به گزارش
گروه وب گردی خبرگزاری صدا و سيما،شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراههای هور، فکر میکردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است؛ غافل از این که عراقیها از آن سنگر، حرکات ما را تحت نظر داشتند. ناگهان از پشت سر، قایق ما را زیر آتش رگبار قرار دادند. دو نفر شهید شدند، یک نفر زخمی شد و یک نفر سالم ماند. به سمت راست سینه ام، دو گلوله اصابت کرده. ریه هایم سوراخ شد و تیر از پشت کمرم بیرون آمد. موتور قایق از کارافتاد، و قایقمان حدود ۲۰ متر از مسیر اصلی منحرف شد و رفت داخل نیزارها. دو نفری را که زنده بودند، با اصرار، به آب انداختم تا برگردند. چفیه ام را محکم دور کمرم بستم و کنار دو شهید، دراز کشیدم. ساعت ۳۰:۱۱ شب بود. فرکانس بی سیمها را کم کردم و چیزهایی را که میتوانستم، داخل آب انداختم. تا صبح در آن قایق، مکالمات را با صدای کم گوش میدادم و ذکر میگفتم. هر وقت قایق تکان میخورد، قایق را زیر آتش رگبار قرار میدادند. من هم فقط به خدا و اهل بیت (علیهم السلام) توسل میکردم. نفس از جای تیرها وارد ریه ام میشد و از همان جا خارج میشد. خیلی درد میکشیدم. نماز صبح را خوابیده نیت کردم و خواندم.
صبح، متوجه نزدیک شدن عراقیها به قایق شدم. بی سیمها را خاموش کردم و مثل آن دو شهید، کف قایق دراز کشیدم. عراقیها وارد قایق شدند و جیره غذایی و دوربین را برداشتند و قایقمان را بردند طرف سنگر کمین و رفتند. یک ساعت بعد، چند نفر دیگر آمدند و شروع کردند به خالی کردن جیب هایمان. نوبت به من که رسید، یکی از آن ها، دستش را داخل جیب بادگیرم کرد. داخل جیب یک جانماز، تیغ موکت بری، عطر و قرآن کوچکی بود.
از ضربان قلبم و گرمی بدنم، فهمید که زنده ام. داد زد: «احیا... احیا...». همه آمدند و شروع کردند به سیلی زدن. امّا من به رویم نیاوردم. با اسلحه چندین رگبار بالای سرم زدند. اما از بس، شب گذشته این صداها را شنیده بودم، برایم معمولی بود. دیدند هیچ راهی ندارند؛ یک کلاه کاسک را پر از آب کردند و ریختند روی من. آب به شدت وارد ریه هایم شد و ناخودآگاه چشم هایم را باز کردم. دست و پایم را گرفتند و پرتابم کردند روی سنگر کمین. دست هایم را بستند و با صورت روی زمین انداختند. شکنجههای سختی دادند و اطلاعات میخواستند. اما من میگفتم که یک کارگر ساده ام و چیزی نمیدانم. (در حالی که فرمانده یکی از تیپهای عملیاتی لشکر بودم و تمام اطلاعات پیش من بود). دوبار مرا با ریه تیرخورده داخل آب انداختند. ریه ام پر از آب شد. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، تنفس برایم مشکل بود. وقتی دست و پا میزدم، خون و آب از ریه هایم خارج میشد. مرا روی زمین میانداختند و با پا به کمرم میزدند و وقتی آب و خون از ریه هایم بیرون میزد، تفریح میکردند و لذت میبردند.
ظهر، خواستم نماز بخوانم، اما نگذاشتند. خوابیده نماز خواندم. متوجه شدم که میخواهند وسایلشان را جمع کنند و بروند. زخمی هایشان را بردند و کشته هایشان را گذاشتند و مرا هم در همان حال رها کردند.
با زحمت دست هایم را بازکردم و جلیقهای پوشیدم تا داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وارد آب که شدم، دوباره ریه هایم پر از آب شد و مجبور شدم خودم را از آب بیرون بکشم. رو به قبله دراز کشیدم و متوسل شدم به امام زمان (عج). در حال اشک ریختن و توسل بودم که ناگهان متوجه صدای قایقهای خودمان شدم. نیروهای یکی از گردانهای لشکر قم بودند. یکی از آنها مرا شناخت و گفت: «عراقی... عراقی...». همه گلنگدنها را کشیدند و آماده تیراندازی شدند. همان بنده خدا دوباره گفت: «بابا عراقی که نیست، عراقی خودمان است»!
لباس هایم را درآوردند و چفیه تمیزی به کمرم بستند. چند لحظه بعد، عراقیهایی که مرا شکنجه میکردند، دستگیر کردند و آوردند. آنها افتادند به دست و پای من و التماس میکردند که نجاتشان دهم....
از آن جا بیهوش شدم و بعد از انتقال به بیمارستان شهید دستغیب شیراز، به هوش آمدم. بالای تخت من کاغذی زده بودند؛ روی آن نوشته بود: عراقی.
خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید گفت: عراقی قاتل!
با بی رمقی گفتم: من عراقی نیستم. فامیلی ام عراقی است....
راوی: سردار عبدالله عراقی