوع پرداخته شود، ایشان متوجه میشود که به کمین دشمن خوردهاند و مدارکی که از شناساییها در دستش بوده به وسیله بیسیمچی که همراهش بوده به سرعت باز میگرداند و میگوید شما برگردید تا اطلاعات بهدست دشمن نیفتد. به ایشان تیراندازی میشود و عراقی بالای سرش میآید و دو تیر خلاص به میزند.
یکی به سر ایشان که کمانه میکند و فک ایشان را از بین میبرد و تیرخلاص به سمت چپ سینه ایشان میزند که بعدا متوجه میشوند، عباس قلبش در سمت راست بدنش بوده و تیر خلاص کارگر نمیافتد و زنده میماند. خودش در خاطراتش میگوید انگار خدا با من کاری داشته یا مأموریت من تمام نشده بوده که به شهادت نرسیدم.
خاطره مجروحیت سردار شعف در ارتفاعات بازی دراز از زبان خودش:
شب دوم اردیبهشت ۱۳۶۰ بود. به خط اول پدافندی کماندوهای بعثی رسیدیم. درگیری خیلی سختی بود. آن شب من به همراه نیروهای دستهام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن از همه سمت ما را زیر آتش گرفته بود. لحظهای رگبار گلولهها و آتش خمپارهها قطع نمیشد و ما مقاومت میکردیم؛ نا غافل ضربهای محکم به سینهام خورد. دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. من خودم را میان زمین آسمان دیدم و بعد به زمین کوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشمهایم جایی را نمیدید و دست و پایم به فرمان من نبودند. فقط صداهایی را میشنیدم که میگفتند:
- بچهها! برادر شعف شهید شده.
- بعثیها دارن میان.
- عقبنشینی کنید.
- مجروحا را به عقب ببرین.
دیگر هیچ چیز نفهمیدم. بعثیها بالای سرم آمدند. یکی از آنها میخواست تیر خلاصی به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکسته ام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد. همین کار باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند، اما من چقدر مشتاق آن تیر خلاصی بودم. آنها که رفتند، سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهایم خرد شده بود، دست راستم شکسته بود، ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود و چند تا ترکش ریز و درشت هم سر و صورتم را غرق خون کرده بودند.
در آن ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم که از دور شبحی دیدم. اول فکر کردم دوباره بعثیها هستند. نزدیک که شد، دیدم تو (محسن وزوایی) هستی! فکر کرده بودی من شهید شدم و آمده بودی تا جسدم را به عقب ببری. آخر من تک پسر بودم و مادرم مرا به دست تو سپرده بود. اول کلی گریه کردی و بعد یک سجده طولانی انجام دادی. جنازه مرا روی دوش خودت انداختی و از میان خطوط پدافندی بعثیها عقب بردی و به دست نیروهای معراج شهدا سپردی. غافل از اینکه من هنوز زنده بودم و توفیق شهادت نصیبم نشده بود. در معراج شهدا علایم حیاتی را در من دیدند و سریع مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد از مدتی بهبودی حاصل شد. دیگر تو را ندیدم تا این که آن روز آمدی بیمارستان و ....
نجات معجزه آسا
بهخاطر اینکه عباس برای فرماندهان خیلی مهم بوده، غلامعلی پیچک که فرمانده عملیات بازیدراز بوده همه تلاش خود را میکند که حتی جنازه عباس را بازگرداند درحالیکه همه مطمئن بودند که عباس شهید شده، چون بیسیمچی تیر خلاصها که به عباس زده بودند را از دور دیده بود.
ولی شهید پیچک کوتاه نمیآید و هرطور شده میخواستند عباس را بازگردانند و با سختی عباس را برمیگردانند و ایشان زنده میماند، اما صدمات جدی دیده بود و دوره درمان طولانی داشته که حتی عباس به فکر این میافتد که طلبه شود و در حوزه درس بخواند، اما باز هم ذوق و شوق جبهه رهایش نمیکند و به جبهه برمیگردد و در عملیات دیگر بازیدراز شرکت میکند.
رزمنده خستگی ناپذیر
پس از مدتی همراه شهید وزوایی به جنوب میروند. در آن زمان شهید پیچک به شهادت رسیده بود. بعد در عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس شرکت میکنند. در مرحله اول، دوباره عباس تیر میخورد و ریههایش آسیب شدید میبیند و برمیگردد، اما باز هم آرام و قرار نداشته، گویی عطر شهادت به مشامش رسیده بوده به جبهه بازمیگردد و بعد از دو عملیات شناسایی خیلی خوب که به عملیات کمک بسیاری میکند،
قبل از فتح خرمشهر در دوم خرداد در شلمچه به شهادت میرسد. امروز مزار ایشان روبهروی مزار شهید وزوایی در بهشت زهرا است.
منابع: روزنامه کیهان، ایبنا، بلاگفا آزاده میرخانی، گلزار