پخش زنده
امروز: -
آرزوی پدرم بودم و بعد از ۳ پسر متولد شدم، اما عصای سفید همراه همیشگی ام شد.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما، سرم تو گوشی بود و یک مقاله میخواندم که یک دفعه یک شیء به پایم برخورد کرد. سرم را بالا آوردم بالا و دیدم با آن عصای سفیدش به دنبال این است که مانعی جلوی راهش نباشد و روی صندلی بنشیند.
در همین گیر و دار معذرت خواهی کرد و گفت کنار شما جاهست من بنشینم؛ گفتم بله بفرمایید.
سرم تو گوشی بود که یک دفعه یک شیء به پایم برخورد کرد، سرم را بالا آوردم بالا و دیدم با آن عصای سفیدش به دنبال این است که مانعی جلوی راهش نباشد و روی صندلی بنشیند.
نشست و ماسکش را روی صورتش جابجا کرد و گفت به نظرت کی این بیماری از بین میره تا مایه نفسی بکشیم درجوابش گفتم ماهم امیدواریم همین فردا تو خبرها اعلام کنن که ویروس کرونا از بین رفت.
مامور اطلاعات صدا میکرد مسافران محترمی که عازم مشهد هستند از خط ۴ سوار قطار شوند، مسافران مسیر گرمسار از خط ۲.
از روی صندلی بلند شدیم و کمکش کردم تا موانع سر راه را متوجه شود که به من گفت خودم میام مزاحم شما نمیشوم.
پلهها را رفتیم پایین و سوار قطار شدیم.
روی دو تا صندلی کنار هم نشستیم عقربه ساعت ۱۹و۳۰ دقیقه را نشان میداد، کم کم باید قطار راه میافتاد که با سوت قطار وبسته شدن در، قطار به راه افتاد.
صحبت ما شروع شد به من گفت همیشه در این مسیر میروی.
گفتم بله.
خندید و گفت چه جالب، اما من همیشه در این مسیر نیستم هر از گاهی کاری داشته باشم با قطار میآیم تهران و دوباره بر میگردم.
امروزم برای کار دانشگاهم اومدم و خدا را شکر حل شد.
میگفت برای رساله دکتری یک کاری پیش اومده بود که تلفنی و اینترنتی حل نمیشد و باید حضوری میرفتم.
گفتم به به، چه جالب تبریک میگویم خانمه...!
مکثی کرد گفت: من " آرزو امیدی" هستم.
گفتم من هم مریم جعفری هستم.
او گفت من تمام آرزوی بابام بودم و بعد۳ تا پسر متولد شدم، اما متاسفانه از کودکی بدون اینکه بتوانم جایی را ببینم پا به این دنیا گذاشتم.
بچه بودم بابام خیلی غصه میخورد، ولی کم کم که بزرگ شدم توانایی هایم را که دید به من امیدوار شد و کمکم کرد که پیشرفت کنم.
تعریف از خودم نباشد نقاشیهای خوبی میکشم و چند تا شاگرد هم دارم و چندین بار نمایشگاه هم برگزار کردم.
جالب بود، با دقت بیشتری به حرف هایش گوش میکردم دلم میخواست بپرسم چه جوری رنگهای زیبای این دنیار را میبینی؟ که یک دفعه خودش گفت فکر کنم سواله که من چه جوری رنگها را میبینم یه دفعه گفت "الان مقنعه شما رنگش فیلیه و مانتو شما نوک مدادی".
تعجب کردم و با ذوق گفتم بله.
دلم میخواست بپرسم چه جوری رنگهای زیبای این دنیار را میبینی؟ که یک دفعه خودش گفت "الان مقنعه شما رنگش فیلیه و مانتو شما نوک مدادی".
گفت: ما رنگها را حس میکنیم و رنگها را میبینیم، همراه بودن با آرزو برای من جذابیت خاصی داشت. در مسیر منزل با افراد خیلی زود دوست میشوم و دوستهای زیادی در این سالها پیدا کردم.
تو فکر همراه بودن با آرزو بودم که گفت خوب شما بگو شغلت چیست؟ گفتم خبرنگارم گفت چه جالب و هیجان انگیز.
گفتم لطف دارید. دلم میخواست سوالات زیادی ازش بپرسم. گفتم ببخشید یک سوال...
گفت بفرمایید.
گفتم شما چه طوری در این مسیر تردد میکنی، سختت نیست؛ گفت سخت که هست، ولی شرایط ما هم همین است و باید با همین شرایط کنار بیاییم، رشته تحصیلی ایم دکترای روانپزشکی است و باید در رفت و آمد باشم، پس قبول کردم و تلاش میکنم و نمیخواهم کم بیارم، کمی روی صندلی جابه جا شد و نفس عمیقی کشید و گفت ما بچههایی که با این شرایط متولد شدیم دغدغههای زیادی داریم، ولی کمتر به ما توجه میشود و امکانات حداقلی داریم، اما دنبال پیشرفتیم و خیلی از دوستام هستند که در عرصه علمی پیشرفتهای خوبی داشتند و موفق بودند. من هم خیلی هدف دارم و به دنبال موفقیتهای بیشتر توی زندگی هستم.
گفتم مرحبا و احسنت به این پشت کار، آدمها در شرایط سخت، ساخته میشوند البته شرایط شما که خیلی سختتر بوده و احسنت به پشت کاری که به اینجا رسیدی.
مامور قطار در همین حین صدا زد ایستگاه ...
من باید از آرزو خداحافظی میکردم و یک دنیا اتفاقهای خوب برایش آرزو کردم مثل اسم قشنگ خودش که آرزوی باباش بوده.
از پلههای قطار پایین اومدم و کمی چشم هایم را بستم و یک دنیا آرزو برای همه کردم به ویژه برای این همسفر.
امروز ۲۴ مهر روز عصای سفید را تبریک میگویم به همه این عزیزان و آرزو میکنم برای این عزیزان که گنجهای نهفتهای هستند که باید کشف شوند.
خبرنگار گروه اجتماعی خبرگزاری صدا و سیما |