به گزارش
خبرگزاری صدا و سیما مرکز قم؛ نحوه آشنایی من با او یک فیلم بود فیلمی که در آن پسری جوان، متبسم و خوش صحبت با همان لهجه قمی اش میگوید: «دایی محمد بیطرفان قمی فرزند لطف الله دارای شناسنامه شماره ۵۳۸ اعزامی از شهر خون و قیام قم؛ من در گردان کوثر به سر میبرم و خدمتگزار این برادران رزمنده هستم که واقعاً من وقتی به جبهه میآیم، شاد میشوم.»
در بین همرزمانش به «حاج دایی محمد» معروف شده بود؛ لهجه غلیظ قمی اش میگفت باید به سراغ محلههای قدیمی میرفتم؛ در کوچههای معمولی شهر به دنبال مردی بودم از جنس سادگی و صمیمیت خودشان.
با عکسی از او به محله چهار مردان رفتم؛ مردی مو سفیدکرده و میانسال با دیدن عکس گفت: «اِ ممدِ، خیلی بچه خوبی بود؛ مطابقش کم پیدا میشد، خدا مادرشم بیامرزه چهار پنج ساله به رحمت خدا رفته».
پیرزنی تکیده جلوی در منزلش نشسته بود در پاسخ به سوالم گفت: نمیشناسمش؟ خودم بزرگش کردم؛ خیلی پسر با ادبی بود.
بسیاری از جوانانِ انقلابی قم، صدای رسای او را هنوز به خاطر دارند؛ صدایی که شعار «مرگ بر شاه» را در شهر طنین انداز میکرد.
آقا مجید، رفیق گرمابه و گلستان دایی محمد هم به جمع ما پیوست؛ او میگفت: دایی محمد در دوران مبارزات انقلاب با شعارهای مختلف و حسین حسین جمعیت را به سمت بیوت مراجع و حرم مطهر میبرد به همین خاطر به وزیر شعار معروف شده بود.
همنوایی با انقلاب اسلامی او را به عنوان استوانهای محکم و پا برجا در بسیج اصناف قم هم مبدل کرده بود.
حاج دایی برای این مردم زنده بود؛ در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی؛ پرس و جوهایم برای یافتن خانه اش، مرا به حاج احمد بیطرفان رساند.
بعد از گذشتن از چندین کوچه تو در تو قدیمی با دیوارهای گاهگلی، به یک در سفید رنگ رسیدیم؛ حاج احمد میگفت: «اینجا خونه حاج دایی ممدِ که حالا شده بخشی از تکیه شاه خراسان».
تکیه شاه خراسان در خیابان آذر ا، تکیهای وسیع و با قدمت است که صدای حسین حسین را در سکوتش هم میتوانستی بشنوی؛ و دیواری که با کاشیهای رنگی نقش گرفته بود از تصویر ده شهید که بیشتر آنها نام خانوادگی شان بیطرفان بود.
حاج احمد گفت: میبینی اونی که عکسش کنار رهبرِ، حاج دایی ممدِ. پرسیدم چرا به شهید بیطرفان دایی میگفتند؟ گفت: در محله ما هر کسی که شاخص باشه به او میگفتند دایی.
فرمانده نبوده، اما فرمان دلش را به دست بچههای جنگ داده بود؛ به دست روزهایی که گذشته، اما فراموش نشده؛ روزهایی که هم دور است، هم نزدیک.
مردی که او را آقای تحویلدار صدا میزدند وارد تکیه شد؛ آشنا به نظرم رسید؛ در فیلم کنار حاج دایی دیده بودمش آنجایی که دایی شعار میداد «جنگ جنگ تا پیروزی» و سید مهدی او را همراهی میکرد، گفت: ما جزو تدارکات گردان بودیم و وقتی متوجه شدم در حال فیلم برداری هستند سریع آمدم و کنار دایی نشستم.
در حال گفتگو بودیم که دوست دیگر حاج دایی هم از راه رسید؛ علی آقا گفت: حاج دایی سرپرستی خانواده اش را بر عهده داشت، اما وقتی بحث جهاد و حرف امام (ره) پیش میآمد، اینها را کنار میگذاشت و راهی میشد.
علی آقا میگفت: وقتی شهیدی میآوردند حاج دایی هم با آن شهید به قم میآمد، در مراسم تشیع و تدفینش شرکت میکرد و مجلس را با دو دمه هایش تبدیل به مجلس امام حسین (ع) میکرد.
یادم هست وقتی شهید دل آذر را آورده بودند، برف میآمد و حاج دایی محمد برایش میخواند:
«کو حجله دامادیت، جوادجان جواد جان
مبارک است شهادتت، جواد جان جواد جان»
پیدا کردن خانواده اش و راضی کردن آنها برای مصاحبه کار راحتی نبود؛ در ۴۵ متری عماریاسر مغازه بوئندگی بود؛ در کنار صدای دستگاهها و چرخش آنها که گردش روزگار و هیوهای امروز را در ذهنم تداعی میکرد، گویا عکس حاج دایی که نقش بسته بر دیوار سمت راست مغازه قوت قلبی بود برای صاحبان آن؛ آقا مصطفی برادر حاج دایی میگفت: مادرم علاقه زیادی به محمد داشت همیشه میگفت بچه پاکی هست.
شوخی هایش در جبهه، زهر روزهای سخت را کم میکرد؛ آن زمانی که گلولهها رگهای تازه جوانه زده پسر ۱۶ سالهای را نشانه میرفت، آن زمانی که تفنگ کینه و قساوت جان مردان رعنای دهه ۶۰ را نشانه میگرفت و وقتی سرخی خون میوه دل مادران ایران، زمین فکه و شلمچه را فرش میکرد؛ و روزها گذشت و لحظه وصال فرا رسید و حاج دایی محمد ناگهان همه جهان را پر آب دید و خود را ماهی تشنهای که جز این چه میخواهد...؟ رسیدن به دوست و سرمست شدن از جام حیات ابدی ولایت، آن هم از دست ساقی کوثر؛ «دایی محمد» سرانجام در منطقه عملیاتی «چنانه» بال در بال ملائک گشود.
نه، این همه شناسنامهی او نیست! حتی سنگ نوشته مزارش هم به تمامی او را معرفی نمیکند: " شهید راه اسلام، مزار فریاد گر خونین عاشورا، عاشق طریق دوست و فدایی روح الله شهید حاجی (دایی) محمد بی طرفان نظری فرزند لطف الله که در سن ۲۷ سالگی در تاریخ ۲۷/۱۰/۶۶ منطقه عملیاتی فاو به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
باید باور کرد که شهیدان را شهیدان میشناسند و چه کسی بهتر از خود شهید.
تو شهیدی و شاهد، تو حاضری و جاودانه و این منم که توانایی حس کردن، شنیدن و هم کلام شدن با تو را ندارم.
اما دایی محمد، باور کن در این نوشته که با نگاه روشن تو جان گرفت، بارها آرزو کردم بیایی کنارم و آرام در گوشم زمزمه کنی: من دایی محمدم، تو کی هستی؟!
حاجی احمدی- خبرگزاری صدا و سیما_قم