من ۲ گردان دارم که همهی آنها گریه کردن در دل شب را خوب بلدند؛ بنابراین با همین بسیجیهای بی ادعا مهران را آزاد میکنم.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز ایلام؛ یک گوشهی دنج از نقشه را برای خودش انتخاب کرده و خارج از نقشه هم، دنجیِ دامن کوه را برگزیده است. با هیچ جایی هم ارتباطی ندارد و پشتش به کوههای بلندقامتِ اطرافش گرم است.
به او لقب کوچکترین استان کشور را داده اند؛ اما دست تقدیر نامش را بر روی زبانها انداخت و به کانون بزرگترین اتفاقات دنیا تبدیل کرد؛
ایلام؛
نامی که تا آن زمان کمتر به گوش کسی خورده بود؛ اما چشم پرطمعِ "صدام"، رییس جمهور وقتِ عراق حالا به این نقطه از جغرافیای ایران خیره شده بود تا از این منقطه راه را برای زیاده خواهی هایش باز کند. اصلاً ایلام را پایگاه نظامی خودش کرده بود؛ حتی سنگر مخصوصش را هم در نقطهی صفر مرزیِ مهران ساخت تا جنگ را از این منطقه رصد کند. او قهقهه زنان دستور جنگ را از همین نقطه صادر کرد و اولین موشکش را به تنِ بی دفاعِ مهران زد؛ و به این ترتیب جنگِ دو کشور، از ایلام آغاز شد، استانی که خیلی زود زیر آتش بمب و گلوله و موشک رفت.
دیاری که آسمانش دیگر جای پرندهها نبود و پرندههای آهنینِ صدام، ساکنان جدیدِ آسمانش را تشکیل میدادند با کودکانی که از آسمان شهرشان دلهره داشتند و جای بادبادک، میگ کاغذی هوا میکردند؛ اما شهر، خالی نشد و مردم با وجود باران بمب و موشک بر سرشان، همچنان در خانه و کاشانهی خود ماندند و در حالی که مردها سنگرها را پر میکردند، زنها نیمهی مردانه اشان را بسیار پر رنگتر از نیمهی زنانه اشان رنگ زدند و با تقویت پشت جبهه ها، جای خالی پدر را نیز برای فرزندانشان پر میکردند.
مردان عشایر، اما راه بلدِ دیگر رزمندهها در راه و بیراهههای طبیعت ایلام شدند و با همان اسلحههای معمولیِ خود بر سر عراقیها آوار میشدند؛ اما جنگ، جنگی نابرابر بود و "کلاشینکفِ" عشایر در مقابل مدرنترین سلاحهای دشمن، گاهی کم میآورد و شهرِ مهران، بارها به تصرف رژیم بعث عراق درآمد و امامزاده سید حسن هم تسخیر شد. صدام در نطق رسانهای خود گفته بود از همین مرزِمهران و شهر ایلام، تصرف ایران را شروع میکنم و به پایتخت میرسم. آنها از مهران هم گذشتند و به صالح آباد در ۲۰ کیلومتری شهر ایلام رسیدند و پیشرویشان را به سمت شهر ایلام آغاز کردند.
ایلام در یک قدمیِ سقوط تهمینهی ۴۲ ساله میگوید: من سن و سال زیادی نداشتم؛ اما یادم میآید با نزدیک شدن لشگر عراق به شهر ایلام، همهی اقوام در منزل ما جمع شدند تا در مورد اوضاعِ پیش آمده، تصمیم بگیرند. قرار شد مردها داخل شهر بمانند و آمادهی درگیری تن به تن با دشمن شوند؛ اما تکلیف زنها و بچهها هم باید مشخص میشد. همه از این که مبادا اهل و عیالشان به اسارت دشمن دربیایند نگران بودند. هر کسی چیزی میگفت تا این که بالاخره یکی از اقوام گفت: سه راه، بیشتر نداریم یا باید بمانند و اسیر شوند و یا فرار کنند و به دل کوهها بزنند که بدون مرد، کار غیرممکن و دشواریست؛ بنابراین به نظر من بهترین راه این است که در کنار خودمان بمانند و اسلحله به دست بگیرند و تا پای جان بجنگند و به هیچ عنوان اجازه ندهند که به اسارت بعثیها دربیایند. من و بقیهی بچهها حسابی ترسیده بودیم. اما از بچهی ۱۰ ساله تا همهی خانمهای فامیل و حتی بیشتر همسایهها در مسجد محل مشغول فراگرفتن کار با اسلحه شدیم. آری! آن روزها تمام شهر پر از اضطراب و تشویش بود. اخبارِ هر لحظهای نزدیکتر شدن بعثیها به شهر ایلام و بمبارانِ روز و موشک بارانِ شب، حسابی اوضاع و احوال مردم را به هم ریخته بود؛ تا این که یک نفر که انگار، پلاک میگرفت برای همهی گمنامیها به ایلامِ گمنام آمد و به همهی این نگرانیها پایان داد. قصهای که، سرهنگ جعفر لوایی از رزمندگان عملیات والفجر ۳ به روایت آن میپردازد.
مردی شبیه باران در بُحبوحهی عملیات کربلای یک ، من و ۲ نفر دیگر از همرزمان لشکر حضرت امیر - شهید علی اکبر پَرَک و هواس مرادی- از جاده خاکی کمربندی مهران روبه روی کله قندی که به طور کامل در تیررس عراق بود، داشتیم به سمت مقرخودمان پیاده میرفتیم که یک دفعه یک جوان نورانی و جذاب که حدود ۲۵ ساله به نظر میرسید با یک استیشن، جلوی ما ایستاد و گفت: شما مسیرِ "بان رحمانِ مهران " را میشناسید؟ گفتیم بله، اتفاقا منطقهی خودمان است. گفت توپهای صد و شش ما الان چالاب هستند، میخواهم به آنجا بروم و تانکهای عراقی را شکار کنم، حالا که میشناسید بیایید بالا و ما هم سوار شدیم. بعد از پیمودن قسمتی از راه گفت شما دیگر پیاده شوید، چون من میخواهم از جاده کمربندی بروم و آنجا زیر تیررس مستقیم عراقیها قرار دارد.
اما هر چقدر که اصرار کرد ما قبول نکردیم تا اینکه بالاخره ۳ تا اسلحه به ما داد و گفت حالا که میخواهید بمانید، هر کسی را که در مسیر دیدید، بزنید، چون اینجا همه اش عراقی ست و در تصرف دشمن است و بعد آنقدر با سرعت گاز داد و رفت تا گرد و خاک زیادی بلند شد و ماشین در میان گرد و غبار استتار شد.
به چالاب و نیروهای خودی که رسیدیم پیاده شدیم. همه سلیمانی و قاسم صدایش میزدند.ما آن موقع اطلاع زیادی از دلاوریها و ذکاوت نظامی این بزرگمرد نداشتیم، ولی بعدها که بیشتر اسمش را شنیدیم و عکسش را دیدیم، متوجه شدیم که آن روز فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در چالاب که افتخار همراهی کوتاهی را با او داشتیم همان حاج قاسم سلیمانی، سردار دلها ست که در آن دیدار کوتاه دلهای ما را هم مجذوب خود کرد. مردی که وقتی مهران را در معرض سقوط کامل دید، دلاورانه آمد و مبارزهی شجاعانه اش را برای باز پس گیری آن آغاز کرد.
کلام امام، ختم کلام محمد صباغی، بیسیم چی حاج قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله کرمان میگوید: رزمندگان ایران با دست خالی و با تنها سلاحی که خداوند در دستانِ قلبِ آنها گذاشته بود و آن چیزی نبود، جز ایمانی راسخ که به فتح فاو انجامید، ذلت دشمنِ تا به دندان مسلحِ رژیم بعث را در مقابل چشمان همه و در قاب رسانههای آن روز به تصویر کشیدند. صدام، سرخورده و سرافکنده از این شکستِ سنگین، تصمیم گرفت برای جبران این ذلت و تقویت دوبارهی روحیه لشکریانش، مهران را تصرف کند. کاری که بالاخره موفق به انجام آن شد و آن موقع بود که امام دستور آزادسازی سریع مهران را صادر کرد؛ اما در کربلای خمینی، این دستور برای سربازانش تنها یک فرمان نظامی نبود، دستوری بود که حرف به حرف آن با عشق در دل و جان رزمندگان مینشست و با تقدیمِ سر، دست، پا و ریخته شدن خونشان به دنبالِ عملی کردن آن بودند؛ بنابراین فرماندهان نظامی دور هم جمع شدند و نقشهی بازپس گیری مهران را طراحی کردند تا با آزادسازی آن، قلب امام را شاد کنند.
دشمن، مغلوبِ اشکهای شبانه مهران است و دشتهای وسیعش، تا چشم کار میکند دشت است و کوههای سربه فلک کشیده که در اطراف آن خودنمایی میکند، ارتفاعاتی که صعب العبور هستند و درست مانند ارتفاع غیرت و صعب العبور بودن ایمان راسخ مردمانش که دشمن با هیچ ترفندی نتوانست کوچکترین خللی در آن به جود آورد. محمد صباغی از جلسهای میگوید که قرار بود ارتفاعاتی که در دست رژیم بعث قرار داشت و صدام در بلندترین نقطهی قلاویزان، برجک دیده بانی اش را بر فراز آن ساخته بود و تمام منطقه و دشتهای مهران را در تیررس مستقیم خود داشت، آزاد کنند. اما مگر کسی از فرماندهان میتواند اعلام کند که مسئولیت این ماموریت مهم و پر خطر را میپذیرم. همه سکوت کرده اند تا این که بالاخره فرمانده شجاع و جسور اسلام، حاج قاسم سلیمانی سکوت را میشکند. من میتوانم! فرمانده قرارگاه، سردار شمعخانی ست. او از فرمانده، سلیمانی توضیح میخواهد. چگونه و با چه تدبیر و توانی این عملیات را میپذیری؟! میدانی که این دشت در تیررس مستقیم دشمن است و احتمال شکست و کشته شدن تمام نیروها حتمی ست. دشتی از خون راه خواهد افتاد و نتیجه هم ۹۹ درصد با شکست قابل پیش بینی ست. اما فرماندهِ دل ها، دلش قرص است. او میگوید من ۲ گردان دارم که همهی آنها گریه کردن در دل شب را خوب بلدند و سیم ارتباطیِ دلشان با خداوند وصل شده است. آنها شیران روزند و زاهدان شب، رزمندگانی که کربلای خمینی را به کربلای حسین گره زده اند و دل هایشان را به حسین زمان؛ بنابراین همین بسیجیهای بی ادعا با قدرت رزمشان و با سلاح ایمان، شهر مهران را آزاد خواهند کرد.
عملیاتی که چیزی به جز زیبایی نبود سرهنگ محمدتقی قاسمی از فرماندهان دوران دفاع مقدسِ ایلام میگوید: لشکر ۴۱ ثارالله دو بار در منطقهی مهران دست به عملیات زد. عملیات والفجر ۳ که در مرداد ماه سال ۱۳۶۲ و با وجود ظفرمندی لشکر سردار، گردانهای پشتیبانی به علت بسته شدن محورها، موفق به حمایت از این لشکر نشدند و عملیات شکست خورد؛ اما با این وجود، دستاوردهای مهمی هم داشت، دستاوردهایی مانند:
تصرف وآزاد سازی ارتفاعات کله قندی، زآلواب و دوراجی
آزاد شدن مهران از محاصره دشمن
خارج شدن جاده مهران، دهلران وایلام ازدید و تیر دشمن
تحمیل پدافند در دشت زرباطیه عراق بر دشمن
و زمینه سازی برای انجام عملیات کربلای یک و آزاد سازی مهران در تاریخ نهم تیر ماه سال ۱۳۶۵
کربلایی که فرمانده اش "سلیمانی" بود
"عملیات کربلای یک"، آغاز میشود. داودی نصر از رزمندگان این عملیات میگوید: ما در گردان مهندسی، رزمیِ نبی اکرم (ص) جهاد سازندگی ایلام بودیم و مسئول ایجاد خاکریز و پناهگاه در دل دشتهای وسیعِ مشرف به کوههای قلاویزان که در تصرف دشمن بود.
نمیدانم که حاج قاسم قبل از شروع عملیات چه نجواهایی با امام زاده سید حسنِ مهران که برادر بلافصل امام رضا (ع) است، داشت؛ اما همرزمانش میگفتند که حال و هوایش با همیشه فرق دارد. او از محدودهی این امامزداه، مأموریت شکستن خط ارتش بعث عراق و تصرف ارتفاعات قلاویزان، هماهنگ با دیگر لشکرهای خط شکن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بر عهده داشت. او در حالی که از یادآوری خاطراتش بغض میکند و اشک هایش سرازیر میشود، میگوید: از شجاعت و دلاوری رزمندگان لشکر حاج قاسمچه میتوان گفت که واژهها در برابر آن همه ایثار و رزم آوری کم میآورند. آنها از خاکریزها عبور میکردند و با موتورسیکلت به دل دشتی میزدند که در تیررس مستقیم دشمن بود. موتورسیکلت سوارانِ فرمانده سلیمانی جانشان را در کفِ یک دست گرفته بودند و آرپیجی را در دست دیگر و به سمت تانکهای دشمن، شجاعانه شلیک میکردند و تجهیزات و استحکاماتشان را در هم میشکستند. رزمندگانی که خود، یک لشکر بودند و این اغراق نیست، نمونه اش شهید زندی نیا که به تنهایی در منطقهی معروف به زمینهای کشاورزی در محدودهی روستای رضا آباد در مقابل هجوم تانکهای دشمن ایستاد و از جناحهای مختلف به آنها شلیک میکرد و جبهه را تا رسیدن نیروهای کمکی نگه داشت. سرهنگ خدامراد سحری از دیگر رزمندگان ایلامی هم میگوید: اگر بگویم همهی یگانهای سپاه در یک محور قرار داشتند و لشکر ۴۱ ثارالله در یک محور و اینها با هم مساوی بودند، به گزافه سخن نگفته ام و به جرأت میتوانم بگویم که اگر حاج قاسم سلیمانی و لشکر همیشه پیروزش نبود مهران آزاد نمیشد؛ دلیل این ادعا هم این است که محور بسیار سخت و حساس قلاویزان را هیچ کدام از فرماندهان حاضر نبودند بپذیرند، چون که احتمال موفقیتِ عملیات، صفر بود و از آن طرف، همهی حساب و کتابهای منطقی و نظامی میگفت احتمال قتل عام رزمندهها و شکستِ کامل عملیات صد در صد است. حاج قاسم و فرزندانش تنها با نیروی ایمان و دلاوری و رزم آوری موفق به بازپس گیری منطقهی مهران و شکست کامل دشمن تا دندان مسلح و مسلط بر منطقه شدند.
خاطراتی به روایت مهران
فرماندهِ کربلای یک! چگونه از تو بنویسم، تویی که حتی همرزمانت هم در میان ازدحام کلمات و جملات، سکوت میکنند و هق هق پشت گوشیهای تلفن امانشان نمیدهد. سردار دل ها! سراغ تو را در کلام محمد فرحبخش رزمندهی لشکرت میگیرم و او در حالی که بغض، راه گلویش را میگیرد، میگوید: از سردار که میخواهم بگویم و از دلگیر بودنِ روزهای بدون او کم میآورم. حاج قاسم! گیرم که با جای خالی ات کنار بیایم با خاطرات زنده ات چه کنم، آن روز که برای پیدا کردن یک پتوی اضافه برای سربازی که در قبل از عملیات مهران از شدت خستگی خوابش برده بود، به بیشتر سنگرها سر زدی و بدون ناراحتی یک نفر دیگر را جای او سرِ پستش گذاشتی و گفتی خسته است، خیلی زحمت کشیده، بگذارید بخوابد.
محمد صباغی، اما برگ دیگری از خاطرات تو را بغض میکند و ورق میزند، او میگوید: اگر کسی تازه حاج قاسم را میدید هرگز متوجه نمیشد که او یک فرمانده است، کسی که از ابتدای ورودش به جبهه فرمانده بود، تمام اعمال و کردارش با یک بسیجی ساده و معمولی فرقی نداشت؛ از غذایش گرفته تا لباس و سنگرش و تمام رفتار و گفتارش سرشار از اخلاص و سادگی بود.
او میگوید: یادم میآید روزی یکی از بسیجیان روی گونیهای بالای سنگری که حاج قاسم میخواست داخل آن برود، نشسته بود و داشت کنسرو میخورد. حاج قاسم گفت اجازه میدهید با هم بخوریم. سرباز با اکراه قبول کرد و حاج قاسم لبخند زنان دو، سه لقمهای را مهمان او شد و رفت؛ وقتی به او گفتیم چرا با اکراه قبول کردی که با حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله هم غذا شوی از تعجب خشکش زد و از خاکی بودن و بزرگی او بسیار متعجب و از برخورد خودش به شدت متأثر شد. سردار دلها در کربلای کوچکی که تو ساخته بودی، چقدر آدمها بزرگتر از شناسنامه هایشان قد میکشیدند.
غلامرضا فرحبخش رزمنده لشکرت از علی اکبرهایت میگوید؛ از ایزدیِ نوجوانی که از پشت خاکریزها قدمهای نامحرم تانکهای دشمن بر خاک دشتهای مهران را درو میکرد و با شلیک توپِ یکی از همان تانک ها، همانند اربابش حسین، سرش را در راه حضرت دوست داد تا در روز محشر شرمندهی ارباب سر جدایش نباشد.
او از تاول پاهای فرمانده، جوادرشید فرخی که در گرمای بالای ۵۰ درجهی مهران، تمام روز از این طرفِ خط به آن طرفِ خط رفته و به رزمندهها سرکشی کرده، هم تعریف میکند و با اشکهایی که از داغ دلش گرم، بر گونه هایش جاری میشود، میگوید: پاهایش تاول زده بود؛ اما این تاولها چیزی نبود تا او را از ادامه راه باز دارد؛ برای همین هم یک ماشین پیدا کرد و دوباره به سمت مقر گردان حرکت کرد و بعد از چند ساعت ایستادگی در برابر دشمن با همان تاولهای پایش راه بهشت را تا رسیدن به معشوق به سرعت پیمود و شربت شیرین شهادت را سر کشید. فرمانده! امیرشکاری، رزمنده دیگرِ تو با شکار لحظههایی ناب از آن روزها میگوید؛ از این که شاگردان تو که همه سر کلاس درس پیر و مرادشان، خمینی کبیر آموزش دیده بودند، چگونه از اخلاص و عمل جمله میساختند، جملههایی که تا همیشهی تاریخ، بر دل تابلوی کلاس درس انسانیت حک خواهد شد. او از پروانهی شیدای لشکرت، علی عرب هم گفت، جوانِ کمک آرپیجی زنی که در هنگام عملیاتِ شکستن معبرِ مین، گلولهای به کوله پشتی اش میخورد و آتش میگیرد. او به پشت روی کوله پشتی اش میخوابد و با تحمل چند صد درجه، حرارتِ آتش گرفتنِ خرج آرپیجی، مثل شمع میسوزد و آب میشود؛ اما سکوت میکند تا دشمن متوجه حضور رزمندهها نشود و این گونه، پروانه وار به دیدار معشوق پر میکشد. امیرشکاری از عارف و فرمانده لشکرت، علی مُعانی هم میگوید، از او که زخمی ست، اما از امدادگرانی که برای انتقالش به عقب آمده اند، میخواهد تا بقیهی رزمندگان را نجات بدهند و در حالی که سپاه دشمن نزدیک و نزدیکتر میشوند باز هم با اشاره به بغل دستی اش میگوید اول خلیلی را ببرید، حال او وخیمتر است؛ اما وقتی که برمی گردند تا او را ببرند، میبینند که دشمن منطقه را محاصره کرده و او بعد از ۱۴ سال در زیر یکی از شیارهای منطقهی قلاویزان مهران در حالی که تنها پیراهنش سالم مانده بود، تفحص شد.
و داغی که میمک بر دل فرمانده، سلیمانی گذاشت میمک! برایم بگو از لحظه های آخرِ همبازی دوران کودکی هایم، آخرین باری که تو کنارش بودی و من نبودم و از خداحافظی آخرش بدون من تعریف کن. بگو چه کسی او را نشانه گرفت؟! احمد جان! آن کس که تو را نشانه گرفت با خود نگفت که من از این به بعد چگونه جایِ خالی ات را زندگی کنم؟!
همبازی دوران کودکی هایم! آن کس که تو را نشانه گرفت، نگفت که من با چه توانی خبر رفتنِ بی بازگشتت را برای مادرت ببرم؟ آن کس که تو را نشانه گرفت به بی تابی زینبِ کوچکت به چشم انتظاری همسرت فکر نکرد؟! برای آن هایی که تو را نمی شناسند می گویم؛ رفیقِ روستا زاده ی بی آلایشم! که نداریِ پدر را با رنج کارگری برای ساختن آینده ات، خم به ابرو نیاوردی و همزمان به فکر سفره ی خالی یتیمان هم بودی،
می دانی همان یتیمی که نمی توانستی غمش را ببینی، حالا برای بار دوم دلش شکسته و احساس یتیمی می کند؟! او امروز آمده است و سراغ تو را از من می گیرد. احمد جان تو بگو، با چه جوابی دلش تسکین داده می شود، به جز واقعیت نداشتن رفتنِ بی بازگشت تو؟! بر ای آن ها که تو را نمی شناسند می گویم، آدم به رفاقت صمیمانه ات با خدا حسادت می کرد، به رابطه ی نزدیکت با حسین و اهل بیتش، نمی دانم احمد جان، شاید حضرت زینب (س) باید سنگ صبور کودکان شهیدان کربلای ایران هم باشد که به او وصیت کرده ای تا مراقب زینبِ کوچکت باشد؛ نمی دانم اما این را خوب می دانم که تو به همان راهی رفتی که باید می رفتی و شهادت جامه ای بود که برازنده ی قامتِ خداییِ تو بود.
با احتیاط در این خاک قدم بردارید جنگ تمام شد؛ اما سردار باز هم دنبال گمشده هایش به مناطق عملیاتی سر میزد؛ گمشدهها و خاطرههایی مثل احمد سلیمانی و احمد سلیمانیهایی که انگار سراغشان را از میمک و قلاویزان میگرفت.
روح الله مرادی راوی یادمان قلاویزان مهران میگوید: تعداد ۵۰۰ نفر از رزمندگان دلاور لشکر ۴۱ ثارالله در منطقهی قلاویزان به شهادت رسیدند و با خون پاک خودشان این خاک را رنگی خدایی بخشیدند. عدهای هم از همین بچههای کرمان و لشکر ۴۱ ثارالله با تنِ زخمی در دل همین شیارها جا ماندند. یوسف امیرشکاری میگوید: یکی از بچههای اطلاعات، شناسایی به نام محمد امیری در یکی از شیارهای قلاویزان هنگام عملیاتِ شناسایی روی مین رفت؛ اما با حساس شدن دشمن و شدت گرفتنِ فعالیتش بر روی منطقه، همان جا ماند و بر اثر خونریزی و شدت تشنگی داخل همان شیار، جان داد و کامش با شربت شیرین شهادت سیراب شد.
نقطهای که امروز به پاس ایثار این شیرمردانِ کربلای خمینی، یادمان ایثار نامگذاری شده است. حرف، حرف یادمان ایثار قلاویزان شد؛ مقرِ عشق بازی سردار و یارانش؛ نیامده اید که ببینید، این جا برای خودش برو بیایی دارد.
ملائک میآیند و میروند، بانوی بی نشان بقیع به فرزندان گمنام و مفقودالاثرش سر میزند. اینجا پر از صداهای شنیدنی و پاتوق عشقبازی است. فقط باید چشم دلت را باز کنی.
زمزمههای مادر محجبهای مرا سمت خودش میکشاند. او مادر شهید مفقودالاثریست که در همین جا شهید و پیدا شده است. مادری که از همدان به قلاویزانِ ایلام آمده است؛ اما قصه اش چیست؟! مادر! شما که میگویید پسرت پیدا شده و حالا جای این که سر مزارش باشید به اینجا آمده اید؟!
و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده، میگوید: وقتی پسرم برگشت یک شب به خوابم آمد و با ناراحتی گفت: مادر تا قبل از این که برگردم بی بی فاطمه زهرا (س) هر شب به دیدنمان میآمد؛ اما از وقتی که برگشتم دیگر آن حضرت را ندیده ام. این خواب را که دیدم متوجه شدم که اینجا چه خبر است؛ برای همین آمده ام تا شاید بی بی (س) گوشهی چشمی به من هم بکند. "حسین جان"، ارباب! مادرت جای مادرانِ فرزندان گمنامِ کربلای "خمینی" مادری میکند و کلاس درس تو نیز همچنان و تا همیشهی تاریخ دایر است. چه غوغایی میکند مکتبت! از همه سنی، پیر و جوان و حتی کودکان خردسال هم کلاس دَرست ثبت نامی دارد. این جا پر از ردپای سردارانی ست که عَلم را از دستان قلم شدهی عباست گرفته اند و در سر به داری، نشان عزت و غیرت دریافت کرده اند. سردارانی که لشکریانش درست قدم جای رد پای لشکریان تو گذاشتند و رفتند و آنها که با دست تقدیر ماندند، تنها به این خاطر بود که کربلا در کربلا باقی نمانَد و امروز زینبیانِ زمان خود شوند.
سردار! تو خاطرهای هستی که هرگز از یاد قلاویزان و میمک و دشتهای مهران پاک نخواهد شد. حاج قاسم من امروز، روسری ام را و لهجهی مادری ام را مدیون تو و همرزمانت هستم، شما که با رگهای غیرتتان از خطوط مرزی میهنمان دفاع کردید تا هیچ نامحرمی به خانه و کاشانه امان چشم ندوزد و آن را از پارهی تنِ نقشهی ایران کم نکند. سردار! میدانم این را که میگویم خوشحالت میکند؛ خودت هم خوب میدانی که امروز دیگر کودکان شهرم بی دلهره، بادبادک هایشان را به آسمان میفرستند؛ و حالا کودکانِ شهر و دیارم با قصهی رشادتهای حاج قاسم و نجات مردم این دیار از دست گرگهای پرطمع و حریصِ دنیا، بزرگ میشوند؛ خاطرهای که برای همیشه در دفترچهی ذهن و قلب مردم ایلام حک شده است و پاک نمیشود.