پخش زنده
امروز: -
امروز ششم اسفند سالروز شهادت حمید باکری برادر شهید مهدی باکری، شهیدی است که پیکرش هیچ گاه به وطن بازنگشت.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما؛ حمید باکری در اول سال ۱۳۳۴ در شهرستان ارومیه به دنیا آمد و ششمین فرزند خانواده باکری بود.
بزرگترین برادر آنها علی باکری مهندس شیمی و استادیار دانشگاه صنعتی شریف بود. علی باکری اولین آموزگار مهدی و حمید در مسائل سیاسی و انقلابی بود. به گفته حمید: «متأسفانه وقتی ما بزرگ شده بودیم، برادرم، علی، در دانشگاه تهران ساکن بود و او را کمتر میدیدیم، ولی هربار که به ارومیه میآمد، همه ما را جمع میکرد و صحبت میکرد. معمولاً به همراه خود کتاب میآورد تا مطالعه کنیم و بعد از مطالعه نتیجه را سؤال میکرد. او به خواندن نماز بسیار تأکید داشت.»
علی باکری در سال ۱۳۵۰ به هنگام بازگشت از سفر فرانسه به خاطر همراه داشتن اسلحه دستگیر و مدتی بعد در زندان ساواک به شهادت رسید.
حمید، دوران سربازی را در یکی از پاسگاههای ژاندارمری در اطراف ارومیه گذراند. این دوران باعث شد تا حمید با راههای ارتباطی و مخفی موجود در نقاط مرزی عراق بیشتر آشنا شود. بعدها او از همین آشنایی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب استفاده کرد. درباره دوران سربازی حمید، حاج کاظم میرولد میگوید: «اولین باری که حمید را دیدم در دوره سربازی و در یک پاسگاه ژاندارمری بود. در مقطع پایانی دوره سربازی بود که با مهدی صحبت کردیم و قرار گذاشتیم، حمید بعد از خدمت به تبریز بیاید. این اتفاق هم افتاد و حمید به جمع دو نفری ما پیوست و در خانهای که در قطب میدان اجاره کرده بودیم، حدود یک سال همراه ما بود. حمید از روحیه و خصوصیات ارزشمندی مثل صبر، خویشتنداری و صفای باطن برخوردار بود. خیلی زود با زندگی سخت و فقیرانه ما خو گرفت. پس از گفتگوهای طولانی در سه مورد به جمع بندی رسیدیم: اول مطالعات عقیدتی و آشنایی با قرآن و عربی و متون اسلامی، دوم مطالعه کتابهای درسی برای ورود به دانشگاه و سوم تربیت نفس و خودسازی که اصلیترین برنامه ادامه راه سخت و دشوار مبارزه بود. حمید این سه برنامه را با دقت شروع کرد، اما با توجه به شرایط خاص سیاسی، اجتماعی جامعه و شور و شوق او برای ادامه مبارزه، وقت کمتری را به مطالعه دروس کنکور اختصاص میداد.
حمید به ترکیه و عراق رفت و سپس راهی المان شد.
در نامهای از این دوران حمید چپنین آمده است:
«مشکلات من برای خودم خیلی اساسی است و مهم هستند. در حال حاضر به هیچ وجه احساس آرامش روحی نمیکنم و فکر میکنم تغییر مکانها هم بر همین اساس باشد. احساس گناه شدید میکنم که عمر بیهوده دارد میگذرد. وای بر آن روز که جواب خدا را چه خواهم داد. به هر حال به فرانسه میروم تا ان شاءالله بتوانم از تجربیات مردان مؤمن تری استفاده و برنامهای طولانی مدت برای خودم طرح ریزی کنم.»
حمید روی تابلویی نوشته بود: "ان ربک لبالمرصاد" و به دیوار اتاق نصب کرده بود. کم حرف میزد، مگر حرفهای جدی و مطلب اساسی و وقت تلف نمیکرد. در نوشته هایش خواندم: «برای فرار از گناه با خواندن قرآن، نماز، مطالعه، ورزش خودت را مشغول کن». خود حمید نیز میگفت: «قبل از سفر به آلمان حساب خودم را با خود تصفیه کردم. برای بازبینی و شناخت عمیق در اعمال، آنچه از خود میدانستم به روی کاغذ آوردم تا با تجزیه و تحلیل آن، نقاط ضعف و قوت را به دست آورم و بدانم در محیط خارج امکان چه خطراتی برای من است و بتوانم با شناخت آن، خود را کنترل کنم».
حمید با رفتن به پاریس، مراد خود را یافت و عطش سالهای تحصیل در ایران، ترکیه و آلمان در فرانسه سیراب شد. در پاریس مأموریتی جدید به او دادند. حمید عازم سوریه و لبنان شد تا دوره آموزش نظامی را بگذراند. او در این کشورها جنگهای شهری، چریکی و روشهای سازماندهی و شیوه ساختن بمبهای دستی را فرا گرفت. در همین دوران به کمک چند تن از دوستانش اسلحه وارد ایران کرد و در این راه مهدی، یاور بزرگی بود. حمل و پنهان کردن سلاحها تا مرز ترکیه به عهده حمید بود و انتقال آنها تا تبریز به مهدی محول شده بود. در انجام این مأموریت، حمید توسط پلیس ترکیه دستگیر شد، اما با پرداخت پول خود را نجات داد. در این زمان خبردار شد که امام به ایران بازگشته است. حمید به سرعت از مرز گذشت و وارد خاک ایران شد. او که نگران سرنوشت مهدی بود به پاسگاه ژاندارمری محل خدمت وی رفت. از سوی دیگر پدر آنها نگران از سرنوشت مهدی در جستجوی او به سوی همان پاسگاه شتافته بود و در آنجا به جای مهدی با حمید مواجه شد، پسری که به گمان او باید در خارج از کشور باشد. با ورود حمید به ایران تلاش پیگیر او به همراه مهدی و بقیه نیروهای انقلابی برای کنترل مراکز نظامی، برقراری امنیت و دستگیری ضدانقلاب و عناصر وابسته و همچنین آموزش نظامی عناصر انقلابی شروع شد.
حمید با تشکیل سپاه ارومیه به عضویت آن درآمد و از اعضای شورای مرکزی سپاه و از نیروهای واحد عملیات آن بود. مدتی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که در ادامه غائله کردستان، پادگان مهاباد توسط عناصر مسلح وابسته به گروهکها تصرف شد و مهمات، اسلحهها و ماشین آلات جنگی آن به غارت رفت. در بحبوحه این وقایع پدر حمید در سال ۱۳۵۸ در تصادف با اتومبیل کشته شد. مدتی پس از این ماجرا حمید که در شورای فرماندهی سپاه ارومیه بود تصمیم به ازدواج گرفت. او با هزینهای معادل پانصد تومان با خانم فاطمه امیرانی، پیوند زناشویی بست و با همسرش قرار گذاشت از هیچکس هدیه قبول نکنند.
جهاد سازندگی، میدان دیگری بود که همگام با عضویت در سپاه پاسداران، حمید در آن حضور داشت و در جهت بازسازی روستاها و محرومیت زدایی از آنها تلاش میکرد. در پی تشکیل بسیج، مسئولیت بسیج استان آذربایجان غربی را به عهده گرفت و همسرش به فرماندهی بسیج خواهران استان منصوب گردید تا آسانتر بتواند امور مربوط به آموزش نظامی خواهران را پیگیری کند. با شدت گرفتن درگیریهای کردستان، حمید با هواپیمای ۱۳۰ C به همراه ۱۵۰ نفر از پاسداران به سنندج رفت و در مدت ۲۲ روز جنگ سخت و سنگین، ضد انقلاب داخلی را شکست داد و شهر را از تصرف آنها خارج کرد. در تیرماه ۱۳۵۹ ضدانقلاب، مهاباد را به آشوب کشید. حمید به همراه نیروهای خود عازم مناطق آشوب زده شد در حالی که غلامعلی رشید از بسیج و سپاه دزفول به کمک آنها آمده بود. پس از آزادسازی مهاباد، حمید به همراه نیروهایش در کنار نیروهای تحت امر عبدالمحمد رئوفی نژاد برای پاکسازی مهاباد در این شهر باقی ماندند. بعد از پاکسازی نوبت بازسازی رسید و او مسئول بازسازی مناطق آزاد شده در کردستان شد. در حالی که در این ایام مسئولیت کمیته برنامه ریزی جهاد را بر عهده داشت.
با آغاز جنگ تحمیلی، ماندن در پشت جبهه را تاب نیاورد و با وجود مسئولیتهای سنگین از جمله بازسازی کردستان و سر و سامان دادن به شهرداری ارومیه، عازم مناطق عملیاتی شد. او در اوایل سال ۱۳۵۹ به علل خاصی از سپاه پاسداران خارج شد و تا اواخر سال ۱۳۵۹ در شهرداری ارومیه به عنوان مسئول اداره بازرسی شهرداری، یار مهدی بود. در اوایل سال ۱۳۶۰ اولین فرزندش (احسان) به دنیا آمد. در این ایام، مسئول بازرسی شهرداری بود، اما دستشوییها را تمیز میکرد و آنچنان برق میانداخت که مورد تمسخر قرار میگرفت. در شب قدر سال ۱۳۶۰، حمید بسیجیانی را گرد خود جمع آورد و دوباره به آبادان رفت. در آنجا خط پدافندی را در ساحل اروند، از ذوالفقاریه تا پل بهمنشیر، طراحی کرد و سلاحهای موجود از جمله خمپاره ۸۰ را در خط تماس سامان داد. در همین زمان، بسیج عشایر آبادان را تشکیل داد.
میزان کار و فعالیت او در جبهه به حدی بود که حتی اگر زخمی میشد باز جبهه را ترک نمیکرد. حمید در قسمت فرماندهی یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف در عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس در گشودن دژ مستحکم عراقیها در خرمشهر نقش مهمی ایفا کرد.
عملیات فتح المبین با آزاد سازی خرمشهر به پایان رسید و حمید با ماشین غنیمتی عراقی به منزل آمد. با شروع عملیات رمضان، حمید به همراه نیروهایش آنقدر در خاک عراق پیش رفتند که به جاده بصره، العماره رسیدند. اما آنها از اهداف تعیین شده در طرح عملیات گذشته و بیش از اندازه پیشروی کرده بودند. در نتیجه دستور بازگشت به آنها داده شد.
شهریور سال ۱۳۶۱ باردیگر وارد سپاه شد. روزی که لباس سپاه را تحویل گرفت مثل بچهها آن را با ذوق پوشید. از آن به بعد دیگر همیشه در جبهه بود و هیچگاه آرامش و استراحتی نداشت.
پس از مدتی حمید خانواده خود را به دزفول برد. بعد از عملیات رمضان فرماندهی تیپ ۳۱ عاشورا به مهدی باکری سپرده شد و حمید، قائم مقام تیپ بود. بعد از اینکه تیپ عاشورا به لشکر ۳۱ عاشورا تبدیل شد، حمید، قائم مقامی لشکر ۳۱ عاشورا را به عهده گرفت. حمید در عملیات مسلم ابن عقیل و چندین بار در جنگ تن به تن با عراقها درگیر و از ناحیه دست زخمی شد، اما جبهه را رها نکرد. بعد از عملیات، حمید از سوی فرماندهی سپاه به فرماندهی تیپ حضرت ابوالفضل منصوب شد. در عملیات محرم و والفجر ۱ شرکت کرد. در این عملیات از ناحیه زانو به شدت زخمی شد و به اجبار او را برای عمل جراحی به تهران منتقل کردند. در این ایام خانواده فرماندهان جنگ در ساختمان افسران مجرد که قبل از انقلاب در پادگان الله اکبر اسلام آباد ساخته شده بود، ساکن بودند. فرماندهانی مثل ابراهیم همت، عباس کریمی، دستواره، ورامینی، عبادیان، حجت فتوره چی، مهدی و حمید باکری و چند تن دیگر. گاه صاحب خانهای حکم تخلیه دریافت میکرد و حکم تخلیه، خبر شهادت مرد خانه بود. در سال ۱۳۶۲ دومین فرزند حمید باکری به دنیا آمد و آسیه، نام گرفت.
عملیات والفجر ۴ هم با حضور حمید به پایان رسید، اما عملیات خیبر در جزایر مجنون در پیش بود. به گفته همسرش: «شبی که حمید به منزل آمد، ۱۸ بهمن سال ۱۳۶۲ بود. همسر آقا مهدی آمد و گفت: «مهدی پای تلفن است» ظاهراً آقا مهدی پشت تلفن به حمید گفته بود «از خانواده خداحافظی کن و بیا». حمید گفت: آماده باش هستیم. گفتم ساک ببندم؟ به خاطر اینکه شک نکنم گفت: ضرورت ندارد. صبحانه خورد. بچهها خواب بودند، اما موقع رفتن هر دو بیدار شدند. احسان دوید پای حمید را گرفت و آسیه چهار دست و پا جلو آمد و پاهای بابا را چسبید. بعد از رفتن حمید، بچهها سخت مریض شدند و شهر اسلام آباد هم بمباران شد.
قبل از عملیات خیبر، مهدی در جمع فرماندهان گفت: «ما باید در این عملیات ابولفضل وار بجنگیم و هرکس آماده شهادت نیست پا پیش نگذارد و حمید آرام گفت برادران دعا کنید من هم شهید بشوم» این جمله حمید همه را به گریه انداخت. عملیات خیبر شروع شد. هنگام رفتن حمید، مهدی کوله پشتی را باز کرد و قصد داشت چند قوطی کمپوت د ر آن بگذارد که حمید قبول نکرد و هرچه اصرار کرد حمید نپذیرفت. بعد از رفتن حمید، مهدی نشست و نیم ساعت با صدای بلند گریه کرد. حمید نیروهای تحت امر را توجیه کرد و به راه افتادند. او در اولین قایق نشست و قایق در سکوت و تاریکی مطلق شب به راه افتاد. اولین کسی بود که از قایق پیاده شد و پای بر جزیره مجنون گذاشت.
اولین نگهبان پل به هلاکت رسید و چند تن به اسارت درآمدند. یکی از اسرا که یک سرتیپ عراقی بود متعجب و گیج از حضور نیروهای ایرانی در این جزایر غیر قابل نفوذ از حمید پرسید: چطور خودتان را به اینجا رساندید؟ حمید خیلی جدی پاسخ داد: ما اردن را دور زده از اطراف بصره خود را به اینجا رسانده ایم. افسر ارشد عراقی باز هم پرسید: آن نیروهایی که از روبرو میآیند چه؟ و مهدی جواب داد: «آنها از زیر زمین روییده اند.» با استقرار نیروهای رزمنده در جزایر مجنون، دشمن پاتکها را شروع کرد. مهمترین موضع استراتژیک منطقه، پلی بود که در اختیار رزمندگان قرار داشت و حفظ آن بسیار حیاتی و ضروری بود. حمید در حال سرکشی به نیروها بود که آنها فریاد میزدند «عراقیها روی پل هستند» حمید اسلحهای برداشت و به طرف پل دوید. یک دسته بیست نفری از عراقیها به سوی آنها میآمدند.
به دستور حمید، تیراندازی شروع شد که در نتیجه آن، چند تن به هلاکت رسیدند و عدهای هم به اسارت در آمدند. ضد حمله شدیدتر شد و اطراف پل زیر آتش هزاران گلوله توپ و خمپاره میلرزید.
با تداوم عملیات در ساعت ۱۱ شب چهار شنبه سوم اسفند ۱۳۶۲ حمید با بی سیم، خبر تصرف پل مجنون را که در عمق ۶۰ کیلومتری عراق واقع است، اطلاع داد. حمید باکری و یارانش در حفظ این پل مهم میجنگیدند و در همانجا به لقاءالله شتافتند و به خیل شهدای مفقود الجسد پوستند.
با شهادت حمید، مرتضی یاغچیان جایگزین وی شد تا کار ناتمام او را تمام کند. پیکار بالا گرفت ولحظه بعد مرتضی هم به حمید پیوست، اما جزایر مجنون حفظ شد.
بخشی از سخنان حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر ۳۱ عاشورا که پیش بینی ظریفی است از سالهای پس از جنگ و جایگاه و موقعیت رزمندگان تقدیم میشود:
۱-دستهای که به مخالفت با گذشته خود بر میخیزند و از آن پشیمانند.
۲-دستهای که راه بی تفاوتی در پیش گرفته و غرق زندگی مادی میشوند.
۳-دستهای که به گذشته وفادار میمانند و احساس وظیفه میکنند و از شدت مصایب و غصهها دق خواهند کرد. پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید. چون عاقبت دو دستهی اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت خواهد بود.
وصیتنامه
بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَالصِّدِّیقِینَ
در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را مینویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت جان به پروردگار بزرگ تسلیم نمایم انشاءالله که خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود، گناهان بیشمار این بنده خطاکار را ببخشد.
وصیت به احسان و آسیه عزیز:
ان شاءالله هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید.
شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمائید و در پی مسائل اعتقادی تحقیق و مطالعه کنی و با تفکر زیاد تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید.
احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید.
آشنائی کامل با قرآن کریم که نجات بخش شما در این دنیای سر تا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات تفکر زیاد بنمائید و با صوت قرآن را فرا گیرید.
از راحت طلبی و به دست آوردن روزی به طور ساده دوری نمائید و دائم باید فردی پر تلاش و خستگی ناپذیر باشید.
یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی هست که تحت ولایت الهی و رسول و امامش باشد در هر زمان و در هر وقت همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد.
به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید.
قدر انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایههای آن قرار دهید.
به اخلاقیات اسلام اهمیت زیادی قائل و آنرا کسب و عمل نمایید.
در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه، دعای کمیل و..؛ و در مجالس بزرگداشت شهدا مرتب شرکت نمایید.
رساله امام را دقیق خوانده و موبه مو اجرا نمائید.
حرمت مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست او قلمداد نمائید.
در زندگیتان همواره آزاد باشید و به هیچ چیز غیر خدا آنچه که آنی است دل مبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است و فریب زرق و برق دنیا را نخورید. برحذر باشید از وسوسههای نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.
برحذر باشید از از وسوسههای نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.
شهید «حمید باکری» دراثر اصابت آرپیجی، در عملیات خیبر به شهادت رسید. پیکر او در میدان جنگ باقی ماند و به کشور بازگردانده نشد.
وی برادر «مهدی باکری»، از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، بود. ظواهر دنیا در نظر شهید حمید باکری خیلی کمارزش مینمود و از وابستگیهای شرک آلود بهشدت وحشت داشت و فرا ر میکرد. اهل عمل بود، نه اهل حرف و بالاخره همه حرفهایش را در شهادتش گفت و دعای همیشگی او در نماز که با التماس از خدا میخواست (اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک) در ششم اسفند ۶۲ مستجاب شد.
اگر بخواهیم حق مطلب را ادا کنیم و از رشادتها و اخلاص ها، عظمت روح، صبر، استقامت و آنچه که بود سخن بگوییم، زبان ما قاصر و قلم ناتوان خواهد بود.
در کتاب گویای «نیمه پنهان ماه» شما گزیدهای از زندگی شهید «حمید باکری» یکی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را خواهید شنید. شهیدی که پیکرش هیچگاه به خاک وطن بازنگشت، اما یاد و خاطرش همیشه در دلها زنده خواهد ماند. شنیدنش را به شما پیشنهاد میکنیم (کتاب گویای ایرانصدا).