بقیه هم که برخی زخمی بودند حال و روزشان از من بدتر بود، فقط یادم میآید که عراقیها به شدت عصبانی بودند، عصبانی از شکستی که در عملیات خورده بودند، تلافی آن را سر ما در میآوردند.
حسن اسکندرییکی دیگر از آن ۲۳ نفر، او هم در موقع اسارت ۱۴ ساله بود.
میگوید:چند روزی در بصره بودیم، صدام وقتی فهمید که تعدادی نوجوان اسیر شدهاند گفت:آنها را به بغداد ببرند.
از این تعداد ۲۳ نفر ۱۶ نفر آن کرمانی و از یک گردان بودیم.
حاج حسن میگوید:ما روحمان هم خبر نداشت که میخواهند ما را پیش صدام ببرند.
چند روزی در بغداد از ما پذیرایی کردند، حتی لباس نو هم به ما دادند.
صبح روز ۱۶ اردیبهشت سال ۶۱ ما را به یک کاخ مجلل بزرگ بردند.
باور کن اولین باری بود که من کاخ میدیدم و البته دیگر هم ندیدم.
یک فرد نظامی آنجا نشسته بود او را نشناختم یکی از بچهها گفت:او صدام است گفتم، خب کار ما تمام است
او مغرورانه نگاهی کرد و شروع کرد از خودش گفتن.
سعی داشت چهرهای مظلوم وار نشان دهد.
گفت:شما هنوز بچه اید و کم سن و سال به دخترش "حلا" که در کنارش نشسته بود دستور داد که به هر کدام ازما گل دهد.
بعد گفت:"کُل اطفال عالم اطفالنا" یعنی "همه بچههای دنیا بچههای ما هستند" صدام سپس گفت:شما را به زور به جنگ فرستاده اند و من این را میدانم، میخواهم به شما کمک کنم و شما را به ایران برگردانم.
سپس با ما عکس گرفت و البته هدیهای هم به ما داد.
محمد ساردوییدر زمان اسارت ۱۳ سال داشت میگوید: دیدار صدام با ما آنهم در اوج جنگ از تلویزیون عراق بارها پخش شد و سر و صدای زیادی به پا کرد.
او سعی داشت بر موج تبلیغات سوار شود و به آن هدفی که میخواست برسد.
ما تازه متوجه شدیم کهای بابا، در کنار جنگ سخت، توپ، تفنگ و فشنگ جنگ دیگری هم به نام جنگ رسانهای وجود دارد که از آن غافلیم.
محمد آقا ادامه میدهد: چندین روز او ما را در بغداد نگه داشت و میخواست شکستی را که در صحنه نبرد داشت جای دیگر آن را جبران کند، و کجا بهتر از نوجوانانی که فکر میکرد بچه اند.
او به دنیا اینگونه میخواست وانمود کندکه ایران به زور بچههای کم سن و سال را به جبهه میفرستد و دیگر کسی حاضر به جنگیدن نیست.
آقای ساردویی میگوید: آنها به ما به عنوان بچه نگاه میکردند و حتی در اوایل اسارت، سربازی یکی از بچههای ما را میبوسد و به او "طفل صغیر "میگوید: چرا که هیچ کدام از ما حتی مویی هم بر روی صورتمان نروییده بود.
اما پس از اینکه بعثیها جواب رد پیشنهاد صدام را از ما میشنوند به شدت ما را مورد شکنجه قرار میدهند.
روی دیگر سکه را به خوبی با تمام وجود حس کردیم وچندین ماه به زندان میافتادیم.
او به تصمیم بزرگ آن ۲۳ نفر برای اعتصاب غذا به عنوان اعتراض اشاره میکند و میگوید: برای این کار اتحاد و یکدلی کاملی بین ما وجود داشت.
منصور محمود آبادییکی دیگر از آن مردان آهنین که به قول خودش بعد از چهار ماه اسارت تازه ۱۴ سالش شده بود.
آقا منصور میگوید: روز اول اعتصاب غذا تا شب آنقدر کابل بر سر و بدن مان زدند که تا روز بعد همه بیهوش شدیم، اما لب به غذا نزدیم.
این کار تا چهار روز ادامه داشت به طوریکه هر لحظه امکان مرگ یکی از ما وجود داشت، اما سر عهد و پیمانی که بسته بودیم ماندیم.
روز پنجم، اعتصاب ما بالاخره جواب داد، و آنها به نقشه خود نرسیدند.
بعثیها که خود را شکست خورده دیدند حاضر شدن ما را به اردوگاه برگرداند گوی خرمشهر را دوباره از دست صدام گرفته بودیم.
میگوید: درست یادم هست که" ابو وَقاص "فرمانده زندان، موقع رفتن ما از خشم آب دهانش را بر روی ما انداخت و حسابی فحش میداد، اما راهی که انتخاب کردیم ۸ سال و ۳ ماه اسارت برای ما در پی داشت.
سلمان زادخوشنوجوان ۱۳ سالهای دیگری که میگوید فحشهایی که از بعثیها خوردیم بیشتر در ذهن مانده تا کتک هایشان، زجری که از شکنجه کردن دوستان در جلوی چشمان میکشیدیم بیشتر از زجری بود که خودت را شکنجه میدادند.
اواضافه میکند: بله ما نوجوان بودیم و حتی نوع تفکر مان هم نوجوانانه بود، اما تصمیم و ارادهای که از خود نشان دادیم چنان بزرگ بود که به تمام حیلهها، تطمیع وبه وعدههای صدام پشت کرد، بازیچه آنها نشدیم.
مردان تاریخ سازاحمد یوسف زاده میگوید: دو سیلی که تو ان سن و سال خوردم برایم دردآور بود.
اولین سیلی در خاک خودمان بود، همان لحظات اولیه اسارت، دستان سنگین سرباز عراقی آنچنان به گوشم خورد که حس غریبی داشتم.
تحقیرشدنش بدتر بود، سیلی از کسی میخوری که توی خانه ات و بر روی خاک وطنت راه میرود، دلم را به درد آورد.
اما سیلی دوم در بازجویی بود که دل مرا به درد نیا ورد، اما گوشم را دچار مشکل کرد.
او میگوید: دو سالی که ازاسارت ما گذشته بود، شبی در یک آیینه زِوار در رفته، جوانکی لاغر و استخوانی دیدم که گونه هایش بدجوری فرو رفته.
با کمی دقت چند موی سیاه ونرم روی صورتم دیدم، خدای من... من ریش دراورده بودم، بلاخره مرد شدم.
یوسفزاده میگوید: وقتی وارد خاک ایران شدم حسن اسکندری کنارم بود، گفتم حسن، یادت هست موقع اسارت گفتی احمد شاید یک سال زندانی بشیم.
گفت:ها، یادم هست، اما چطور این هشت سال و سه ماه گذشت.
اولین کاری که کردیم همه ما خاک ایران را بوسیدیم.