پخش زنده
امروز: -
این گزارشی از یک شخص است. اما شخصیت این گزارش نه چهره سیاسی است، نه هنرمند است و نه سلبریتی.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز مهاباد؛ شخصیت گزارش ما مردی است که 13 بهمن ماه امسال 50 ساله میشود؛ تا سال 86 کارگری میکرد و از آن سال به بعد اسلحه بر دوش گرفت و مرزدار شد. عاشق زندگی و خانواده شش نفرهاش بود؛ بچههایش را به درس خواندن و خدمت کردن به جامعه توصیه میکرد و برای آزادی هم جنگید.
زیور رو به عکسها ایستاده است؛ با یک دستش چادر را زیر چانه اش نگه داشته و با دست دیگرش رد اشکهایی را که سر میخورند و به زیر ماسک سیاهش میروند پاک میکند. کمی پاشنهاش را بلند میکند و دست خیس اشک را روی یکی از عکسهایی که بر دیوار پذیرایی خانه نقش بسته است، میکشد. خیسی دستش لحظهای بعد از روی شیشه عکس محو میشود؛ عکسی از یک خانواده در جوار بارگاه امام رضا(ع). مادربزرگ نوادهاش را به بغل گرفته، پدربزرگ روی صندلی کنار او نشسته است، زیور کنار دو دخترش اختر و فرشته ایستاده و احمد و بهمن دو پسر خانواده نیز کنار هم دیده میشوند. اما جای اسماعیل خالی است؛ تصویر پدر و رفیقش به گوشههای عکس اضافه شده است.
نبل و الزهرا و چهار سال اضطراب سقوط
وقتی جنگ سوریه شروع شد مدتی بعد عبارت «شهید مدافع حرم» وارد ادبیات ما ایرانیان شد. عبارتی ناآشنا که گاه موضعگیریهای مختلفی درباره آن میشد. موضع گیریهایی که با قرائت رسمی تفاوت داشت. اما داعش و گسترش فعالیتهای آن در عراق و سوریه، ماجرا را متفاوت کرد و تلنگر لازم را به برخی صاحبان مواضع زد. فضای مجازی و شبکههای اجتماعی بستری شد برای دولت خودخوانده شام و عراق تا اقدامات سبعانهشان هرچه بیشتر دیده شود. خودشان تا نزدیکی مرزهای ایران در اقلیم کردستان آمده بودند و فیلمهای اقداماتشان در رسانههای جهان منتشر میشد. دامنه ترسی که ایجاد کرده بودند با دست به دست شدن این فیلمها در شبکههای اجتماعی فراگیر شد. داعش غیرقابل باور بود، ولی واقعیت آن روزهای جهان شده بود. قلب اروپا، خاورمیانه، آفریقا و آمریکا را زمین بازی خود تعریف کرده بود. هر روز خبرهایی از بمبگذاری و حمله انتحاری در نقاط مختلف جهان میشنیدیم؛ و شهرهایی که یا محاصره میشدند و یا سقوط میکردند. پرچم سیاه داعش به کرار بر بام بلندیهای مختلف نصب شده بود و مردمی که شبیه مار گزیده از هر سیاه و سفیدی ترس داشتند. مردم نبل و الزهرا دو شهر شیعه نشین استان حلب سوریه، طعم تلخ محاصره و اضطراب سقوط را چهار سال زندگی کردند. دوم مرداد سال 91، داعش به این دو شهر که در مسیر سوریه به ترکیه قرار گرفتهاند حمله کرد؛ اما مقاومت مردمی جلوی سقوط زود هنگام را گرفت و با اضافه شدن نیروهای ارتش و مقاومت منطقهای، این محاصره و درگیری چهار سال ادامه یافت تا در نهایت،13 بهمن ماه 94 آزادسازی نبل و الزهرا رسانهای شد.
چند روز دیگر در 13 بهمن 99 که زنان و مردان نبل و الزهرا پنجمین سالگرد آزادسازی شهرشان را از خطر تکفیریها جشن میگیرند، زیور به همراه چهار یادگار اسماعیل در سرمای زمستان از سنگ قبر اولین شهید اهل سنت مدافع حرم در مزار شهدای بوکان غبارروبی خواهد کرد. برای چند ساعت میهمان خانه اسماعیل شجاعی میشویم تا با خانوادهاش و برخی از همرزمانش از او سخن بگوییم. خانهشان در منطقهای است که صدای بچههای کوچه همواره از آن شنیده میشود. کودکانی که وقتی ماشین غریبه میبینند کنجکاوی، بازیشان را متوقف میکند. خانهای که پنجره بزرگ آن رو به طلوع باز میشود و کاکتوسهایی در لبه آن ردیف شده است که هر روز زیور با کنار زدن پرده، صبحی دیگر را با آنها آغاز میکند.
از کارگری در کورهخانههای بوکان تا مرزداری در دالامپر
سال 49 در روستای قرهداغ بوکان به دنیا میآید. یکی دو بار طعم مهاجرت را میچشد. مهاجرت به روستای نوبار و از آنجا به بوکان. در روستای نوبار پدرش مغازهای کوچک برپا میکند. بخشی از درآمدشان هم از کار بر روی زمین کشاورزی و البته کارگری در کورهخانههای آجرپزی تأمین میشود. دوری از خانواده را از بچهگی تجربه میکند. دوران ابتدایی و راهنمایی را در بوکان به اتمام میرساند و در خانه عمویش میماند.
سپری کردن دوران سربازی در سپاه پاسداران نقطه شروعی میشود برای اسماعیل تا سال 86 خود را در لباس پاسداری از مرزها ببیند. همسرش میگوید یکی از دلایل علاقه او به سپاه این بود که میتوانستند لباس کردی در محل خدمت بپوشند. تیربارچی سپاه میشود و قبل از اعزام به سوریه در مناطق مرزی آذربایجانغربی خدمت میکند. در یکی از عملیاتهای داخلی در منطقه مرزی دالامپر ترکش میخورد. ترکشی که به خاطرش نه درصد جانبازی میگیرد، نه بیمارستان میرود و نه از مرخصی استعلاجی استفاده میکند. زخمش را به دستان طبیبوار همسرش میسپارد تا او ترکش را با سوزن از بدنش خارج کند.
خدمت کردن بیشتر از هر چیز برایش اهمیت داشت. زیور میگوید اگر به او خبر میدادند که عملیات دارند خودش را میرساند؛ از جیب خودش 200 هزار تومان کرایه ماشین میداد تا به عملیات برسد. سختی زندگی با چهار فرزند بر دوش زیور بود. « همواره سر کار و در حال خدمت بود و کمتر در خانه حاضر میشد. فشار زندگی روی دوش من بود؛ 800 هزار تومان حقوق میگرفت و اداره کردن زندگی با این حقوق اندک و چهار بچه سخت بود.»
زیور و اسماعیل زندگی مشترکشان را سال 66 آغاز میکنند. حاصل این زندگی 28 ساله اختر، احمد، بهمن و فرشته میشود. قد و هیکلش از برادرش بلندتر و درشت تر است؛ ولی پسر کوچک و چهارمین فرزند زیور و اسماعیل است. دور موهایش را درست مثل هم سن و سالهایش گرفته است، سرش توی گوشی است و شیطنت خاصی هم دارد. بهمن ماسکش را که روی صورتش میگذارد خواهرش دستی بر سرش میکشد و قربان صدقه اش میرود. میگوید « رابطه ام با پدر خیلی صمیمی بود؛ خیلی با هم حرف میزدیم، چیزی از او پنهان نمیکردم. گاهی دلم برای آن گپ زدنها تنگ میشود» بهمن نترس بودن را ویژگی بارز پدرش میداند. وقتی از بهمن دلیل رفتن پدرش به سوریه را میپرسم میگوید « پدرم برای آزادی جنگید؛ برای مظلومان جنگید» وقتی داشت میرفت سوریه به ما گفت درس بخونید تا شغلی داشته باشید که به درد جامعه تون بخورید. ما باید برای مظلومیت جامعه خودمان بجنگیم و شغلی داشته باشیم تا کمکی به این جامعه بکنیم. حاضر هستی مثل پدرت بجنگی؟ میگوید اگر لازم باشد راه پدر را ادامه می دهم و اگر داعشی دیگر وجود داشته باشد حاضرم ثبتنام کنم.
احمد آرامش خاصی دارد و یا حداقل سعی میکند اینگونه باشد«وقتی معنی لفظ شهادت را میفهمی و متوجه میشوی که پدرت با غیرت و ابهت شهید شده است، احساس استوار بودن میکنی و انگیزه بیشتری میگیری تا مشکلات را حل کنی».
« اسماعیل را با اسم کوچک صدا میکردم؛ هر عملیاتی داشتیم داوطلبانه و جانانه میآمد؛ خستگیناپذیر بود و از لحاظ رفاقت بینظیر.» این ها را رحیم پیران یکی از همرزمانش روایت میکند. هنوز فیلمهایی از آواز خواندن به زبان کردی درکوههای مرزی ایران کنار رفقایش در گوشیهای عمر و رحمان وجود دارد. عمر میگوید صدای خوبی داشت اما کمی خجالتی بود. یکبار در یکی از روستاهای مناطق مرزی بودیم که اسماعیل گفت میخواهم اذان بگویم، گفتیم مگر میتوانی، گفت بله. رفت و پشت میکروفن قرار گرفت و صدایش از بلندگوهای مسجد روستا بلند شد.
داستان سفر شام
« یکی میگه واسه پول رفتن؛ یکی میگه اینا مزدورن، ولی باور کنید اینطور نیست؛ اینایی که رفتن عاشق بودن؛ عاشق خاک، عاشق پرچم و عاشق مملکت و ناموسشون» اینها حرفهای عمر وثوقی برای این سوال است؛ چه لزومی داشت ما در سوریه بجنگیم؟ سوالی که شاید برای بهمن و احمد و دیگر فرزندان اسماعیل هم مطرح باشد. رحیم پیران گوشهای دیگر از مزار نشسته است. در لحظات آخر سر اسماعیل را روی دستهای خود میگیرد و بعد از گفتن کلمه شهادت، پلکهای اسماعیل را برای همیشه روی هم میگذارد. میگوید « ما برای دفاع از مردم مظلوم سوریه رفته بودیم؛ آنها هم حق زندگی دارند، حق آب و خاک دارند و این وظیفه انسانی ما بود که به کمکشان برویم. حقوق و دریافتی ما همانی است که سازمان تعیین کرده است؛ چه خارج از کشور مأموریت داشته باشیم و چه در داخل کشور». عمر معتقد است سوریه خاکریز اول ما بود و اگر آنجا نمیجنگیدیم باید منتظر بیپدر شدن بچههایمان و کشته شدن مردمانمان بودیم. شهرام بیگ میرزا کمی پشتش خمیده شده است؛ اما هنوز تنومندی و جنگاوری را میشود در چهرهاش دید. میگوید اسلام مکتبی است که حد و مرز ندارد و هرجای دنیا باشد ما باید از آن دفاع کنیم.
بالاخره به نیروهای کرد حاضر در سپاه هم ابلاغ میشود که هرکس تمایل دارد میتواند برای اعزام به سوریه ثبت نام کند. این اولین بار بود که از نیروهای کرد برای مأموریت سوریه دعوت میشد. کردهایی که در این سرزمین به غیرت و مرزداری شهرهاند حالا باید 1200 کیلومتر آن سوتر از ایران میجنگیدند. فقط شریک زندگیشان از ثبت نام آنها برای اعزام به سوریه اطلاع دارد. زیور وقتی از تصمیم اسماعیل مطلع میشود ابتدا مخالفت میکند. « گفتم من تنهایی با چهار تا بچه چیکار کنم» ولی اسماعیل اصرار دارد که همراه همرزمان و دوستانش باشد. به این حرفها که میرسیم، اختیار اشکهای فرشته دیگر دست خودش نیست؛ «پدر میگفت مریضی و مشکلات شما در برابر ظلمی که به مردم سوریه میشود چیزی نیست»
نبرد در باغهای زیتون
شاخه زیتون در فرهنگ غربی و به ویژه یونان نماد صلح و پیروزی است. اما آن روز نبرد از میان باغهای زیتون شروع شده بود. رحیم، شهرام و عثمان که حالا کنار مزار اسماعیل نشستهاند از روز نبرد میگویند. هوا گرگ و میش است که عملیات را شروع میکنند و در اولین روز دو روستا توسط آنها آزاد میشود. عمر میگوید کار آزاد سازی و پاک سازی را خانه به خانه انجام میدادیم؛ خانه هایی ویلایی که داخل باغهای زیتون و پرتقال واقع شده بود.
به یک خاکریز میرسند. داعش کانالهایی برای رفت و آمد بین ساختمانها کنده و خاکش را سمت دیگر کانال ریخته است تا مشخص نشود. حالا اسماعیل و دیگر همرزمانش پشت خاکریز هستند. رو به رویشان ساختمانهایی است که نیروهای داعش در آنها کمین کردهاند. 25 متر فاصله دارند. از ساعت 11 تا 6 غروب درگیر هستند. شهرام میگوید: « از زمین و آسمان گلوله میآمد. حتی نمی توانستی انگشتت را تکان بدهی» مشخص نیست گلوله ها از کجا میآیند. انچه دیده میشود سوراخهایی است در دیوارهای ساختمان که لوله اسلحهها از آن بیرون آمده است. بهمن پسر کوچک اسماعیل موقع روایت رفقای پدرش از لحظات نبرد کنارمان نشسته است. به چشمهایش نگاه میکنم؛ اشک جمع شده در داخل چشمهایش آنها را شفافتر کرده است.
اسماعیل به همراه رحیم و دو تکتیرانداز کازرونی در آن خاکریز زمینگیر می شوند. اولین تیر به رحمان باپیری که اهل ارومیه است میخورد و بعد از او شهرام زخمی میشود. همه فکر میکنند شهرام شهید شده است. لحظاتی بعد تیر از کنار رحیم میگذرد و به اسماعیل اصابت میکند. رحیم میگوید دیدم اسماعیل صدایم میزند؛ « کاک رحیم تیر خوردم». « چفیهای دور کمرم بود، باز کردم و روی زخم اسماعیل گذاشتم؛ اما رنگ به صورتش نمانده بود؛ سرش را روی دستم گذاشتم دیدم کلمه شهادتین را گفت و تمام کرد؛ آرام چشمهایش را بستم».
بچههای اسماعیل منتظر برگشتن پدرشان بودند
خبر شهادت اسماعیل را قرار است ابراهیم برادر زیور به آنها بدهد. فرشته میگوید یک هفته ای میشد که از بابا خبر نداشتیم؛ یک روز دایی به خانه مان آمد، گفت کاری ندارید انجام بدهم، جایی نمی خواهید بروید؛ ما هم گفتیم بابا قرار است بیاید با او می رویم، چشم هایش پر از اشک شد اما چیزی نگفت، چند روز بعد همه فامیل خانه مان جمع شدند، گفتند اسماعیل مجروح شده و در ارومیه است. گفتیم خب اشکالی ندارد خدا روشکر، خوب می شود. پدر یکی دو شماره تلفن داده بود که مواقع ضروری زنگ بزنیم. وقتی دایی خبر آورد باور نکردم. به دوست پدرم زنگ زدم و گفتم پدرم کجاست؟ پشت تلفن صدای گریهاش را میشنیدم. افتادم و بی هوش شدم، بیدار شدم دیدم همه گریه میکنند.
ابراهیم دایی بچهها میگوید« گفتن کلمه شهادت خیلی سخت است. بچههای اسماعیل منتظر برگشتن پدرشان بودند. گفتم اسماعیل زخمی شده است و فردا به عیادتش در بیمارستان ارومیه می رویم. خواستم حداقل آن شب راحت بخوابند». ابراهیم بعد از پنج سال از آن لحظات بازهم صدایش میلرزد. «صبح برخی از اقوام و فامیل خانه اسماعیل بودند؛ منتظر بودند تا من چیزی بگویم باید میگفتم، دیگر نمیشد پنهان کرد؛. گفتم حاج اسماعیل شهید شده است». خودش را رها میکند و اشکهایش از پهنای صورتش سرازیر میشود.
حالا فرشته رفته سراغ کمد لباسهای اسماعیل و عطر پدر را از آنها میبوید. لباس کُردی قهوهای رنگی را بیرون آورده و حرف میزند «چرا تنهایم گذاشتی پدر جان؛ چرا یکبار دیگر این لباس را نپوشیدی».
زیور بچههایش را دور خودش جمع کرده است. بالای سرش عکسی از اسماعیل است. « هروقت به شما نگاه میکنم یاد اسماعیل میافتم؛ شما یادگارهای چون دستهگل اسماعیل هستید ؛ هرگز پدرتان را فراموش نمیکنم». بالای سر زیور نزدیک به سقف و از کنج دیوار شکافی شروع شده و از کنار تابلوهای عکس روی دیوار میگذرد و به کنار پنجرهی کاکتوسها ختم میشود. میتوان ظاهر شکاف را پاک کرد، روتوش کرد و برای مدتی آن را از دیدهها پنهان نمود؛ اما تَرَک اگر عمیق باشد برای همیشه در دل دیوار باقی میماند، تا زمانی که دیوار سرپاست شکاف هم در دل آن به حیاتش ادامه میدهد، شاید بزرگتر شود و شاید هم همانطور باقی بماند. داغ اسماعیل بر دل پنج عضو باقی مانده خانواده، مثل این شکاف است؛ مردمان این شکاف و این داغ را نمیبینند. داغ پدرکهنه نمیشود؛ شکاف دیوار هم از بین نمیرود.
نویسنده: هادی خیری