پخش زنده
امروز: -
کتاب «پروانهای که نخل شد؛ زندگینامه شهید عباس شعف» اثر زهرا آقازاده منتشر و راهی بازار نشر شد.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما، نشر ۲۷ بعثت این کتاب را منتشر و راهی بازار نشر کرده است. اینکتاب سیودومینعنوان از مجموعه «بیستوهفتیها» است که اینناشر درباره فرماندهان مختلف لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) منتشر میکند.
شهید شعف عضو حزب جمهوری اسلامی ایران بود و در کلاسهای شهید بهشتی شرکت میکرد. یکی از ویژگیهای بارز اینشهید مجروحشدن چندبارهاش بود که موجب شده بود از جانب دوستان و آشنایان لقب ضدتیر بگیرد.
وی در عملیات بازیدراز جانباز شد و یکی از چشمانش را از دست داد. در درگیریهای دشتعباس هم بین زخمیها و کشتههای میدان نبرد به جا ماند و با اطلاع دشمن از زندهبودنش، مورد اصابت گلولههای توپ و خمپاره قرار گرفت که ترکشهای اینانفجارها باعث آسیب به سینه و شش او شد. اما جز این، نقاط مختلف بدنش نیز با ترکش زخمی شد.
سردار شهید عباس شعف، هنگام شهادت، فرمانده گردان میثم لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) بود و در آخرینمرحله عملیات بیتالمقدس در حالیکه نیروهای ایرانی بهسمت شهر حرکت میکردند، به شهادت رسید.
خاطرات و مطالب مندرج در اینکتاب در ۵ فصل گردآوری و تدوین شدهاند که اینفصول از اینقرارند: «نخلِ بیبی»، «ردای سبز سرنوشت»، «بازیدراز»، «من مال اینجا نیستم» و «نخلهای ایستاده».
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
فردا صبح به بیمارستان برگشت. مرخصیای که دکتر داده بود، تمام شد. باز معاینهها و پانسمانها ادامه یافت و دردها دوباره شروع شد. بعد از چند روز دکتر گفت که برود تا یازدهم آبان که دوباره فکش را عمل کند. ماندن در خانه برایش سخت بود.
- «مامان من امروز میرم مدرسه پیش حسن.»
مادر چادرش را انداخت روی سرش.
- «مواظب خودت باش. هر چیزی نخوریها.»
مادر همانطور که کیفش را روی شانهاش میانداخت، سفارش میکرد. عباس و زری و لیلا زیرچشمی به هم نگاه میکردند و ریز میخندیدند. دخترها گفتند: «مامان، تو این رو چطوری میخوای زن بدی؟ با این همه زخم و هوای رفتن به جبهه؟»
زری سفره را داخل جانانی گذاشت و با خودش برد. مادر رفت سرکار و عباس هم به مدرسه. مدرسه حسن سمت محلاتی بود؛ مدرسه توحید. صدای داد و فریاد پسربچهها از دیوارهای حیاط بالا میرفت. توپی پلاستیکی را انداخته بودند جلوی پایشان و دنبالش میدویدند. عباس چند دقیقهای کنار حیاط ایستاد و با تنها چشمش که سالم مانده بود، بچهها را نگاه میکرد. سر انگشتش را با احتیاط گذاشت روی زخم فکش و بعد دستش را کشید سمت شانه، جایی نزدیک گودیِ روی کتفش. بچهها خوشحال بودند. زنگ که به صدا درآمد، صدای بچهها به سمت کلاسها رفت. همدیگر را هل میدادند. میدویدند. میخندیدند. عباس هم دنبال رودخانه کوچک بچهها افتاد.
اینکتاب با ۲۴۸ صفحه، شمارگان هزار نسخه منتشر شده است.