عملیاتی که چیزی به جز زیبایی نبودسرهنگ محمدتقی قاسمی از فرماندهان دوران دفاع مقدسِ ایلام میگوید: لشکر ۴۱ ثارالله دو بار در منطقهی مهران دست به
عملیات زد. عملیات والفجر ۳ که در مرداد ماه سال ۱۳۶۲ و با وجود ظفرمندی لشکر سردار، گردانهای پشتیبانی به علت بسته شدن محورها، موفق به حمایت از این لشکر نشدند و عملیات شکست خورد؛ اما با این وجود، دستاوردهای مهمی هم داشت، دستاوردهایی مانند:
کربلایی که فرمانده اش "سلیمانی" بود
"عملیات کربلای یک"، آغاز میشود. داودی نصر از رزمندگان این عملیات میگوید: ما در گردان مهندسی، رزمیِ نبی اکرم (ص) جهاد سازندگی ایلام بودیم و مسئول ایجاد خاکریز و پناهگاه در دل دشتهای وسیعِ مشرف به کوههای قلاویزان که در تصرف دشمن بود.
نمیدانم که
حاج قاسم قبل از شروع عملیات چه نجواهایی با امام زاده سید حسنِ مهران که برادر بلافصل امام رضا (ع) است، داشت؛ اما همرزمانش میگفتند که حال و هوایش با همیشه فرق دارد. او از محدودهی این امامزداه، مأموریت شکستن خط ارتش بعث عراق و تصرف ارتفاعات قلاویزان، هماهنگ با دیگر لشکرهای خط شکن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بر عهده داشت.
او در حالی که از یادآوری خاطراتش بغض میکند و اشک هایش سرازیر میشود، میگوید: از شجاعت و دلاوری رزمندگان لشکر
حاج قاسم چه میتوان گفت که واژهها در برابر آن همه ایثار و رزم آوری کم میآورند.
آنها از خاکریزها عبور میکردند و با موتورسیکلت به دل دشتی میزدند که در تیررس مستقیم دشمن بود. موتورسیکلت سوارانِ
فرمانده سلیمانی جانشان را در کفِ یک دست گرفته بودند و آرپیجی را در دست دیگر و به سمت تانکهای دشمن، شجاعانه شلیک میکردند و تجهیزات و استحکاماتشان را در هم میشکستند.
رزمندگانی که خود، یک لشکر بودند و این اغراق نیست، نمونه اش شهید زندی نیا که به تنهایی در منطقهی معروف به زمینهای کشاورزی در محدودهی روستای رضا آباد در مقابل هجوم تانکهای دشمن ایستاد و از جناحهای مختلف به آنها شلیک میکرد و جبهه را تا رسیدن نیروهای کمکی نگه داشت.
سرهنگ خدامراد سحری از دیگر رزمندگان ایلامی هم میگوید: اگر بگویم همهی یگانهای سپاه در یک محور قرار داشتند و لشکر ۴۱ ثارالله در یک محور و اینها با هم مساوی بودند، به گزافه سخن نگفته ام و به جرأت میتوانم بگویم که اگر
حاج قاسم سلیمانی و لشکر همیشه پیروزش نبود مهران آزاد نمیشد؛ دلیل این ادعا هم این است که محور بسیار سخت و حساس قلاویزان را هیچ کدام از فرماندهان حاضر نبودند بپذیرند، چون که احتمال موفقیتِ عملیات، صفر بود و از آن طرف، همهی حساب و کتابهای منطقی و نظامی میگفت احتمال قتل عام رزمندهها و شکستِ کامل عملیات صد در صد است.
حاج قاسم و فرزندانش تنها با نیروی ایمان و دلاوری و رزم آوری موفق به بازپس گیری منطقهی مهران و شکست کامل دشمن تا دندان مسلح و مسلط بر منطقه شدند.
خاطراتی به روایت مهران
فرماندهِ کربلای یک! چگونه از تو بنویسم، تویی که حتی همرزمانت هم در میان ازدحام کلمات و جملات، سکوت میکنند و هق هق پشت گوشیهای تلفن امانشان نمیدهد.
سردار دل ها! سراغ تو را در کلام محمد فرحبخش رزمندهی لشکرت میگیرم و او در حالی که بغض، راه گلویش را میگیرد، میگوید: از سردار که میخواهم بگویم و از دلگیر بودنِ روزهای بدون او کم میآورم.
حاج قاسم! گیرم که با جای خالی ات کنار بیایم با خاطرات زنده ات چه کنم، آن روز که برای پیدا کردن یک پتوی اضافه برای سربازی که در قبل از عملیات مهران از شدت خستگی خوابش برده بود، به بیشتر سنگرها سر زدی و بدون ناراحتی یک نفر دیگر را جای او سرِ پستش گذاشتی و گفتی خسته است، خیلی زحمت کشیده، بگذارید بخوابد.
محمد صباغی، اما برگ دیگری از خاطرات تو را بغض میکند و ورق میزند، او میگوید: اگر کسی تازه حاج قاسم را میدید هرگز متوجه نمیشد که او یک فرمانده است، کسی که از ابتدای ورودش به جبهه فرمانده بود، تمام اعمال و کردارش با یک بسیجی ساده و معمولی فرقی نداشت؛ از غذایش گرفته تا لباس و سنگرش و تمام رفتار و گفتارش سرشار از اخلاص و سادگی بود.
او میگوید: یادم میآید روزی یکی از بسیجیان روی گونیهای بالای سنگری که حاج قاسم میخواست داخل آن برود، نشسته بود و داشت کنسرو میخورد. حاج قاسم گفت اجازه میدهید با هم بخوریم. سرباز با اکراه قبول کرد و حاج قاسم لبخند زنان دو، سه لقمهای را مهمان او شد و رفت؛ وقتی به او گفتیم چرا با اکراه قبول کردی که با حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله هم غذا شوی از تعجب خشکش زد و از خاکی بودن و بزرگی او بسیار متعجب و از برخورد خودش به شدت متأثر شد. سردار دلها در کربلای کوچکی که تو ساخته بودی، چقدر آدمها بزرگتر از شناسنامه هایشان قد میکشیدند.
غلامرضا فرحبخش رزمنده لشکرت از علی اکبرهایت میگوید؛ از ایزدیِ نوجوانی که از پشت خاکریزها قدمهای نامحرم تانکهای دشمن بر خاک دشتهای مهران را درو میکرد و با شلیک توپِ یکی از همان تانک ها، همانند اربابش حسین، سرش را در راه حضرت دوست داد تا در روز محشر شرمندهی ارباب سر جدایش نباشد.
او از تاول پاهای فرمانده، جوادرشید فرخی که در گرمای بالای ۵۰ درجهی مهران، تمام روز از این طرفِ خط به آن طرفِ خط رفته و به رزمندهها سرکشی کرده، هم تعریف میکند و با اشکهایی که از داغ دلش گرم، بر گونه هایش جاری میشود، میگوید: پاهایش تاول زده بود؛ اما این تاولها چیزی نبود تا او را از ادامه راه باز دارد؛ برای همین هم یک ماشین پیدا کرد و دوباره به سمت مقر گردان حرکت کرد و بعد از چند ساعت ایستادگی در برابر دشمن با همان تاولهای پایش راه بهشت را تا رسیدن به معشوق به سرعت پیمود و شربت شیرین شهادت را سر کشید.فرمانده! امیرشکاری، رزمنده دیگرِ تو با شکار لحظههایی ناب از آن روزها میگوید؛ از این که شاگردان تو که همه سر کلاس درس پیر و مرادشان، خمینی کبیر آموزش دیده بودند، چگونه از اخلاص و عمل جمله میساختند، جملههایی که تا همیشهی تاریخ، بر دل تابلوی کلاس درس انسانیت حک خواهد شد. او از پروانهی شیدای لشکرت، علی عرب هم گفت، جوانِ کمک آرپیجی زنی که در هنگام عملیاتِ شکستن معبرِ مین، گلولهای به کوله پشتی اش میخورد و آتش میگیرد. او به پشت روی کوله پشتی اش میخوابد و با تحمل چند صد درجه، حرارتِ آتش گرفتنِ خرج آرپیجی، مثل شمع میسوزد و آب میشود؛ اما سکوت میکند تا دشمن متوجه حضور رزمندهها نشود و این گونه، پروانه وار به دیدار معشوق پر میکشد.امیرشکاری از عارف و فرمانده لشکرت، علی مُعانی هم میگوید، از او که زخمی ست، اما از امدادگرانی که برای انتقالش به عقب آمده اند، میخواهد تا بقیهی رزمندگان را نجات بدهند و در حالی که سپاه دشمن نزدیک و نزدیکتر میشوند باز هم با اشاره به بغل دستی اش میگوید اول خلیلی را ببرید، حال او وخیمتر است؛ اما وقتی که برمی گردند تا او را ببرند، میبینند که دشمن منطقه را محاصره کرده و او بعد از ۱۴ سال در زیر یکی از شیارهای منطقهی قلاویزان مهران در حالی که تنها پیراهنش سالم مانده بود، تفحص شد.
و داغی که میمک بر دل فرمانده، سلیمانی گذاشت
میمک! برایم بگو از لحظه های آخرِ همبازی دوران کودکی هایم، آخرین باری که تو کنارش بودی و من نبودم و از خداحافظی آخرش بدون من تعریف کن.
بگو چه کسی او را نشانه گرفت؟!
احمد جان! آن کس که تو را نشانه گرفت با خود نگفت که من از این به بعد چگونه جایِ خالی ات را زندگی کنم؟!
همبازی دوران کودکی هایم! آن کس که تو را نشانه گرفت، نگفت که من با چه توانی خبر رفتنِ بی بازگشتت را برای مادرت ببرم؟
آن کس که تو را نشانه گرفت به بی تابی زینبِ کوچکت به چشم انتظاری همسرت فکر نکرد؟!
برای آن هایی که تو را نمی شناسند می گویم؛ رفیقِ روستا زاده ی بی آلایشم! که نداریِ پدر را با رنج کارگری برای ساختن آینده ات، خم به ابرو نیاوردی و همزمان به فکر سفره ی خالی یتیمان هم بودی،
می دانی همان یتیمی که نمی توانستی غمش را ببینی، حالا برای بار دوم دلش شکسته و احساس یتیمی می کند؟!
او امروز آمده است و سراغ تو را از من می گیرد. احمد جان تو بگو، با چه جوابی دلش تسکین داده می شود، به جز واقعیت نداشتن رفتنِ بی بازگشت تو؟!
بر ای آن ها که تو را نمی شناسند می گویم، آدم به رفاقت صمیمانه ات با خدا حسادت می کرد، به رابطه ی نزدیکت با حسین و اهل بیتش، نمی دانم احمد جان، شاید حضرت زینب (س) باید سنگ صبور کودکان شهیدان کربلای ایران هم باشد که به او وصیت کرده ای تا مراقب زینبِ کوچکت باشد؛ نمی دانم اما این را خوب می دانم که تو به همان راهی رفتی که باید می رفتی و شهادت جامه ای بود که برازنده ی قامتِ خداییِ تو بود.
با احتیاط در این خاک قدم بردارید
جنگ تمام شد؛ اما سردار باز هم دنبال گمشده هایش به مناطق عملیاتی سر میزد؛ گمشدهها و خاطرههایی مثل احمد سلیمانی و احمد سلیمانیهایی که انگار سراغشان را از میمک و قلاویزان میگرفت.
روح الله مرادی راوی یادمان قلاویزان مهران میگوید: تعداد ۵۰۰ نفر از رزمندگان دلاور لشکر ۴۱ ثارالله در منطقهی قلاویزان به
شهادت رسیدند و با خون پاک خودشان این خاک را رنگی خدایی بخشیدند. عدهای هم از همین بچههای کرمان و لشکر ۴۱ ثارالله با تنِ زخمی در دل همین شیارها جا ماندند.
یوسف امیرشکاری میگوید: یکی از بچههای اطلاعات، شناسایی به نام محمد امیری در یکی از شیارهای قلاویزان هنگام عملیاتِ شناسایی روی مین رفت؛ اما با حساس شدن دشمن و شدت گرفتنِ فعالیتش بر روی منطقه، همان جا ماند و بر اثر خونریزی و شدت تشنگی داخل همان شیار، جان داد و کامش با شربت شیرین شهادت سیراب شد.
نقطهای که امروز به پاس ایثار این شیرمردانِ کربلای خمینی، یادمان ایثار نامگذاری شده است.
حرف، حرف یادمان ایثار قلاویزان شد؛ مقرِ عشق بازی سردار و یارانش؛ نیامده اید که ببینید، این جا برای خودش برو بیایی دارد.
ملائک میآیند و میروند، بانوی بی نشان بقیع به فرزندان گمنام و مفقودالاثرش سر میزند. اینجا پر از صداهای شنیدنی و پاتوق عشقبازی است. فقط باید چشم دلت را باز کنی.
زمزمههای مادر محجبهای مرا سمت خودش میکشاند. او مادر شهید مفقودالاثریست که در همین جا شهید و پیدا شده است.
مادری که از همدان به قلاویزانِ ایلام آمده است؛ اما قصه اش چیست؟! مادر! شما که میگویید پسرت پیدا شده و حالا جای این که سر مزارش باشید به اینجا آمده اید؟!
و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده، میگوید: وقتی پسرم برگشت یک شب به خوابم آمد و با ناراحتی گفت: مادر تا قبل از این که برگردم بی بی فاطمه زهرا (س) هر شب به دیدنمان میآمد؛ اما از وقتی که برگشتم دیگر آن حضرت را ندیده ام. این خواب را که دیدم متوجه شدم که اینجا چه خبر است؛ برای همین آمده ام تا شاید بی بی (س) گوشهی چشمی به من هم بکند.
"حسین جان"، ارباب! مادرت جای مادرانِ فرزندان گمنامِ کربلای "خمینی" مادری میکند و کلاس درس تو نیز همچنان و تا همیشهی تاریخ دایر است. چه غوغایی میکند مکتبت! از همه سنی، پیر و جوان و حتی کودکان خردسال هم کلاس دَرست ثبت نامی دارد. این جا پر از ردپای سردارانی ست که عَلم را از دستان قلم شدهی عباست گرفته اند و در سر به داری، نشان عزت و غیرت دریافت کرده اند. سردارانی که لشکریانش درست قدم جای رد پای لشکریان تو گذاشتند و رفتند و آنها که با دست تقدیر ماندند، تنها به این خاطر بود که کربلا در کربلا باقی نمانَد و امروز زینبیانِ زمان خود شوند.
سردار! تو خاطرهای هستی که هرگز از یاد قلاویزان و میمک و دشتهای مهران پاک نخواهد شد. حاج قاسم من امروز، روسری ام را و لهجهی مادری ام را مدیون تو و همرزمانت هستم، شما که با رگهای غیرتتان از خطوط مرزی میهنمان دفاع کردید تا هیچ نامحرمی به خانه و کاشانه امان چشم ندوزد و آن را از پارهی تنِ نقشهی ایران کم نکند. سردار! میدانم این را که میگویم خوشحالت میکند؛ خودت هم خوب میدانی که امروز دیگر کودکان شهرم بی دلهره، بادبادک هایشان را به آسمان میفرستند؛ و حالا کودکانِ شهر و دیارم با قصهی رشادتهای حاج قاسم و نجات مردم این دیار از دست گرگهای پرطمع و حریصِ دنیا، بزرگ میشوند؛ خاطرهای که برای همیشه در دفترچهی ذهن و قلب مردم ایلام حک شده است و پاک نمیشود.
امضاء: ذره، درهی خاک این دیار...
|
نویسنده: زهرا پوراسماعیل
بیشتر بخوانید: