چگونه زندگی خود را متحول کنیم؟
زندگی را چگونه متحول کنید؟
به گزارش گروه وبگردی خبرگزاری صدا و سیما، آنچه بیرون شما میگذرد، بازتابی است از آنچه درون شما وجود دارد. اگر فکر میکنید که هرگز نخواهید توانست تحصیلات خود را به اتمام برسانید، در بیرون از فکرتان نیز چنین خواهد شد. اگر در ذهن شما میگذرد که محکوم به فقر هستید، هرگز ثروتمند نخواهید شد.
رفتارهای ما، تابعی از طرز فکر ما هستند؛ به بیان دیگر، «فکر ما، ریشه رفتارهای ما است و رفتارهای ما، ریشه سرنوشت ما.»
وقتی فکری بر مدار فقر و نداری میچرخد، رفتارهای ناشی از آن فکر هم بر همین مدار خواهد چرخید و سرنوشت نیز جز فقر و نداری نخواهد بود.
کسی که به کسب دانش یا ثروت فکر میکند، در واقع سنسورهای ذهنی اش را برای شکار موقعیتهای دانش یا ثروت فعال میکند. مثلاً وقتی روزنامه را ورق میزند، حتماً روی آگهی یک سمینار آموزشی مالی توقف میکند، ثبت نام میکند، به سمینار میرود، چیزهایی یاد میگیرد که در کسب و کارش اثر مثبت دارند، کلی دوست جدید که هدفهای مالی بلندپروازانهای دارند، پیدا میکند، امکان همکاری و شراکت و هم افزایی مییابد و غیره.
کارمندی را در نظر بگیرید که فکر میکند محکوم است که تا آخر عمر، آب باریکهای از حقوق داشته باشد و دلش به این خوش است که بعد از ۳۰ سال، حقوق بازنشستگی خواهد داشت. قطعاً همین سرنوشت در انتظار او خواهد بود و اشکالی هم ندارد چرا که انتخاب محترم خود او است اما همکار او در همان اداره، ثروتمند شدن را حق خود میداند و ساختار ذهنی اش این است که من میتوانم ثروتمند شوم.
این همکار، کتابهای موفقیت میخواند، وقتی کسی درباره یک موقعیت جدید شغلی یا سرمایه گذاری حرف میزند، خوب گوش میکند و در لابهلای حرف هایش دنبال "نقطه اتصال" است که بتواند زندگی خود را به آن متصل کند.
این ماجرا را بخوانید: سامان، کارمند یک شرکت بخش خصوصی بود؛ حقوق اندکی داشت و برای این که زندگی اش بچرخد، تا دیر وقت اضافه کاری میکرد. با این حال همیشه مترصد فرصتی بود تا بتواند اوضاع مالی اش را بهبود دهد. او ویولونیست ماهری بود و علاوه بر نوازندگی روی مباحث تئوریک آن هم تسلط خوبی داشت.
یک روز سر میز ناهار، تلفن یکی از همکارانش زنگ خورد؛ پسر نوجوان اش بود که خبر میداد معلم خصوصی ویولون اش - که از یک آموزشگاه موسیقی میآمد - به خارج از کشور مهاجرت کرده است. کلمه ویولون، گوشهای سامان را تیز کرد و ناگهان جرقهای در ذهن سامان زده شد: این میتواند یک فرصت باشد.
- من میتوانم به پسرت ویولون یاد بدهم.
سامان این کار را کرد، با آموزشگاه آشنا شد، چند ماه بعد آنقدر شاگرد داشت که به جای اضافه کاری در شرکت، به آنها آموزش میداد. کمی بعد از سوی چند گروه برای اجراهای موسیقی دعوت به همکاری شد. مدتی بعد، مدیر شعبه دوم آموزشگاه شد و یک سال بعد، از شرکت و آموزشگاه استعفا کرد و آموزشگاه موسیقی خودش را در یک ملک اجارهای راه اندازی کرد و سه سال بعد همان ملک را با وام بانکی خریداری کرد.
سامان که روزی حقوق بگیر بود، اینک به ۷ کارمندش حقوق ثابت میدهد و ۲۲ مدرس موسیقی در رشتههای مختلف دارد که تحت نظر او کار میکنند. او مازاد درآمدش را در چند جای دیگر سرمایه گذاری میکند.
اگر بافت فکری سامان این گونه بود که من، صرفاً یک کارمند باقی خواهم ماند و درآمد من نیز همین حقوق کارمندی محدود است و همین هم خواهد ماند، هرگز در میان حرفهای همکارش، به فکر فرو نمیرفت و احتمالا به فرو بلعیدن لقمه ناهارش بسنده میکرد، اما چون ساختار ذهنی اش، مبتنی بر رشد مالی و بررسی فرصتهای مرتبط بود، در حرفهای همکارش، دنبال "نقطه اتصال" بود و همین نقطه و شکار فرصت، زندگی اش را از یک حقوق بگیر به یک کار آفرین تبدیل کرد.
این باورهای ما درباره خودمان هستند که ما را "محدود" میکنند یا به ما بال پرواز میدهند. بچه عقابی که در میان پنگوئنها بزرگ شود، هر چند به لحاظ زیرساختهای زیستی، امکان پرواز دارد، ولی هرگز از زمین برنخواهد خاست، زیرا محیط به او القا کرده که زندگی فقط روی زمین ادامه دارد و او نیز این را باور کرده است.
بسیاری از ما، حکم همین عقابها را داریم، اما باورهایی که عمدتاً از محیط گرفته ایم، ما را نزد خودمان، انسانهایی محکوم به شکست معرفی میکند و لذا، بال ها، نه تنها برایمان فرصت پرواز نیستند بلکه بار اضافی اند!
خودانگارههای ما - که عمدتاً منفی اند - از زمان کودکی در ما شکل گرفته و حتی ناخودآگاه مان را نیز تسخیر کرده اند. بسیاری از ما غافل هستیم که همه این تلقّیهای منفی از خودمان، صرفاً تلقینهایی هستند که در گذر زمان در وجودمان نهادینه شده اند. اگر همین یک نکته را بدانیم، میتوانیم آنها را بشکنیم، از قیدشان رها شویم و تبدیل به کسی شویم که میخواهیم.
بنابر این باید قبل از هر چیز، واقعاً باور کنیم که "من هم میتوانم". تا این باور ایجاد نشود، تحولی در زندگی مان ایجاد نخواهد شد.
بسیاری از ما همیشه دنبال این هستیم که بهانههایی برای "نتوانستن" پیدا کنیم تا پیش خودمان شرمنده نشویم، مانند نداشتن سرمایه اولیه، نداشتن آشنا، نداشتن مهارت و غیره اما هیچکدام از این که عقل و اندیشه ما ناقص است، شکایت نمیکنیم و اتفاقاً سرمایه اصلی ما نیز همین مغزی است که در کاسه سر داریم و میتوانیم مانند بسیاری از کارآفرینان ایران و جهان، با "فکر بیشتر"، موفقیتهای بیشتری برای خودمان رقم بزنیم.
اما فکر بیشتر و رسیدن به این باور که "من هم میتوانم"، هر چند «لازم است»، اما «کافی نیست»؛ شرط کافی، ریسک پذیری و نترسیدن است.
نترسید و اندکی هم ریسک را چاشنی زندگی تان کنید. روزی که استیو جابز میخواست اولین محصول "اپل" را تولید کند، فولکس واگن خود را فروخت. اگر او با خود میگفت "ممکن است هم ماشینم را از دست بدهم و هم نتوانم سرمایه ام را برگردانم" و منصرف میشد، جهان امروز، اپل نداشت و جابز، فردی گمنام باقی میماند. اما او به اندازه یک فولکس ریسک کرد و اندازه میلیاردها دلار در چند سال آینده به دست آورد.
یک کارمند بازنشسته که اخیراً با کمک یکی از دوستانش یک کترینگ (آشپزخانه طبخ و ارسال غذا) راه انداخته است با اشاره به درآمد خوبی که الان دارد، میگفت: خیلی پشیمانم، پشیمان از این که چرا ۳۰ سال از راه اندازی چنین کاری میترسیدم و با این همه تأخیر کترینگ را راه انداخته ام.
میدانید علت این تأخیر ۳۰ ساله چه بود؟ او در همه این ۳۰ سال هم میتوانست کترینگ اش را افتتاح کند، ولی میترسید که کار کارمندی خود را از دست بدهد اما بعد از بازنشستگی این ترس را نداشت. اگر او همان زمان - که انرژی بیشتری نیز داشت - ریسک کرده بود، الان وضع بهتری داشت و نمیگفت پشیمانم.
«خودتان را باور کنید»
«از قید تصورات منفی درباره خودتان خارج شوید»
«نترسید، ریسک کنید و وارد کارها و عرصههایی شوید که فکر میکنید دوست دارید و عمری از آنها واهمه داشتید.»