به گزارش
خبرگزاري صدا وسيما، امیر سرتیپ خلبان آزاده محمدصدیق قادری که مدت ۱۰ سال از زندگی خود را در اسارت رژیم بعث عراق گذرانده است در خاطراتی از دفاع مقدس میگوید:سلولهای اسارت پر از نور خدا و معنویت بود. در سختترین شرایط به سر میبردیم و هر چه میخواستیم در راه سربلندی وطن و رضایت خدا بود. اکنون حسرت میخورم وقتی به لحظات معنوی گذشته فکر میکنم.
جنگ آغاز شد و من برای حضور در عملیاتهای هوایی مجدد به پرواز درآمدم تا اینکه در یکی از ماموریتها، هواپیمایم مورد اصابت قرار گرفت و سقوط کرد. از هواپیما بیرون پریدم و در پی آن ۲۳ استخوان بدنم هنگام خروج از هواپیما و آمدن روی زمین شکست. در ابتدا بعثیها میخواستند من را با طناب چترم به دار بیاویزند. شدت جراحت بدنم به قدری زیاد بود که حدود هفت سال، نیمه فلج بودم.
ستون پنجم آمار و اطلاعات من را به دشمن داده بود و آنها از پیشینه کاری من اطلاع داشتند. برای همین تمرکز و توجه خاصی به من میکردند. در بازجویی اول خودم را به بیهوشی زدم چرا که میخواستند به مقدسات و نظام فحش و ناسزا بگویم تا اینکه یک روز در حالیکه اغلب قسمتهای بدنم در گچ بود با برانکارد از سلول استخبارات به بیرون بردند و به سالنی بسیار بزرگ منتقل کردند. در آنجا دو اسیر ایرانی که در گوشه اتاق سرشان پایین بود حضور داشتند و در انتهای سالن در روبروی من یک مرد موفرفری قرار داشت که بعدا متوجه شدم
برزان تکریتی برادر ناتنی صدام است.
یک نگهبان درشت اندام که چشمهایش بسیار قرمز بود در کنارم ایستاد. دستگاههای ضبط رادیویی و تلویزیونی هم در آن سالن به چشم میخورد. وقتی چشمم به غولی که کنارم ایستاده بود افتاد ناخواسته خندهام گرفت چرا که کف دست او به طور غیرطبیعی بزرگ بود. آن زمان هر دو دست من را عمل کرده بودند و پلاتین گذاشته بودند. آنها متنی را روبروی من قرار دادند که پر از فحش و بد و بیراه بود و تاکید کردند که اگر این متن را نخوانم هر دو دستم را مجدد خواهند شکست. به متن نگاهی کردم و بعد آن را کنار گذاشتم و گفتم: «من ستوان قادری بچه سنندج، ایرانیِ ایرانیِ «کُرد» هستم و مردهام و زندگی ندارم.»
دوباره گفتند که باید متنی را نوشتهایم بخوانی. برزان تکریتی به آن مردی که شبیه غول بود اشاره کرد. او یکی از دستهایش را روی بازویم قرار داد و فشار کوچکی آورد. مجددا دستم شکست. اشکم درآمد. باز هم تکرار کردند که باید همان فحشها را بدهم، اما شرافت خلبانیام اجازه چنین کاری را نمیداد و باید مرگی سربلند میداشتم. آنها تصویری را از جیب لباسم بیرون آورده بودند که همسر و فرزندم در آن بودند. میخواستند من را تطمیع کنند. گفتند که اگر این متن را بخوانی به اروپا میروی و ترتیب حضور خانوادهات را هم میدهیم، اما گفتم: اینها را نمیشناسم و تمامی آنها برای من مردهاند.» و دوباره همان صحبتهای قبلی را بیان کردم.
برادر ناتنی صدام از آن سوی سالن برخواست و به سمت من آمد. سرم را بوسید. شاید اگر در آن لحظه دِشنه در سرم فرو میکردند برایم قابل تحملتر بود. بعد گفت: «آرزو میکردم یک افسر ما مثل تو باشد.» و پس از بازجویی در نامهای نوشت که تا وقتی در استخبارات است دیگر کسی نباید از این خلبان ایرانی بازجویی کند و همینطور هم شد. پس از آن به سلولی منتقل شدم. آن دو اسیر دیگر که موهای کوتاهی داشتند هم به آنجا آمدند. هر دو با شوق شروع به تعریف و تمجید از من کردند که شما سرباز اسلام هستید و ما را سربلند کردید. با آنها رفتار خوبی نکردم و حتی به آنها بد و بیراه گفتم و یادآور شدم که استخبارات عراق چیزی از من نتوانست بیرون بکشد و حالا شما میخواهید به عنوان جاسوس از در دوستی من را تخلیه اطلاعاتی کنید.
این ماجرا گذشت تا اینکه چندین سال بعد در اردوگاه اسیری سمت من آمد. خودش را معرفی کرد و گفت که همان روز شاهد شکنجه و صحبتهایم با برزان تکریتی بوده است. من او را نمیشناختم. این آزاده مرحوم حجت الاسلام ابوترابی فرد بود و تازه به جایگاهی که در میان آزادگان داشت پی بردم. پس از آزادی در دیداری که با مقام معظم رهبری داشتم مرحوم ابوترابی فرد ماجرای من را برای ایشان روایت کرد.