هفته قبل بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت
روایت زندگی زندهیاد سرور رجایی، شاعر و ادیب افغانستانی
زندهیاد سرور رجایی شاعر و ادیب افغانستانی در خانوادهای مذهبی متولد شد و از کودکی با کتابهای ایرانی مأنوس بود. سال ۷۳ و پس از اشغال کابل به دست طالبان به ایران مهاجرت کرد و سالها در گفتوگوی میان دو ملت کوشید.
به گزارش
خبرگزاری صدا و سیما؛ بیماری کرونا بار دیگر باعث از دست رفتن یکی دیگر از فرهیختگان عرصه فرهنگ شد. محمد سرور رجایی، شاعر و ادیب برجسته فارسی زبان پنجشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۰ بر اثر ابتلا به کرونا در بیمارستان میلاد تهران درگذشت.
او از هفته قبل به دلیل درگیر شدن ریهاش به این ویروس در بیمارستان بستری شده بود.
تولد در روز استقلال
زندهیاد سرور رجایی متولد ۲۸ مرداد ۱۳۴۸ در کابل بود. ۲۸ مرداد نه تنها در ایران که در افغانستان نیز روز خاصی است. این روز را به نام روز «استقلال افغانستان» مینامند. ظاهراً بسیاری معتقدند که افغانستان در این روز استقلالش را بازیافت. اما زندهیاد سرور سرجایی به این حرف معتقد نبود و مدام میگفت که افغانستان هیچگاه مستعمره نبوده است که حالا بخواهد استقلالش را جشن بگیرد. خود او در گفتوگویی اشاره کرده بود که: «برخی به آن میگویند «سالگرد استرداد استقلال»، اما من نتوانستهام با این جمله کنار بیایم و معتقدم افغانستان هیچگاه در اشغال کشوری نبوده است و ما از اول استقلال داشتیم.»
تحصیلات ابتدایی
او در کابل و در یک خانواده روستایی به دنیا آمد. به واسطه پدر بزرگش که از روحانیان آگاه منطقه بود، به مطالعه علاقهمند شد. خودش گفته بود: «پدربزرگم یکی از روحانیان منطقه بود و بسیار عمیق مسائل تاریخی را درک میکرد. تمام کتابهای تاریخی در خانه ما پیدا میشد. در آخرین سالهای عمر پدربزرگم، شاهد بودم که با آنکه جایی مشغول نبود، اما تمام همو غم او کتاب بود. همیشه کتابهایی، چون «گلستان مسرت» که مجموعه شعر بود، گلزار اکبری نهاوندی، «تاریخ مختصر المنقول»، عجایب مخلوقات را که تصویرگری آن برایم عجیب بود، ورق میزدم، اما از متن کتابهای پدربزرگم چیزی نمیفهمیدم و آرزو میکردم زودتر بزرگ شوم تا بتوانم بفهمم آن کتابها درباره چیست. در سال ۱۳۵۶ که پدربزرگم از دنیا رفت، کتابهایش در یک صندوق چوبی قرار داشت.»
در دوران کودکی بیشتر کتابهای جنایی را که در ایران چاپ میشد، میخواندم. آثار امیر عسیری و پرویز قاضیسعید از کتابهای محبوبم بود. اما رفته رفته به آثار حوزه مقاومت و مبارزاتی علاقهمند شدم و آثاری، چون «جمیله بوپاشا» و مجلههای ایرانی ا که پیش از انقلاب به کابل میآمد، میخواندمسرور رجایی در گفتوگوی خود با مهر درباره روند تحصیلاتش چنین گفت: «پیش از اینکه به مدرسه رسمی بروم، به مکتب میرفتم. از پنج یا ۶ سالگی خانوادهها فرزندانشان را نزد ملاهای سنتی میفرستادند. البته بسیاری از مکتبهای خانگی را هم خانمها اداره میکردند. ابتدا الفبای عربی و قرآنخوانی را میآموختند. من هم مثل همه کودکان ابتدا به مکتب رفتم. در آن زمان در افغانستان هر کسی که بدون اشکال قرآن را میخواند به آموزش فارسی روی میآورد. با آنکه زبان مادری ما فارسی است، اما برای یادگیری فارسی، کتاب پنج گنج را که با این بیت آغاز میشد، میخواندیم: «کریما ببخشای بر حال ما / که هستیم اسیر کمند هوا» بعد از آن آشنایی با حافظ و اشعار او آغاز میشد. هر کسی در مکتبخانههای سنتی میتوانست حافظ را بدون کمک دیگران بخواند؛ به زعم مردم «باسواد» میشد و من از این طریق با سواد شده بودم. یادم هست که وقتی مرا در کلاس اول نامنویسی کردند، کتاب را خیلی دیر به ما دادند. روز اولی که کتاب را به ما دادند، من از شوق کتاب خواندن، داخل خانه نرفتم و روی حیاط همانجا روی سکویی که تشکچه گذاشته بودند، شروع کردم به خواندن. از اول کتاب تا آخر کتاب را به درستی خواندم. از آن زمان که شروع کردم به خواندن، علاقه بسیار بیشتری به مطالعه پیدا کردم. در آن زمان خیلی نمینوشتم، اما خیلی زیاد میخواندم.»
از کودکی عشق به کتابهای ایرانی داشت
وی درباره کتابهایی که آن دوران مطالعه میکرد نیز چنین گفته بود: در دوران کودکی بیشتر کتابهای جنایی را که در ایران چاپ میشد، میخواندم. آثار امیر عسیری و پرویز قاضیسعید از کتابهای محبوبم بود. اما رفته رفته به آثار حوزه مقاومت و مبارزاتی علاقهمند شدم و آثاری، چون «جمیله بوپاشا» و مجلههای ایرانی ا که پیش از انقلاب به کابل میآمد، میخواندم. من پولی برای خرید آنها نداشتم. پدرم روزی دو افغانی به من پول تو جیبی میداد و من تا یکهفته آن را جمع میکردم و یک مجله ایرانی را ۱۰ افغانی میخریدم. وقتی تمام میشد و میخواندم، آن را ۸ افغانی به همان مجله فروش میفروختم و دو افغانی دیگر روی آن میگذاشتم تا مجله دیگری بخرم و بخوانم. نسبت به مطالعه کردن حریص بودم.
وی در مدرسه با وجود مطالعه زیاد، در پی نوشتن نبود. میگوید که میل به نوشتن از سال ۱۳۶۱ در او بیدار شد: «آن دوران مجلههای جهادی را که به صورت مخفیانه به دست من میرسید، مطالعه میکردم. دایی من از فرماندهان برجسته و به نام جهادی بود و هست. به واسطه این، این مجلات به دستم میرسید. احساس میکردم دایی ام سفارشم را میکند. وقتی ماجرای شهید حسینبخش جعفری و شهید احسان پارسی و ابوالفضل کربلاییپور یزدی را مطالعه میکردم، دنبال این بودم که خانواده این شهیدان را پیدا کنم و از آنها تشکر کنم و بدانم چرا این اتفاق برایشان افتاد.
این مطالعات سبب شد که در سالهای جنگ، مجاهد شوم و، چون در پایگاه جهادی بیشتر زمینه مطالعات حماسی فراهم بود و فضا آزاد بود و اکثر کتابهایی که وجود داشت نیز در همین زمینهها بود. از سال ۱۳۶۳ به این طرف روند مطالعات من نیز تغییر کرد و بر مسائل اعتقادی و حماسی تحقیق و مطالعه کردم. مثلاً کتابهای دکتر شریعتی و استاد مطهری را خیلی میخواندم. کتاب «جاذبه و دافعه»، «فطرت» و «انسان کامل» و «حماسه حسینی» آثار بینظیری بود. از دکتر شریعتی هم کتاب «کویر» برایم بینظیر بود.»
انقلاب ایران و کودتای افغانستان
از ۱۳۶۱ چهار سال به عقب برگردیم و برسیم به سال ۱۳۵۷. سالی که در بهمن ماهش حرکت انقلابی آیتالله العظمی خمینی در ایران به سرانجام رسید و انقلاب اسلامی ایران پیروز شد و بر صدر کشور مهم منطقه قرار گرفت. در همین سال و در ماه اردیبهشتش کودتای کمونیستی در افغانستان صورت گرفت. کودتایی که محمدسرور رجایی معتقد است افغانستان هنوز هم دارد تبعات آن کودتا را میچشد.
از سال ۱۳۶۳ به این طرف روند مطالعات من نیز تغییر کرد و بر مسائل اعتقادی و حماسی تحقیق و مطالعه کردم. مثلاً کتابهای دکتر شریعتی و استاد مطهری را خیلی میخواندم. کتاب «جاذبه و دافعه»، «فطرت» و «انسان کامل» و «حماسه حسینی» آثار بینظیری بود. از دکتر شریعتی هم کتاب «کویر» برایم بینظیر بودسال ۵۷ حدوداً ۱۰ ساله بود و خواندن و نوشتن را میدانست و حالا وقت آن رسیده بود که سراغ صندوق چوبی اسرار آمیز پدر بزرگش برود که رفت، اما آن کتابها مفقود شده بودند. کمونیستها که حالا تسلط کامل یافته بودند، خانه به خانه میگشتند تا هر نشانهای از مقاومت و حرکت فرهنگی را از ریشه خشک کنند. رجایی به یاد دارد که تمام آدمهای با نفوذ شهرشان را دستگیر کردند و به زندان انداختند. میگوید: «کتابها را هم جمعآوری و ضبط میکردند. چون کتابهای پدربزرگم نفیس و معتبر بودند، خانواده آن کتابها را به طریقی معدوم کردند.»
تاثیری که صفحه «بشنو از نی» علیرضا قزوه گذاشت
از سال ۱۳۵۸ نیروهای ارتش سرخ شوروی وارد افغانستان میشوند و عرصه بر اسلامگرایان تنگ میشوند و آنها کم کم به فکر جهاد و بیرون کردن نیروی متجاوز از کشور اسلامیشان میافتند. سرور رجایی و خانوادهاش نیز از اسلامگرایان بودند. او گفته بود: «سال ۱۳۶۸ وقتی امام (ره) رحلت کردند، من در منطقه آزاد شده بهسود بودم. پاییز ۶۸ به پیشاور اعزام شدم. در این منطقه فضای کاملاً جهادی بود و تمام احزاب جهادی افغانستان از شیعه و سنی با دغدغههای مختلفی حضور داشتند. فضا به شدت نظامی بود تا فرهنگی؛ اما از یک نگاه برای من فرهنگی بود. چون تمام دفترهای جهادی نشریه اختصاصی حزبشان را منتشر میکرد. از عملیاتهایی که انجام داده بودند در این نشریهها نوشته میشد. البته در بخشهایی هم شعر و سرودههای حماسی نوشته میشد. در بسیاری اوقات پولی برای کرایه ماشین نداشتم، اما یکی از خوبیها این بود که اکثر دفترهای مجاهدین در منطقهای نزدیک هم بودند و من میدانستم کدام دفتر جهادی چه نشریهای را در چه روزی منتشر میکند. آنها این نشریات را رایگان در اختیار همه قرار میدادند.»
زندگی جهادی سرور رجایی با حضور در کنسولگری ایران در پیشاور رنگ و بوی جدیدی به خود گرفت: «یک روز به کنسولگری جمهوری اسلامی ایران رفتم و از آنها تقاضای نشریات فرهنگی کردم. بعد از چند بار مراجعه پذیرفتند که هر هفته روزنامههایی را در اختیارم بگذارند. آنها روزنامههای اطلاعات و رسالت را برایم نگه میداشتند. من همه اینها را میخواندم. با صفحه «بشنو از نی» آقای قزوه که در روزنامه اطلاعات منتشر میشد، در شهر پیشاور آشنا شدم. گاهگاهی کارهای ادبی انجام میدادم. صفحه ادبی «بشنو از نی» هم که گهگداری از افغانستانیها هم مینوشت، از صفحههای دوست داشتنی من بود.»
ایران و جرقههای نوشتن
زندگی جهادی سرور رجایی حب ایران اسلامی و رهبر فرزانهاش را دلش کاشت. گفته بود که نخستین جرقه نوشتن در حوالی ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۹ در وجود او زده شد: «روزی به «خانه علم و فرهنگ جمهوری اسلامی ایران» در شهر پیشاور رفتم. مسئولان خانه، مسابقه مقالهنویسی برگزار کرده بودند. موضوعات متعددی برای آن در نظر گرفته شده بود از جمله «امام خمینی و عالم اسلام». احساس کردم که در اینباره میتوانم بنویسم. همان شب که به دفتر جهادی که هم خانه بود و هم محل کارم، رفتم، کاغذ A ۴ برداشتم و پشت روی آن در اینباره نوشتم. صبح بعد آن متن را به خانه علم و فرهنگ بردم، مسئول آن بخش به من گفت که این کم است و حداقل باید پنج صفحه A ۴ بنویسید. چند شب دیگر روی این موضوع فکر کردم و نوشتم. پنج صفحه تحویل دبیرخانه مسابقه دادم.»
در ایران زندگی را از نو آغاز کردم و اول از همه به سراغ کار رفتم. کارهای زیادی را تجربه کردم. از دستفروشی تا خیاطی و کفاشی و بنایی و …، اما علاقه قلبی که به نویسندگی داشتم، باعث شد که از سال ۱۳۷۴ دوستان فرهنگی را در ایران پیدا کنمعجیب این است که روز جشن و اعلام برندگان آن مسابقه سرور رجایی را به محل جشن یعنی خانه فرهنگ ایران راه ندادند: «روز جشن که نتایج را اعلام میکردند، من از دفتری که کار میکردم به خانه فرهنگ رفتم، اما من را راه ندادند. از من خواستند که کارت دعوت ارائه دهم، اما گفتم من کارت دعوتی دریافت نکردم. ناگزیر برگشتم و موضوع را فراموش کردم. شب هنگام یکی از دوستان صمیمی به من زنگ زد و تبریک گفت. گفت که شما برنده شدید. من که اصلاً ماجرایی که صبح در خانه علم و فرهنگ رخ داد، یادم نبود؛ فقط خندیدم. با خنده میپرسیدم که «من برنده شدم؟» گفت باور کن که شما برنده شدید. باز هم با تعجب پرسیدم «چرا و چگونه برنده شدم؟» تا گفت «خانه علم و فرهنگ» یادم آمد. جالب اینجا بود که نفر اول و دوم یک دکتر و یک پروفسور پاکستانی بودند و من نفر سوم شده بودم. جایزه من یک پاکت شامل هزار روپیه پاکستانی و یک کتاب «جاذبه و دافعه امام علی (ع)» بود. از اینجا من کم کم به نوشتن علاقهمند شدم و در نشریههایی که در پیشاور پاکستان منتشر میشد، مینوشتم.»
مهاجرت به ایران
تلاش گروههای جهادی سال ۱۳۶۷ به نتیجه میرسد. طی توافقات رژیم محمد نجیب الله با شوروی، نیروهای ارتش سرخ در دو مرحله کشور اسلامی افغانستان را ترک میکنند. حضور ارتش سرخ در افغانستان مصیبت بار بود و به گفته سرور رجایی نقطه آغاز مصائب و مشکلات مردم افغانستان در عصر جدید. این حضور بیش از یک میلیون کشته و بیش از پنج میلیون آواره بر جای گذاشته بود. دولت نجیب الله تا سال ۱۳۷۱ مقابل نیروهای مجاهد مقاومت میکند، اما در این سال شکست میخورد و مجاهدین در افغانستان به حکومت میرسند.
سرور رجایی با این اتفاق به افغانستان باز میگردد، اما با وضعیت بغرنج و نابهنجار کشور مواجه میشود: «این بار جنگ قدرت اتفاق افتاد و جنگ به کوچهها و خیابانها و خانوادهها کشیده شد. تا حدودی جنگ قدرت رنگ قومی هم به خود گرفت. معتقدم که در سالهای جنگ با شوروی کابل آن قدر ویران نشده بود که در مدت دو سال جنگ قدرت ویران شد. من در آن سالها خیلی مینوشتم. فیلم و عکس میگرفتم. از رویه نوشتن صرف به ثبت وقایع روی آورده بودم. واقعهنگاری میکردم.
در سال ۱۳۷۳ که طالبان به کابل نزدیک شده بود، مجبور شدم کابل را ترک کنم. تمام واقعهنگاریها و تصاویری که از مردم در هنگام جنگ گرفته بودم را به این امید که دوباره باز میگردم، در خانه یکی از اقوام نزدیکم به امانت گذاشتم. هیچگاه فکر نمیکردم که ۲۵ سال در ایران ماندگار میشوم. آن زمان با دخترعمهام نامزد بودم. برای مراسم ازدواج به ایران آمده بودم. تصمیم داشتم که بعد از ازدواج با همسرم به زادگاهم کابل بازگردم، اما جنگ ادامه پیدا کرد و طالبان کابل را گرفت و من در ایران ماندگار شدم.»
دستفروشی در ایران و برخوردهای نژادپرستانه برخی
ایرانیان و افغانستانیها یک قوم و یک ملت بودند که به دسیسه از هم جدا شدند. برادری و خاستگاه مشترک فرهنگی و حتی سیاسی دو ملت قابل انکار نیست. متاسفانه تبلیغات بیگانگان در جدایی دو ملت اثرگذار بود و برخی نگاههای فاشیستی میان عامه مردم شکل گرفت. جنگ در افغانستان، بسیاری از اهالی این کشور را به موطن فرهنگی خود یعنی ایران کشاند و هرچند که ایران میزبان خوبی برای آنها بود، اما بر اثر همان تبلیغات سو بیگانگان برخی از ایرانیان نگاههای مناسبی به برادران و خواهران افغانستانی جنگ زده نداشتند.
زندهیاد سرور رجایی درباره حضور خود در ایران گفته بود: «در ایران زندگی را از نو آغاز کردم و اول از همه به سراغ کار رفتم. کارهای زیادی را تجربه کردم. از دستفروشی تا خیاطی و کفاشی و بنایی و …، اما علاقه قلبی که به نویسندگی داشتم، باعث شد که از سال ۱۳۷۴ دوستان فرهنگی را در ایران پیدا کنم.
در جستوجوی حوزه هنری به دلیل برخوردهایی نامناسبی که در جامعه به افغانستانیها دیده بودم، سه چهار بار تا ورودی حوزه هنری رفتم و برگشتم. به ساختمان حوزه هنری که نگاه میکردم به خودم میگفتم «آدرسی که من دارم، نمیتواند اینجا باشد. مگر افغانستانیها را به اینجا راه میدهند؟ گاهی با خودم فکر میکردم و میگفتم که حتماً یک جایی هست که افغانستانیها کار فرهنگی انجام دهند. روزی در یکی از روزنامهها به یک آگهی بر خوردم که خبر از برگزاری جلسات ادبیات افغانستانی در حوزه هنری میداد. روزی به دنبال یافتن آنها راهی حوزه هنری در خیابان حافظ شدم. در جستوجوی حوزه هنری، شاید باورتان نشود به دلیل برخوردهایی نامناسبی که در جامعه به افغانستانیها دیده بودم، سه چهار بار تا ورودی حوزه هنری رفتم و برگشتم. به ساختمان حوزه هنری که نگاه میکردم به خودم میگفتم «آدرسی که من دارم، نمیتواند اینجا باشد. مگر افغانستانیها را به اینجا راه میدهند؟»
با تردید و دو دلی از نگهبان ورودی حوزه هنری پرسیدم «جلسات بچههای افغانستانی کجاست؟» گفت: «برو داخل نمازخانه است.» از همان زمان دوستان فرهنگی راپیدا کردم و رفته رفته با دید و بازدیدهای بیشتر با فرهنگیهای دیگری آشنا شدم و کار نویسندگی من در ایران شروع شد.»
سرور رجایی از همان روزها تا هنگام وفات به نزدیک کردن دو ملت مشغول بود، کاری که میتوان آن را در ادامه زندگی جهادیاش دانست. او در راستای ایجاد فضای گفتوگویی دو ملت و آشنایی متقابل آنها از همدیگر بیست سال آخر عمر با برکتش را صرف جمع آوری اطلاعات و خاطرات مربوط به شهدای ایرانی جهاد افغانستان و شهدای افغانستانی هشت سال دفاع مقدس ایران کرد.
«از دشت لیلی تا جزیره مجنون» خاطرات رزمندگان افغانستانی دفاع مقدس، «ماموریت خدا» هفت روایت از احمدرضا سعیدی شهید ایرانی جهاد اسلامی افغانستان و کتاب «در آغوش قلبها: اشعار و خاطرات مردم افغانستان از امام خمینی (ره) از جمله آثار منتشر شده او در این عرصه است.
کتاب خاطرات «شهید دکتر سیدعلی شاه موسوی گردیزی» از فرماندهان جهادی افغانستان که بدست داعش ترور شد دیگر محصول تلاشهای محمدسرور رجایی است که بزودی منتشر میشود. دبیری چند دوره جشنواره «قند پارسی»، جشنواره خانه ادبیات افغانستان و انتشار مجله باغ ویژه کودکان افغانستانی نیز از دیگر فعالیتهای وی در این سالها بود.
روابط فرهنگی ایران و افغانستان از جمله دغدغههای اصلی زندهیاد سرور رجایی بود و همیشه در این باره مینوشت. او از اعضای دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و نیز عضو هیأت تحریریه مجلههای سوره و راه بود و دهها مقاله یادداشت و گزارش درباره روابط فرهنگی ایران و افغانستان از او به یادگار مانده است.
هرچند که جهاد علمی و فرهنگی این فرهیخته و ادیب برجسته پارسی باعث شده بود تا برخی نگاهها به مهاجران افغانستانی در ایران اصلاح شود، اما بازهم نگاه بالا به پایین رسانهها نسبت به موضوع مهاجران افغانستان در ایران خاطر او را میآزرد و در این آزردگی حق داشت. به باور او دو ملت ایران و افغانستان «خون شریک» یک باور بوده و هستند.