گزارش مکتوب.
ما ملت امام حسینیم ....
شهادت دری است که فقط به روی بندگان خاص خدا باز میشود، دری که در سحرگاه سیزدهم دیماه ۹۸، به روی سردار خوبیها گشوده شد و عروج عاشقانه او را پس از عمری مجاهدت در راه اعتلای اسلام، عزیز رقم زد.
به گزارش
خبرگزاری صدا و سیما مرکز قم؛ صبح آن روز جمعه، سر خط همه رسانههای دنیا، شهادت مردی بود که دشمن از شنیدن نامش لرزان بود و دوستانش مدیون شجاعتهای مثال زدنی اش، در آن روز سرد زمستانی کمی بعد از طلوع آفتاب تمام خانهها در غم از دست دادن سردار عزیزشان عزادار شدند، غمی بزرگ و سخت که دلهای تمام مردم را خون کرد، درد آنقدر سنگین بود که مردم قم همانند تمام شهرها درست مثل زمانی که امام روح الله را از دست دادیم، خودجوش و با چشمانی بارانی و شانههایی لرزان به خیابان آمدند.
دلها خون شد در غم مالک اشتر آن روز هر کجا را که نگاه میکردم زن و مرد، پیر و جوان از تمام قشرها به خیابانهای اطراف حرم آمده بودند، زنان به سینه میزدند و مردان سر به شانههای هم گریه میکردند، آن روز گویا عاشورایی دیگر بود، پا به سن گذاشتهها که روزهای دفاع مقدس را به یاد داشتند با اشک چشم میگفتند: مالک اشتر رهبرمان رفت، سردارمان، عزیزمان رفت ..
چند جوان در کنار هم روضه میخواندند و به سینه میزدند: علمدار نیامد، علمدار نیامد ..
یکی از بینشان آمد و گفت: خانم خبرنگار این روضهها برای داغ دلمان هست برای غمی است که به دل رهبرمان آمده وگرنه ما ترسی از شهادت نداریم.
مادری به همراه فرزندان خردسالش آمده بود، یکی در بغلب بود و دیگری چادر مادر را گرفته بود و اشک میریخت، با زبان شیرین کودکی اش میگفت: سردار مهربونمون شهید شده.
مردی فراتر از مکان و ملیتشهر قم طلاب زیادی از کشورهای دنیا دارد، در آن روز جمعه در بین جمعیت مردمی از کشورهای آذربایجان، لبنان، بوسنی، کنیا و ... هم داغدار سردارمان بودند و آمده بودند.
طلبهای از کشور آذربایجان به همراه همسرش آمده بود، هر دو با چشمانی گریان میگفتند: حاج قاسم فقط برای ایرانیها نبود برای همهی دنیا بود، ما ترک زبانها در کنار یمن افغانستان و عراق و سوریه، همه دوسش داریم.
جوانهایی با پرچم لبنان و عراق هم بین جمعیت بودند و بر سینه میزدند، یکی از آنها جلو آمد و گفت: حاج قاسم سلیمانی برای ما مثل سلمان برای امام علی (ع) بود، ما در لبنان و عراق ارادت و عشق خاصی به ایشان داریم به شجاعت ایشان که اسمشان ترس بر پیکره داعش و حامیانشان میانداخت و بعد همگی یک صدا گفتند لبیک یا سلیمان ..
مادران شهدا باز فرزند از دست دادندسردار عزیز! بعد از آن ۱۳ دی، مهمان هر مادر شهیدی شدم برایت مویه کرد، برایت اشک ریخت و عزادار تو شد، مادران شهدایی که میگفتند برای بار دوم پسر از دست داده اند، حق داشتند، تو در این سالها سنگ صبور دل داغدارشان بودی و جای پسر شهیدشان را برایشان پر میکردی، روزی که با پیکر به جانت به قم آمدی مادر مهدی زین الدین فرماندهای که عاشقانه دوستش داشتی و در تمام این سالها قوت قلبی بودی برای مادرش، به بدرقهی پیکر عربا عربایت آمد به رسم سرکشیهای گاه و بی گاهت آمد و بجای مادر برایت مویه کرد و اشک ریخت و تابوتت را در آغوش گرفت.
سردار خلاصهی تمام خوبیهامادر شهیدان زین الدین بعد از گذشت یکسال آن روز را کاملا به خاطر داشت، او میگفت وقتی پیکرت را دیده بود حال و هوایش غمگینتر و بسیار سختتر از لحظهای بوده که پیکر فرزندان شهیدش را دیده است، میگفت سردار در این سالها تنها مشغول جهاد در جبههها نبود و هر زمان و هر لحظه به فکر مردم شهرهای لب مرز بود و دغدغهی سفرهی مردم را داشت، در سیل و زلزله هم به فکر مردم بود و هر گرفتاری که برای مردم پیش میآمد پیش قدم بود و در این بین ارادت خاصی هم به خانوادههای شهدا داشت به طوری که در جریان ریز دل مشغولیها و مشکلات شان بود، میگفت یکبار بعد از عمل جراحی که داشته است با او تماس گرفتی و جویای حالش شدی و هنوز در تعجب است که یک سردار یک قهرمان این طور دغدغهی پدران و مادران شهدا را دارد، به راستی تو که بودی سردار ...
آن بدرقهی با شکوهبعد از آن بدرقهی مادرانه، برای آخرین بار به زیارت حضرت فاطمه معصومه (س) رفتی، پیکرت بر روی دستان مردمانی که چهل سال برایشان در تلاش بودی به دور ضریح چرخید تا آخرین سلام هایت را بدهی، زیارتت قبول حاج قاسم عزیزمان ..
ساعتها مردم شهرم در انتظار دیدنت بودند، آقای رضایی میگفت من و تمام همکارانم در شهرداری صبح آن روز مسیر بلوار پیامبر اعظم را آب و جارو کردیم، کم کم مردم از ساعت ده برای بدرقه آمدند.
راست میگفت زمانی که من و تیم خبری هم به بلوار پیامبر اعظم اعزام شدیم خارج از تصور بود که در همان ساعتهای اولیه مردم این طور به استقبال آمده باشند، بین مردم شهر قم از شهرهای دیگر هم مهمان آمده بود تنها به عشق حضور و بدرقهی سردار، خوب یادم هست دختر نوجوانی که با اشک چشم میگفت من و پدرم از کرمانشاه آمده ایم، فقط به عشق دیدن یک لحظه پیکر سردار، این حجم از ارادت بازتابی از علاقهی سردار به مردم بود، مردمی از خطهی جنوب که حضور سردار در روزهای سخت سیل را به یاد داشتند و از جنوب کشور خودشان را به قم رسانده بودند تا بتوانند جواب دل بی تابشان را بدهند، دلهایی که گرم به حضور سردار در تمام عرصههای سخت بود.
عکسها و تصاویر آن روز گویای جمعیت انبوهی از عاشقانت است، آقای بخشی یکی از عکاسان آن روز بزرگ بود و برایم گفت: حجم جمعیت به قدری زیاد بود که ما به بلندترین ساختمانهای اطراف بلوار پیامبر اعظم رفتیم تا بتوانیم این حضور رو به تصویر بکشیم، وقتی بعد از نزدیک به هفت ساعت پیکر پاک سردارمان رسید همچون نگینی در میان مردم در بر گرفته شد و ما خودمان در لحظات ثبت این بدرقهی تاریخی و بزرگ اشک از چشمانمان میآمد چرا که در آن روز کسانی آمده بودند که تیپ و قیافه هایشان اصلا با چنین مراسماتی هم خوانی نداشت، و این هنر سردار بود که دلها را مجذوب خوبیهای خود کرده بود و وحدت را به ایران هدیه داده بود.
ارادتی خارج از تصور
یکسال از آن روزها میگذرد، یکسال است که نداریمت و ما هستیم و غم نبودنت، و هنوز هم در لابه لای دل مشغولیهای زندگی به یادت هستیم، حاج قاسم درست است که شهادت برایت شیرینتر از عسل بود، اما ما هنوز بعد از یکسال چشمانمان با دیدن عکست، با شنیدن نامت بارانی میشود، در این یکسال گوشه و کنار شهر هر جا را که دیدیم و میبینی، حضورت ر ا همه جا حس کردیم.
روایت آخرین سفر به قم از زبان رفیق ۳۵ سالهی سردار
مهمان خانه یکی از قدیمیترین رفقای سردار سلیمانی شدم، حاج محمود خالقی که طبق وصیت نامه سردار غسل، کفن و دفن حاج قاسم به وی سپرده شده بود، وارد اتاقی ساده شدم که در این سالها هر زمان سردار پا در این خانه میگذاشت در همین اتاق و روی زمین به یک پشتی تکیه میکرد، و چقدر شیرین است شنیدن وصف حاج قاسم از زبان دوستی که از برادر به او نزدیکتر بود.
حاج محمود میگفت: حاج قاسم فقط فرمانده نبود، او قبل از اینکه فرمانده جنگ سخت در جبهههای نبرد باشد، سالها در مبارزه با نفس و جهاد اکبر سربازی کرده بود.
عقد اخوت با سردار جبههها
حاج محمود میگفت: من ۲۳ سالم بود و حاج قاسم ۲۷ که اولین بار در سال ۶۴ قبل از شروع عملیات والفجر ۸ همدیگر را دیدیم و بعد از آن ملاقات کوتاه در طی چند عملیات بارها همدیگر را دیدیم و صحبتهای بیشتری با هم داشتیم، اما صمیمیت اصلی ما در سفر حجی بود که در سال ۷۱ داشتیم و ۱۸ ذی الحجه عقد اخوتی را در جوار خانه خدا با هم بستیم.
حاج محمود خالقی در جواب به این سوالم که شما طلبه بودید و ایشان پاسدار آیا تفاوت دیدگاه با هم داشتید گفت: حاج قاسم از من طلبهتر بود، حاج قاسم قبل از اینکه یک پاسدار باشد یک روحانی بود که ابتدا روح و روان خودش را پرورش داده بود و بعد در مسیر خدمت به مردمش قدم برداشته بود.
سرداری که در کنار مردم بودحاج محمود میگفت: خاک قم بارها و بارها میزبان حاج قاسممان بوده، او برای زیارت مضجع نورانی حضرت فاطمه معصومه (س) زیاد به قم سفر داشت و هر زمان به حرم مشرف میشد همیشه در مسیر رفت و آمد عادی مردم قدم بر میداشت و هیچ وقت خودش رو جدای از مردم نمیدانست، یک بارکه به جمکران رفتیم، انتظامات ایشون را نشناخت و سردار دستش را بالا برد برای بازرسی که من همان جا به شوخی به حاج قاسم گفتم: تنها جایی که میشود دستهای سردار را بالا دید در اماکن مذهبی و زیارتی است.
آخرین سفر به قم، پنج روز مانده به شهادتحاج محمود میگفت حاج قاسم پنج روز مانده به شهادتش به قم آمد تا زیارتی کوتاه داشته باشد، وقتی به اتفاق وارد حرم شدیم نزدیک به اذان بود نماز را که خواندیم ایشان یک گوشه نزدیک به ضریح ایستادند و مشغول دعا و مناجات شدند و به اتفاق حاج حسین پور جعفری کنار ضریح هم رفتند، بدون همراه در کنار مردم به طوری که مردم از دیدن ایشان جا میخوردند و خیلی از مردم دور ایشان جمع شدند برای عکس و فیلم و بازگویی درد و دل هایشان که حاج قاسم با وجودی که وقت کمی داشت با صبر و لبخند همیشگی اش با مردم همراهی کرد. بعد از آن سوار بر ماشین شدیم و حاج قاسم گفت: زمانی برای آمدن به منزل نداریم باید به تهران برویم و از آنجایی که من بسیار دلتنگ ایشان بودم از ایشان خواستم تا تهران همراهشان بروم در مسیر صحبتهایی از مردم و مسئولین شد و در آن دو ساعت بهترین گپ و گفتها را با هم داشتیم.
وصیت حاج قاسم به حاج محمودحاج قاسم بارها در موقعیتهایی مثل مراسم ختم یکی از دوستان صمیمی مان حاج آقا حسنی سعدی و یکی از بزرگان مذهبی کرمان و بار اخر هم در مراسم ختم پدر خودشان تاکید کرد که حاج محمود من میخواهم غسل و کفن و دفن مرا شما انجام بدهی، من همیشه بغض میکردم و میگفتم من حتما زودتر از شما از دنیا خواهم رفت، اما قسمت این شد که غم برادر ببینم و تا همیشه در غمش بسوزم؛ و بالاخره روز تدفین سردار در کرمان بعد از نماز صبح خودم را بر سرمزار رساندم و داخل قبر رفتم و برای آخرین بار با پیکر اربا اربای برادرم خداحفظی کردم.
مزد سال ها اخلاص و خدمتاما آخرین روایتم در گوشهی دیگری از شهر در منزل پاسدار شهید شهروز مظفری نیا است، شهیدی که بعد از ده سال سربازی در رکاب سردار دلها، بالاخره همراه سردار در ان ۱۳ دی سخت و سرد به درجه رفیع شهادت نائل شد و به آرزویش رسید.
از شهید سه فرزند به یادگار مانده است نرگس نیلوفر و علیرضای هفت ماهه که برایم دردناکتر از شنیدن هر صحبت و هر روایتی دیدن تاتی تاتی کردنهای علیرضای هفت ماهه بود، علیرضا وقتی به دنیا آمد که پدر پنج ماه قبل همراه سردار به شهادت رسیده بود، مادر شهید شهروز میگفت: شهروز پسرش را ندید و علیرضا طعم آغوش پدرش را حس نکرد، من حسرت میخورم، چرا که دوست داشتم شهروز فرزندی که چشم به راه آمدنش بود را میدید و در آغوش میگرفت.
ده سال تلاش و مجاهدتهمسر شهید میگفت: همسرم علاقه خواستی به همراهی با سردار داشت، آنقدر که با تمام وجود در تلاش بود تا خدایی نکرده کوتاهی نکند و حتی بیشتر مواقع ساعت سه صبح از خانه بیرون میرفت و دائما در ماموریتهای مختلف در کنار سردار حضور داشت، از همسر شهید پرسیدم از دوری ایشان در این ده سال ناراحت نبودید گفت: وقتی شهروز از خوشحالی مردم شهرهایی که در سوریه و عراق از دست داعش آزاد شده بودند میگفت ما هم خوشحال میشدیم که همسرم سرباز امام زمان (عج) است و همراه سردار.
همسرم همیشه تاکید میکرد داعش را باید بیرون مرزها از بین ببریم تا خطری جان و مال مردم مان را تهدید نکند، بنابراین من هم از شوق و تلاش شهروز و پیروزی جبهه مقاومت و نجات زنان و کودکان بی دفاع خوشحال بودم و به خودم اجازه نمیدادم که حتی در دلم اعتراضی داشته باشم.
لبخندهایی که به کاغذ بی جان، جان میبخشددر گوشهای از شهر یکی لبخندهایش را چاپ میکند و میگوید با وجود یکسال هنوز داغدار سردار است و در این یکسال لبخندهای سردار به کاغذ بی جان، جان میبخشد. میگوید در این یکسال هر کسی آمد برای دلش تصویری از سردار خواست او هم برای دلش مبلغی را از مشتری نگرفت تا کمی دلش آرام بگیرد، میگفت مشتری هایش مردمی هستند که عکس سردار را قاب میک نند برای دیوار خانه هایشان، تکیه هایشان و مغازه هایشان، تا حضورش را بیشتر و بیشتر حس کنند.
عمو قاسم به مهربانی پدر
در گوشهای از شهر مهمان خانهی شهید غواص حجت الاسلام شیخ شعاعی شدم، شهیدی که سال ۹۴ پیکر پاکش بعد از تفحص به خاک وطن برگشت و زینب و خواهر و برادر، بعد از ۳۰ سال دوباره به پدرشان رسیدند، زینب میگفت همان سال یک نامه برای سردار حاج قاسم سلیمانی نوشته است و از او خواسته تا به دیدارشان بیاید و دست پدری بر سرشان بکشد، حاج قاسم هم چند روز بعد جواب نامه را میدهد و میگوید: عزیزانم دیدن شما از هر زیارتی برای من دلچسبتر است، رسیدن خدمت شما برای من افتخار عمرم محسوب میشود ان شاالله بزودی برای دست بوسی شما خواهم آمد، کوچکتان قاسم.
فضای مجازی هراسناک از نام و تصویر سردار
از روز شهادت حاج قاسم تا به امروز که یکسال میگذرد انفجاری در فضای مجازی از داغ شهادتش به پا شده است، همه جای فضای مجازی عکسها و تصاویر سردار عزیزمان است و مردم با هشتگهای #سردار-دلها # حاج_قاسم_هنوز_زنده_است# انتقام_سخت# مکتب_سلیمانی#سلیمانی_ها_در_راهند، شهادت بزرگ مرد مکتب مقاومت را جهانی کردند. وحدتی بزرگ به زبانهای فارسی انگلیسی ترکی و عربی که فضای مجازی در تلاش حذف آنهاست، اما در برابر لشکر قلبهای گره خورده به مکتب سلیمانی شکست خورده چرا که این قول قدسی خدای متعال است که نور خدا با فوت امثال ترامپها و بایدن و صهیونیستهای بی اصل و ریشه، خاموش نخواهد شد.
شیما کرمیانی _ خبرگزاری صدا و سیما _ مرکز قم