پخش زنده
امروز: -
به تعداد آدمهای اطراف ما روایت وجود دارد؛ روایتهایی که هر کدام شرحی از یک زندگی هستند. آنچه بیشتر در رسانهها منعکس میشود زندگی آدمهای مشهور است. اما گاهی روایت زندگی آدمهای معمولی هم شنیدنی است. این گزارش روایت یکی از همین آدمهای معمولی است.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز مهاباد، همه چیز بعد از به صدا درآمدن زنگ آخر مدرسه شروع شد؛ موقع برگشتن به خانه. یکی از همکلاسیهایش مشکل جسمانی داشت و به سختی کیفش را حمل میکرد. با او هم مسیر و همگام شد، گرچه دیر به خانه رسید اما از دیدن برق خوشحالی در چشمان همکلاسیاش خوشحال بود. هر شب با این فکر میخوابید که فردا باز آن کار را تکرار کند و خوشحالی و رضایت قلبیاش از کمک کردن را تداوم بخشد. حالا در دهه ششم زندگیاش است؛ هنوز هم آن فکرهای قبل از خواب را در سر دارد؛ هنوز هم برای دیدن برق در چشمان کسی یا خانوادهای تلاش میکند؛ اما این بار در دنیای آدم بزرگها و از جنسی دیگر. زندگیاش انگار روی ریل سرعت قرار دارد؛ از مرکز کارآفرینی به دفترش، از آنجا به ادارات و بانکها، از بانک به دادگاه و اداره زندانها و در آخر هم در کوچه پس کوچههای مناطق مختلف مهاباد سر زدن به خانوادههای نیازمندان و زندانیان. کار خیر را از خانوادهاش آموخته است. خانوادهای با وضع اقتصادی خوب که وجود پدر و مادری خیر اولین الگوی فرزند کوچک خانواده بود. در این گزارش نگاهی به زندگی یکی از زنان خیر مهاباد انداختهایم؛ زنی که هویتش با امر خیر و کمک به نیازمندان پیوند خورده و زندگیاش را وقف این راه کرده است. گاهی حامی زنان سرپرست خانوار شده و برایشان اشتغالزایی میکند، گاهی چندین کیلومتر دورتر از مهاباد برای گرفتن رضایت به پای خانواده شاکی می افتد تا شاید مردی که 9 سال از زندگیاش را به خاطر سی میلیون تومان در زندان سپری کرده از بند رها شود و گاهی هم یاریگر و همدم خانوادههای نیازمند و زندانی میشود. این گزارش سه روایت دارد؛ دو روایت از اقدامات زن خیر که از نزدیک شاهدش بودیم و روایت سوم هم خاطرهای است از تلاشهایش برای آزادی یک زندانی که همه غیرممکن میدانستند.
اینجا چراغی روشن است- روایت اول- مهر ماه 1400- شب
باید کمی صبر کرد تا چشمها به تاریکی عادت کند. چراغ حیاط روشن نمیشود .محمد پسر کوچک کاک میکائیل در همین تاریکی حیاط بازی میکند. خانهای کوچک در یکی از مناطق حاشیهای مهاباد. میکائیل و همسرش روزها سرکار هستند، کارشان فصلی و احتمالا تا اواسط آبان ماه که فصل برداشت سیب به اتمام برسد ادامه داشته باشد.(بخشی از این گزارش اوائل پاییز تهیه شده است)؛ برای همین قرارمان زمانی است که صدای اذن مغرب از مسجد نزدیک خانه بلند شده و آنها از سرکار برگشته باشند. هال خانه کوچک است، معذب هستند که ما را به اتاق دیگر تعارف کنند. خالی بودن اتاق مشهود است. تابلویی از عکس بچهها، عروسک خرسی بزرگ، گلدانهای پشت پنجره و در نهایت موکت و لولههای گاز تمام آن چیزی است که از اتاق به چشم میآید. میکائیل جثه بزرگ و هیکل درشتی دارد اما بیماری قلبی ناتوانش کرده است. دریچه قلبش مشکل داشته و عمل کرده است. هزینههای درمان و برخی از هزینههای معیشتی، خانوادهاش را خانم مشیری تهیه کرده است. حمایتی که هنوز هم ادامه دارد. دخترش حدودا چهار ساله و پسرش هم سه سال دارد. دخترش نیز گویا مشکل درمانی داشته که با حمایتهای خانم مشیری تاحدودی برطرف شده است. خانم مشیری حالا دختر میکائیل را کنارش فراخوانده است. از او میپرسد وقتی بزرگ شد میخواهد چه کاره شود؟ پزشک. از او قول میگیرد که وقتی پزشک شد افراد بیبضاعت و فقیر را درمان کند و او نیز با همان صداقت کودکانهاش سرش را به نشانه تأیید تکان داده و قول میدهد.
میکائیل در حین نیازمندی تمرین بخشیدن میکند. بخشیدن را به پسرش محمد هم یاد داده است. "چندین بار در خیابان افراد نیازمند دیدهام و پول را به محمد دادهام تا او به آن فرد بدهد". فقر و نیازمندی را با تمام وجود تجربه کرده است برای همین میگوید آرزویم این است که دست فقیری را بگیرم. مشیری مخالف کمک به افراد نیازمند و متکدیان در کوچه و خیابان است. میگوید: "گاهی نیازمندی و فقر برای عدهای تبدیل به شغل میشود. برای همین کمک ما به افراد نیازمند باید با شیوههای متفاوت و همراه با پیگیری و تحقیق باشد. به جای اینکه پول را مستقیم به فرد نیازمند هزینه درمان بدهیم، میتوانیم آن را به حساب پزشک واریز کنیم و آنچه را نیاز دارد تأمین نماییم. فقیر جذب کردن کار راحتی است ولی هدف ما این است که افراد خیّر را جذب کنیم." از پلهها پایین میآیم، حیاط را تاریک نمییابم؛ چشمم به گلدانهای پشت پنجره دوخته میشود. بوی غذای همسر میکائیل تازه به مشامم میرسد؛ اینجا هنوز چراغی روشن است.
در طول دوران فعالیتش بارها به دلیل کمبود امکانات مالی نتوانسته آن طور که باید به نیازمندان و یا زندانیان کمک کند؛ اما میگوید خدا را شاکرم که تا به امروز هر مورد زندانی که به من معرفی شده و سراغش رفتهام، چه با پرداخت دیه و چه با رضایت شاکی آنها را آزاد کردهام. همیشه سعی کرده به صورت مستقل کارش را انجام دهد و از تأسیس مؤسسه خیریه سر باز زده است. دلیلش هم این است که ایجاد موسسه را موجب یک رقابت ناسالم میداند و میگوید: "مؤسسه باعث میشود از هدف خیرخواهانه دور شویم، چون اغلب مؤسسان در قالب کار خیریه دنبال ایجاد شغل برای خود و دوستانشان هستند؛ بابت هر کاری که برای نیازمندان انجام میدهند، پاداشی از ارگانها، کمیته و بهزیستی میگیرند و در واقع حکم واسطه و دلال پیدا میکنند و هر روز برای پیشبرد اهداف مالی بیشتر زیرآب یکدیگر را میزنند؛ چندین مورد را شاهد بودم که موسسهای باعث تعطیلی موسسههای دیگر شده است. من پاداش خودم را از خدا می خواهم ولی تصمیم دارم در آینده نه چندان دور مجمع خییرین را تاسیس و مدیریت کنم."
حمایتش از زندانیان را صرفا در آزادی آنها خلاصه نکرده است. میداند وقتی سرپرست یک خانواده در زندان است یعنی کل خانواده به بند کشیده میشود و مشکلات یکی پس از دیگری در انتظار آن خانواده مینشینند. برای همین حمایت بعد از آزادی را مهمتر می داند؛ "جامعه زمانی سالم و دارای امنیت است که همه در کنار هم بدون دغهدغه زندگی کنند؛ بنابراین برای اینکه زندانی آزاد شده دوباره اشتباهات گذشته را تکرار نکند و مجددا راهی زندان نشود، بعد از رهایی نیز حمایتم را ادامه میدهم؛ مخصوصا از لحاظ اشتغالزایی و پذیرش زندانیان در جامعه تلاش میکنم"
چهار سال و چهار ماه و دوازده روز زیر تیغ- روایت دوم- مهرماه 1400- شب
دوباره قرارمان بعد از تاریک شدن هوا است. موقعی که همسایهها کمتر در کوچه باشند. اما اینجا از محلههایی است که درهای خانهها تا پاسی از شب باز است و بچهها در همین روز و شب کوچهها بزرگ میشوند. کوچههایی با سربالایی و سرازیریهای متعدد و تند، شبیه زندگی ساکنانش. زمستان را نمیدانم اما در این ایام سال که خبری از برف و باران نیست ماشین به سختی از این کوچهها بالا میرود. چند جوان ماشین را هل میدهند تا به انتهای کوچه یعنی تندترین شیب ممکن برسد. دو مرد که چهرهشان در تاریکی شب ناپیداست در پیادهرو و جلوی یکی از همین درهای باز نشستهاند. ما غریبهایم؛ صحبتشان را قطع میکنند؛ نگاهها دقیقتر و گوشها تیزتر میشود. کاک کامران و همسرش جلو خانه منتظرند. تعارفات شروع میشود. اما تعارف جایی ندارد؛ درِ حیاط کوچک است، دو نفر همزمان باهم نمیتوانند وارد شوند. تصور غالب ذهنی از حیاط را کنار بگذارید، راهرویی باریک که با رختهای روی بند تنگتر شده است.
چهار زانو نشسته است و هر ازگاهی ساعت مچیاش را که بر روی موهای پر پشت دستش جا خوش کرده نگاه میکند؛ خیلی وقت ندارد. ساعت 8 و نیم باید برگردد؛ همان جایی که قرار بود 26 سال از زندگیاش را آنجا باشد. حالا 9 سال از آن 26 سال را گذرانده و 9 سال دیگر هم عفو خورده است. عفوی که خبرش از تلویزیون زندان پخش شد و برای چند ساعتی موجی از شادی در زندان ایجاد کرد. 4 سال و 4 ماه و 12 روز برای ما شاید اعدادی بدون معنا باشند؛ اما او این اعداد را خوب میشناسد و به خاطر دارد؛ تعداد روزهایی است که زیرتیغ بوده؛ به خاطر فروش سلاح غیرمجاز و درگیری با مأموران. به جز او سه نفر از همبندیهایش هم شرایط مشابهای داشتهاند. حکم اعدام.
قاشقی که دو بار دست به دست شده، حالا چهارتخمههای لیوان مرا بالا و پایین میکند. خانم مشیری میگوید خیلی از لوازم خانه را ندارند. همسر کاک کامران و پنج فرزندش در خانهای که به کمک خانم مشیری اجاره شده است زندگی میکنند. همسرش در باغ سیب کار میکند و البته باید به درس و مشق مجازی سه فرزندش هم رسیدگی کند؛ آن هم تنها با یک گوشی شکسته. گام بزرگ و مهم که آزادی موقت و روزانه کامران باشد به همت مشیری برداشته شده است. زن خیر سند گرو گذاشته تا کامران روزها بیرون از زندان باشد. برای همین زمان برای او مهم است و ساعت 8 یعنی آماده شدن برای پایان 12 ساعت آزادی. اما مسئله به اینجا ختم نمیشود. وقتی سرپرست خانواده راهی زندان میشود، زنجیرهای از مشکلات نیز با رفتن او سر باز میکنند. اگر حمایتهای لازم از سوی خانوادهها و جامعه انجام نشود چه بسا آغاز زندان پایان یک خانواده و فروپاشی آن را به دنبال داشته باشد. خانم مشیری میگوید: "حمایتها نباید با آزادی فرد از زندان تمام شود؛ بلکه بخش بزرگی از این حمایتها به بعد از آزادی باید موکول شود." کامران هنوز کاری پیدا نکرده است. مشیری یکی دو جا برایش پیگیر کار بوده. اما از بیانصافی برخی از صاحبان صنایع و مشاغل گله میکند. از اینکه به افرادی مشابه کاک کامران کار نمیدهند و یا به بهانه بیمه نکردن، بعد از دو سه ماه میگویند رضایت ندارند تا عذر فرد را بخواهند. حالا مشیری قرار است با یک تولیدی سبد میوه صحبت کند تا در صورت امکان کامران روزها آنجا مشغول شود.
آزادی ارسلان، غیرممکنی که شد شیرینترین خاطره خانم خیر
زندانی میانسالی که همه آزادی او را غیرممکن میدانند. 37 سال دارد اما چنان شکسته شده است که به نظر 50 ساله میآید. سه بار در زندان خودکشی کرده است؛ بیش از 9 سال است که پسر 16 سالهاش را ندیده است؛ به خاطر ضرب و جرح و در زندان است. شاکی سرسختی دارد که امام جمعه و رئیس زندان و نماینده مجلس را هم در گرفتن رضایت دست خالی روانه کرده است. دیهای که ابتدا 30 میلیون و بعد از گذشت چند سال 260 میلیون شده، امیدها برای رهایی ارسلان را کمرنگ و کم رنگتر کرده است. اما مشیری وقتی اشکهای ارسلان و نگرانی او برای فرزندش را که پیش برادرش به امانت گذاشته است میبیند، مصمم میشود تا عیدیاش برای پسر ارسلان آزادی پدر باشد.
فرصت کمی تا عید مانده و اگر پول فراهم نشود، عدد دیگری به جای دیه 260 میلیونی ثبت خواهد شد. زنی که هیچ وقت دست به سوی کسی دراز نکرده حالا به در منازل میرود و مانند نیازمندان درخواست پول میکند. حاصل تلاش او و خانواده و دوستانش ۱۲۰ میلیون میشود؛ ولی با همین مبلغ راهی سردشت میشود. شب را در یکی از دهات میماند و از طریق واسطه به خانواده شاکی پیام میفرستد که برای رضایت آمده است. شاکی حاضر به گفتوگو و رضایت نیست؛ گفتوگو با نماینده خشن و سرسخت شاکی هم به کندی پیش میرود؛ فضای سنگین گفتوگو را فقط یک چیز میتواند بشکند؛ اینکه نماینده شاکی فامیل یکی از نزدیکان زن خیر از آب دربیاید. همین، یخ طرفین را باز میکند و نماینده شاکی میشود نماینده زن خیر. اما پدر و مادر و خواهر شاکی هنوز هم رضایت بده نیستند. "پدر شاکی وارد شد و با عصبانیت از توافق نماینده گفت من رضایت نمیدهم؛ آنجا بود که خواستم دست و پای او را ببوسم ولی او مردانگی کرد و دلش به حال و رفتار من سوخت و گفت تو با این شخصیت میخواهی دست و پای من را ببوسی؛ همانجا بود که رضایت خود را اعلام کرد".
وقت تنگ است و ساعت اداری هم رو به پایان. زن خیر و همسرش در خیابانهای سردشت دنبال دفترخانه و بانک میگردند. اجازه نمیدهد دفترخانه تعطیل شود؛ نمیخواهد کار به فردا بماند؛ ممکن است نظر خانواده شاکی عوض شود.
صدای همهمهای از داخل زندان بلند شده است؛ هم سلولیهای ارسلان با خوشحالی او را بدرقه میکنند. همه چیز به یکباره اتفاق افتاده است حتی فرصت نشده است که پسر ارسلان را برای تماشای لحظه آزادی پدرش و استقبال از او بیاورند. مشیری میگوید: " خبر جلب رضایت را به رئیس زندان رساندیم، رئیس زندان گفت شما کاری کردیدکه هیچ مردی نتوانسته انجام دهد؛ شما امروز را برای ما و زندانیان نوروز کردید. وقتی صدای هم سلولیهای او را میشنیدم که او را با خوشحالی راهی میکردند، تما م خستگی از تنم بیرون رفت. همه چیز یهوی بود حتی پسرش هم نتوانسته بود بیاید. برای اینکه خوشحالی او را دوچندان کنم به دوستان و رابطینم گفتم در منزل برادرم جمع شوند و از او با شیرینی و شربت استقبال کنند." ارتباط ارسلان و پسرش با خانم مشیری همچنیان پابرجاست و این زن خیر حمایتهای خود از آنها را با محیا کردن شغل برای ارسلان ادامه داده است.
در آزادسازی زندانیان دو شاخص برای خانم مشیری مهم است؛ یکی سرپرست خانواده بودن و دیگری زندانیانی که بدون حامی و بیپول هستند. "اگر امثال ما خیرین نباشند این افراد سالیان سال در گوشه زندان میمانند از بین میروند. خیلی وقتها واقعا از لحاظ جسمی و روحی خسته میشوم، اما هرگز فکر این را که از کارهای خیرخواهانهم دست بردارم، نمیکنم و نخواهم کرد؛ مگر دو چیز اجازه این کارها را به من ندهد، یک نبود سلامتی جسمی و دیگری مرگ. از کودکی تا به امروز مشتاقانه کار میکنم، نمیخواهم به دلایل مادی دست از کارهای خیر بردارم. من توانستم الگویی برای همسر و فرزندان و دوستانم باشم که تا به امروز همراهم شوند و در آینده ادامه دهنده راهم."
* تصاویر از صفحه اینستاگرام خانم مشیری و با رضایت ایشان برداشته شده است.
گزارشی از هادی خیری