پخش زنده
امروز: -
بهار است، اما انگار تابستان داغ خودنمایی میکند. به جایی میروم که تاکنون هیچ گاه مسیرم به آنجا نیفتاده. جایی در همین نزدیکی و حدود پنج کیلومتری شهر سبزوار. مسیری که تا چشم کار میکرد خاک بود و خاک و کوچههای تو در تو و افرادی که خشت زندگیشان رنگ و بویی از شادیهای روزگار ندارد.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز خراسان رضوی، از سراشیبی نسبتا تندی پایین می روم. هرچه نزدیک تر می شوم گرد و غبار و پستی و بلندیها بیشتر میشود. در مسیری که دو طرفش را کورههای آجرپزی به خندقهایی عظیم تبدیل کردهاند. خاک چشمهایم را آزار میدهد و گرد و غبار مانع میشود تا به راحتی نفس بکشم با خودم میگویم کارگران، چگونه ساعتها در این هوای داغ دست از تلاش بر نمی دارند؟
کار سخت و طاقت فرسا
پیرمردی با پاهای نحیف، تن سوخته، دستانی که رگهای بالا زده اش خودنمایی می کند و عرق هایی که بر پیشانی دارد توجهم را به خود جلب می کند. بیلش را برمی دارد و تند تند بر روی گل ها می زند. سلام کردم. نفس زنان جواب سلامم را داد. می پرسم : سخت نیست با این گرمی هوا، کار کردن در این کوره ها؟
می گوید: زندگی من تا بوده و هست همین بوده. 70سالم است و 60سالی می شود که در این کارم. تا آمدم بچگی کنم کلی مشکلات ریخت روی سرم و ناخواسته وارد این کار شدم و دیگر هم نشد که سراغ کار بهتری بروم.
او ادامه می دهد: از 7صبح تا 7شب ساعت هایم اینجا می گذرد. در روز هزار و 500قطعه آجر می زنم و ماهی حدود 2میلیون درآمد دارم. تا خواستم از او سوال دیگری بپرسم گفت: دخترم من کار دارم هر دقیقه ای که با تو صحبت می کنم یعنی یک آجر کمتر پس بگذار کارم را انجام دهم.
بی آنکه حرف دیگری بزنم مسیرم را عوض کردم کارگری را دیدم که مثل بقیه نه ماسک داشت و نه دستکش. دستهایش را نشانم میدهد و میگوید: این دست جوان کارگری است که با هشت ساعت کار روزانه، زیر تیغ آفتاب فقط ۱۰۰هزار تومان دستمزد میگیرد.
می گوید: اگر درس میخواندم حالا مجبور نبودم به این کار سخت تن دهم. البته باز خودش ادامه می دهد: هرچند من درس بخوان هم نبودم. امروز کمی ناراحتم ببخشین. گفتم: چرا؟ که درد و دلش باز شد. به خاک های ریخته شده روی زمین خیره شد و با صدایی که می لرزید گفت: می دانی وقتی شرمنده پدر و مادرت، خواهر و برادر کوچکترت می شوی یعنی چه؟ با این حقوق، با این مخارج، با این همه هزینه، نمی شود، نه اصلا نمی شود زندگی کرد. پدر و مادرم بیمارند و من مجبورم که بیشتر کار کنم. البته پدرم هم با همان حالش باز هم کار می کند. دو نفری از صبح علی الطلوع تا آخر شب می دویم ولی باز هم نمی شود که نمی شود.
کو گوش شنوا
حرف های ما هنوز تمام نشده بود که کارگر دیگری به جمع ما اضافه می شود و می گوید: به دلیل کمر درد، پیش از پایان ساعت کاری قصد رفتن دارد چرا که امروز قادر به ادامه کار نیست.
او ادامه می دهد: کار در کوره فصلی است و اگر نتوانم در تابستان کار کنم، زمستان باید روزهای سخت بیپولی و نداری را تجربه کنم برای همین هر طور شده با کمر درد و سختی سرکار میآیم هرچند امروز درد امانم را بریده است.
او از من میخواهد صدایش را به گوش مسئولان برسانم که بیمه ندارد و برای درمان دیسک کمرش چند میلیون باید هزینه کند.
پس از این گفتگوها، به یکی از کارگران می گویم می شود درون کوره را به من نشان دهی؟ قبول می کند؛ به همراه او از میان آجرهای مذاب دور ریخته شده به سختی عبور می کنم. اینجا انگار دنیای دیگری است. از تونلی کوتاه اما تاریک می گذریم. به مخزنی می رسیم که عمیق است و او می گوید: اینجا مخزن کوره هاست.
به او می گویم: چقدر تاریک و خطرناک است. می گوید: تا خطر را چه معنی کنی. باید در کارت تبحر داشته باشی به سرعت از محل خارج شوی و گرنه اگر خدای نکرده گاز نشتی داشته باشد معلوم نیست که در زمان روشن کردن مخزن چه اتفاقی برایت می افتد. همان طور که تاکنون در این کوره ها اتفاقات ناگواری برای برخی از کارگران رخ داده است.
می پرسم : درجه حرارت اینجا چقدر است؟ می گوید: بسته به نوع آجر دارد اما معمولا به هزار و 300 تا هزار و 500 درجه می رسد.
کرونا؛ نمکی بر زخمها
کمی آن طرفتر کوره دیگری است با کارگرانی دیگر و قصه پرغصه دیگر. مرد حدود 25ساله وقتی میفهمد برای تهیه گزارش در مقابلش ایستادهام شروع به گلایه از روزگار میکند و میگوید: از دست هیچ کس کاری برای کارگر کوره برنمیآید. درآمد کارگری در کوره کفاف هزینهها را نمیدهد. تا قبل از این در تهران در کارگاه کیف کار می کردم. کرونا که آمد کارگاهمان تعطیل شد و روز و شب در جست و جوی کار بودم ولی فایده ای نداشت. کرونا خیلی ها را بیکار کرد. به همسرم پیشنهاد دادم به شهر مادری مان بیاییم شاید اینجا اوضاع کمی بهتر شود. بنده خدا قبول کرد و آمدیم. اما اینجا هم انگار آسمانش همان رنگ بود. از کار خبری نبود؛ تا اینکه به صورت اتفاقی برای کار به اینجا آمدم. هر چند از درآمدش شرمنده زن و بچه ام هستم اما باز جای شکرش هست که خانه نیستم تا عذاب و شرمندگی بیشتر باشد.
کودکی که نمی داند آرزو چیست!
در همین هنگام دو پسر نوجوان از کنارمان رد شدند. سریع می پرسم مگر بچه ها هم اینجا کار می کنند. پاسخ می دهد بله. مانند ما از 7صبح تا 7شب.
به سراغشان می روم. آفتاب حالا وسط آسمان است، داغ داغ و انگار با تو سر شوخی ندارد. آن دو نوجوان به من می گویند: نامشان محمد و علی است و برادرند.
می گویند: چون چرخ زندگی خانواده نمی چرخید به اینجا آمدند.
می پرسم: علی، کلاس چندمی؟ می گوید:کلاس هفتم.
پس اینجا چیکار می کنی؟ مگر امتحانانت شروع نشده. پاسخ می دهد: من درس نمی خوانم تا هفتم خواندم، چون وضع زندگی مان خوب نیست با برادرم به اینجا آمدیم تا به پدرم کمک کنیم.
طوری از پدر و مردانگی اش صحبت می کرد که دیگر برای تواجازه پرسیدن سوالی دیگر را نمی داد.
به او می گویم: زمان استراحت چه بازیهایی می کنی؟ بازی؟ اینجا که جای بازی نیست. اگر بچه صاحب کارم بیاید شاید 5دقیقه فوتبال. پس اهل فوتبالی؟ آره. طرفدار تیم پرسپولیسم. کل کل هاش با دوستای استقلالیم خیلی خوبه.
عرق بر پیشانی داشت. دستانش پر از گل بود. مدام آجر می زد و می رفت در ردیف صف های آجر می گذاشت و می آمد.
انگار آن فضای سنگین عوض شده بود. می گویم: علی، خب بگو ببینم چه آرزویی داری؟ می گویم: آرزو یعنی چی؟ یعنی نمی دانی آرزو چیه؟ یه جور خواسته که بخوای بهش برسی. گفت: نمی دونم تا حالا بهش فکر نکردم. یعنی نشده تا حالا بگی کاش مثلا یه توپ فوتبال داشتم یا یه چیزی مثل این. نه چون تا حالا وقت نکردم بهش فکر کنم.
چقدر این جمله برام آشنا بود. یادمه تو کلیپی تو فضای مجازی این رو دیده بودم. دقیقا عین همین حرف و کلام. چقدر بچه های کار شبیه هم هستند.
حسرت دیدن حرم
می گویم:حالا چشم هاتو ببند و یه آرزویی کن. گفت: خاله تو هم وقت گیر آوردی. مثلا من بخوام یه توپ فوتبال برای خودم داشته باشم یا یه چیزی مثل این. پس خانوادم چی؟ خب علی، قشنگی آرزو همینه دیگه اینکه برای همه، همه چی بخوای. خب پس من میخوام که کرونا بره. وضع بابام خوب بشه. بتونه یه خونه بخره. علی؛ اینا که شد برای بقیه. برای خودت چی؟ برای خودم آرزویی ندارم.
علی خیلی کودکانه ادامه می دهد: دوستام میگن مشهد جای خیلی قشنگیه. مخصوصا حرم امام رضا. من تا حالا نرفتم نمی دونم واقعا چه شکلیه. کاش می شد برم مشهد.
می گویم: دوست داری اگه روزی رفتی مشهد برای امام رضا چی هدیه ببری. کمی مکث کرد و با بغض می گوید: من که چیزی ندارم. میشه از این آجر و خشت هایی که کار دست خودمه به امام رضا هدیه بدم.
علی رفت تا دوباره خشت بزند...
محمد کنارمان به حرف هایمان گوش می داد. از او می پرسم تو چند سالته؟ می گوید: 18سال. با تعجب می گویم: 18سال؟ دیگر ادامه ندادم اما واقعا چهره اش بیشتر از سن و سال علی نشان نمی داد.
او هم حرفهای برادرش علی را تکرار کرد اما با غمی بیشتر چون درکش از زندگی بیشتر بود. پدرش هم به من می گوید: خدا این بچه ها رو برای من نگه دارد. اینها قهرمانند. بخاطر خانواده حاضرن همه سختی ها رو تحمل کنند. از خدا می خواهم بچه های من و همه بچه هایی که مثل علی و محمد هستند عاقبت به خیر شوند.
گفتم: چه دعای خوبی. خوش به حالشون بعد سه تایی خندیدند و من هم.
محمد: تو چه آرزویی داری؟ من هم واقعا فکر نکردم اما حرف علی قشنگ بود. کاش میشد رفت مشهد. آخه ما تا حالا مشهد رو ندیدیم.
ساعت کار کارگران رو به پایان بود. محمد و علی رفتند و لباس پوشیدند تا به خانه بروند. ناهاری بخورند و دوباره به سر کارشان برگردند...
زیارت اولی
حرف محمد و علی مدام توی ذهنم بود. مشهد و حرم. مشهد و زیارت. مشهد شهر آرزوها. تصمیمم را گرفتم. بچه ها را برای زیارت و تقدیم هدیه شان به امام رضا(ع) به مشهد ببرم. راستش پیشنهادش را که به همکارانم در معاونت خبر صداوسیمای خراسان رضوی دادم نه تنها اما و اگری در کار نیاوردند که به شدت استقبال هم کردند و هماهنگی های لازم را با آستان قدس رضوی برای رفتن بچه ها به مشهد انجام دادند.
راهی مشهد می شویم. بچه ها مات و مبهوت فقط به شهر و زرق و برق هایش خیره شده اند.. به نزدیکی حرم رضوی که می رسند نفس ها در سینه حبس است و آنگونه که از نگاه هایشان می توان فهمید هنوز نیز باور ندارند که گنبد طلا و گلدسته و رقص کبوترها بر دور آن در مقابل چشمانشان قرار دارد.
چشمم که به گنبد گنبد طلایی امام خوبی ها افتاد. گفتم: آقا برایتان دو مهمان آوردم که دل شکسته روزگارند، اما با دلی بزرگ تر برایتان هدیه ای آورده اند که تمام دار و ندارشان است. از آنها قبول کن.
در افکار خودم غرق بودم که علی می پرسد: خاله اینجا حرم امام رضا ست وادامه می دهد؛ خدا کنه امام رضا هدیه ما رو قبول کنه. می گویم: علی شک نکن حتما قبول می کنه.
مجوزهای ورود به حرم از قبل گرفته شده بود و تعدادی از مسئولان حرم و خدام در جریان کار ما بودند. وارد صحن انقلاب که شدیم بچه ها متعجب فقط به حرم و صحن و زائران خیره شده بودند. انگار همه چیز برایشان تازگی داشت. صدایشان را می شنیدم که می گفتند: السلام علیک یا امام رضا(ع).
علی خیره به گنبد بود. علی از امام چی خواستی. خواستم کرونا از بین بره و مامان و بابام رو هم امام به مشهد دعوت کنه.
محمد می گوید: من هم از امام رضا خواستم هیچ بچه ای طعم فقر رو نچشه و بتونم در آینده جوشکار بشم، کارگاه بزنم و عده ای رو به کار مشغول کنم.
حرفهای بچه ها حالا رنگ آرزو به خود گرفته بود و از این بابت خوشحال بودم.
هدیه دو برادرخشتی برطرح توسعه حرم
کمی زیارت، کمی سبک شدن و حالا نوبت تقدیم هدیه به دفتر نذورات حرم بود. راستش کمی استرس داشتم که نکنه دست رد به هدیه محمد و علی بزنند اما خودم را جمع و جور کردم و رفتیم به سمت دفتر. بدون اینکه کسی از من چیزی بپرسد نامم را صدا زدند و گفتند: خوش آمدید قدم مهمان هایتان سر چشم ما.
انگار آن همه استرس بی معنا بود. وارد دفتر نذر و وقف آستان قدس رضوی می شویم. مدیر دفتر توسعه، وقف و نذر آستان قدس رضوی هم حضور دارد به احترام بچه ها بلند می شود و با آنها خوش و بشی گرم می کند. داستان محمد و علی را برای وی تعریف می کنم. به شدت تحت تاثیر قرار می گیرد و می گوید: این عزیزان مهمانان ویژه امروز ما هستند. نذرشان و هدیه آنان صد درصد قبول آستان امام خوبی ها است. خوش به سعادتشان. ما در اینجا با زائران و واقفان زیادی روبرو هستیم اما این آجرها و خشت ها در نوع خود کم نظیر و خاص بود.
حجت الاسلام هاشمی می گوید: هدیه محمد و علی با افتخار در بین یکی از طرحهای توسعه حرم با نام خودشان با عنوان وقف محمد و علی بکار گرفته می شود.
در این لحظه برق چشمان و لبخند لبان بچه ها واقعا دیدن داشت.
محمد می گوید: باورم نمی شود امام رضا هدیه ما را قبول کرده باشد. که حجت الاسلام هاشمی می گوید: امام سر منشا همه مهربانی های عالم است. مگر می شود از مهمانان عزیزی مثل شما هدیه قبول نکند. عاقبت بخیر شوید زیر سایه امام.
چه روز خوبی است. آرزوهای دو نوجوان، زیر سایه لطف و کرم امام مهربانیها قد کشیده است. محمد و علی حالا هم خواسته دارند هم رویا و هم آرزو و دیگر از من نپرسیدند آرزو یعنی چه؟
آری اینجا مشهد است، شهر آرزوها، شهری که خورشید از سمت نگاه مهربان امام رضا طلوع می کند. شهر عاشقانه های امام خوبی ها.
هر جا دلی شکست اینجا بیاورید، اینجا بهشت، شهر خدا، شهر مشهد است.
نویسنده و خبرنگار: سمانه علی اکبری
سردبیر: مریم یعقوبی