بدون تعارف با راننده حاج قاسم
این قسمت از برنامه بدون تعارف میزبان نصرالله جهانشاهی است که از دوران دفاع مقدس تا شهادت حاج قاسم به عنوان راننده در کنار سردار سلیمانی بود.
به گزارش خبرنگار
خبرگزاری صدا و سیما؛ نصرالله جهانشاهی اهل کرمان است و اولین بار در جبهههای جنگ به عنوان راننده در کنار حاج قاسم قرار گرفت و این همراهی تا شهادت ایشان هم ادامه داشت.
آقای جهانشاهی از سالهایی که کنار حاج قاسم بود خاطراتی بسیار شنیدنی دارد که بخشی از آن را در بدون تعارف بیان کرد و متن آن به شرح زیر است:
مجری: حاج آقا شما رو چی صدا میکردند.
مهمان: اکثر اوقات نصرالله صدایم میکرد
مجری: چند سال کنار ایشان بودید
مهمان: از اول سال ۶۶ من راننده حاجی بود
مجری: شما اهل کرمان هستید
مهمان: بله از اون روز تقریبا کرمان رابرد و هم اون روستایی که فاصله دو کیلومتری تقریباً روستای ما با روستای حاج آقا
مجری: راننده حاج قاسم بودن کار خیلی سختی بود.
مهمان: بله خیلی سخت بود، بنزین ندارم، لاستیک کم باد است، شیشه کثیفه، ببخشید من داشتم میاومد روشن نشد نداریم.
مجری: از اون سالها تا این آخر با چه ماشینهایی ایشا ن را جا به جا میکردید
مهمان: در تهران که بودیم تا ۱۰- ۱۲ سال با پیکان تردد داشتیم وزارت امورخارجه میرفتیم با پیکان میرفتیم
مجری: چه سمتی داشتند اون موقع
مهمان: فرمانده نیروی قدس بودن و با پیکان جا به جا میکردیم بعدش ۴۰۵ بود بعد دیدن که سمند ایرانیتر است ۴۰۵ را گذاشتند کنار، چون که فرانسوی بود رفت به سمت سمند که ایرانی بود.
مجری: اصلا نمیگفتید آقا ماشین بنز، بی ام وی یا ضد گلولهای
مهمان: اصلاً کسی جرات داشت اسم ضد گلوله را ببرد و بگه با ماشین امنیتی میخواهیم تردد کنیم و به عنوان مثال ماشین رو در مسیر تندرو بخواهی ببری بیاری حالا چه برسد ضد گلوله
مجری: نمیپذیرفت ایشان.
مهمان: اصلاً
مجری: اسکورت بشه راهها را ببندند خط ویژهای مثلاً شما به عنوان رانند ایشان میرفتید
مهمان: اصلا کسی جرات میکرد حتی به یک عابر پیاده بوق بزند شما میگید خط ویژهای را بری
مجری: بعضیها شاید تصورشان این باشد که، چون حاج آقا فرمانده نیروی قدس بودند به هر حال باتشریفات بروند
مهمان: غیر ممکن است خدا را گواه میگیرم اگر بد رانندگی میکردم، بوق میزدم، چراغ میدادم برخورد داشتم مردم را نترسانند، رعب و وحشت درست نکنم حاج قاسم را دارم میارم فرمانده لشکر را دارم میارم اصلا نداشتیم اینها را اگر متوجه میشد محافظ همراهش هست عصبانی میشد میگفت من مگر کی هستم کی گفته بیایید ببرید اصلاً جرات نمیکردند.
مجری: شده بود که بگن آقای جهانشاهی دیگر نمیخواهم بیاید؟
میهمان: بیش ازصد بار دویست بار مرا بیرون کرده بودند و میگفتند برو. میگفت باید حرمت مردم را نگه دارید برای چه بوق زدید؟ موقع مسافرت دو کیلو میوه میخریدیم میگفتند چرا یک کیلو یا دو کیلو میوه خریدی؟ مگر میخواستیم پیک نیک برویم؟
میهمان: سردار به استفاده شخصی از بیت المال و بوق زدن برای باز کردن مسیر مخالف بودند شاید مردم اینها را باور نکنند. اینها چیزهایی هستند که ۳۲ سال من این چیزها را دیدم و لمس شان کردم از شهید حاج قاسم.
مجری: شما توی خانه و زندگی حاجی هم بودید؟
میهمان: بله مثلا شب دیر وقت و بی موقع از سفر بر میگشتیم حاجی میگفتند همین جا بخواب و نرو زن و بچه ات را از خواب بیدار کن.
مجری: از زندگی و سبک خرید کردنشان بگویید؟
میهمان: میگفت برو یک کیلو سیب زمینی، یک کیلو پیاز، یک کیلو خیار بخر حاجی خیلی کشک بادمجان یا خورشت بادمجان دوست داشت میگفت برو دو کیلو بادمجان بخر بریز و بپاش حاجی اینها بود غذاهایی که حاجی دوست داشتند کشک بادمجان، خورشت بادمجان، گوره ماست اینها بودند خدا میداند که بهترین غذاهایش اینها بودند. من حاج قاسم را خیلی دوست داشتم حاضر بودم همه زندگی ام را خورشت بادمجان کنم و بدهم بخورند.
مجری: توی ماشین اگر فرصت میشد از چی برای شما میگفتند؟
میهمان: برای خودش روضه میخواند خدا من کی هستم من پسر کی هستم، من کجا بودم و کجا به دنیا آمدم شکرت؟ که اینم؟ میگفت و گریه میکرد، میگفت خدا تو چقدر خوبی من پسر حسن هستم، من بچه روستایی هستم تو به کجای من عزت دادی چرا به من این قدر عزت دادی.
مجری: عکسهایی دیدم که خانه شما آمدند کنار خانواده تان.
میهمان: من ۶ تا بچه دارم ۴ تا دختر ۲ تا پسر، نام یکی از دخترانم زهرا است و او همه بچه هایم را زهرا صدا میزد، او آنقدر به حضرت زهرا (ع) علاقه داشت همه چیز را زهرا میدانست، سوریه بود، ولی از سوریه آمد عروسی دختر من تا ساعت ۱۰ شب ماند ۱۰ شب باز برگشت رفت تهران و از تهران هم رفت سوریه.
مجری: با ماشین شخصی خودتان هم حاج آقا را جابجا میکردی؟
میهمان: بله با همین آردی اینقدر جابجایش کردم همین در تهران آنقدر در جلسات با همین آردی بردمش به والله قسم، با همین آدری چندین جلسه تا حتی به وزارتخانهها بردمش.
مجری: حاج قاسم نمیگفت آردی را عوض کن؟
میهمان: من میگم اگر در خانه ام میرفتم چیزی از مغازه میگرفتم با من دعوا میکرد من آردی را عوض کنم، مگر من داشتم که آردی را عوض کنم، خدایا تو شاهدی از حاجی هیچ وقت سوءاستفاده نکردم خدا میداند الان که حاجی نیست که من را دعوا کند، به قرآن من هنوز دارم قرضهای عینی قسطهای جهاز بچه ام را میدهم در گوشی ام هست قسطی که از من کم میشود آن تمام میشد بعدی و بعدی، بیا برو جهاز بچههای خودش را در خانه اش نگاه کن، الان پسراش رفتند سر کاری دارند کار عادی انجام میدهند، نه حقوق دولتی دارند هیچی ندارند کار شخصی خودشان را انجام میدهند، زندگی هایشان را برو ببین.
مجری: خبر شهادت ایشان را شنیدید؟
میهمان: خیلی سخت، شوکه بودم به خدا داغ حاجی بیشتر از داغ مادرم بود، هیچ چیزی جای مادر را نمیگیرد، حاجی هر چی بگم بود، من هم این طور نیست که پنج سال یا شش سال بشناسمش یا حالا بشناسمش، کارهای حاجی را، مردم داری حاجی را، دوست داشتن حاجی را، کار حاجی را، شب و روز زحمت کشیدن حاجی را، تو شرق و غرب تو جبهه، تو سوریه، تو عراق، تو لبنان، حاجی را هر چه من بخواهم توصیف کنم نمیتوانم، بروید به سیدحسن نصراله بگوید درباره حاجی، به آقا از حاجی بگوید.
مجری: ان شاءالله که شفیع ما باشند
میهمان: ان شاءالله من از او میخواهم که من را از یادش نبرد، به من قول داده که تو در جنگ من شریکی، من خیلی در زندگی حاجی بودم کم و بعد کلام آخرم این که یاد من نرود.
نیاز داریم شهید حاج قاسمِ گمنام و بی نظیر را بسیار بیش تر بشناسیم
همه ی ما، به مکتب حاج قاسم نیازمندیم.
ما می خواهیم شاگردانِ این مکتب باشیم.
درود خدا بر ایده پرداز و خبرنگار ارزشی ایران زمینم علی جان رضوانی بسیار عالی بود ان شاالله حاج قاسم شفاعت خواه شما و همه مان باشند.