پخش زنده
امروز: -
امروز سالروز شهادت خلبانی است که بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز و ۶۰ عملیات جنگی موفق داشت و گفت: مکه من، این مرز و بوم است.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما، امروز ۱۵ مرداد سالروز شهادت عباس بابایی است؛ خلبانی که بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز و ۶۰ عملیات جنگی موفق داشت و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف ۱۴ بود.
هواپیماهای اف ۱۴ در بعضی از مواقع تا ۱۲ ساعت پرواز ممتد در شب داشتند و نیاز به سوختگیری هوایی در شب امری اجتنابناپذیر بود که شهید بابایی به عنوان اولین خلبانی که این کار را کرده بود، به خلبانان دیگر آموزشهای لازم را داد.
همچنین نیروی هوایی با کمبود خلبان در هواپیمای اف ۱۴ مواجه بود. شهید بابایی طرحی را ارائه کرد که بر مبنای آن تعدادی از خلبانان ماهر هواپیمای اف ۵ برای آموزش پرواز با اف ۱۴ انتخاب شوند و به این هواپیما انتقال پیدا کنند. او خود مشغول انتخاب خلبانان شد و تعدادی از خلبانان ماهر اف ۵ برای این کار انتخاب شدند. در آن زمان این طرح بسیار برای نیروی هوایی و ادامه پروازهای اف ۱۴ حیاتی بود که با تدبیر شهید بابایی با موفقیت کامل انجام شد.
صبح روز پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۶ مصادف با عید سعید قربان، تیمسار بابایی به همراه سرهنگ خلبان "بختیاری" با یک فروند هواپیمای اف ۵ دو نفره، در پایگاه هوایی تبریز به زمین نشست. به محض این که هواپیما به زمین مینشیند، سرهنگ خلبان "علی محمد نادری" و تعدادی دیگر از خلبانان به استقبال میآیند. بعد از این که وارد ساختمان فرماندهی میشوند، سرهنگ بختیاری میگوید:
- تیمسار اگر اجازه بدهید من کمی خسته هستم یه کم استراحت کنم موقع پرواز بیدارم کنید؛ و بابایی به او میگوید: "برو برو تو استراحت کن. "
سرهنگ بختیاری به گوشهای از سالن میرود و دراز میکشد که بعد از چند دقیقه به خواب فرو میرود.
بابایی به همراه سرهنگ نادری، وارد گردان عملیات میشود. بابایی ماموریت پروازی را در دفتر مخصوص مینویسد و زیر آن را امضاء میکند. سرهنگ نادری به او میگوید:
- تیمسار شما خسته هستید بهتر است استراحت کنید.
که بابایی به سرهنگ نادری میگوید:
- نه آقای نادری خسته نیستم ...
و سپس به سرهنگ نادری میگوید:
- محمد آقا ... بگو هواپیما را مسلح کنند.
سرهنگ نادری میگوید:
- عباس جان ... امروز عید قربان است چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟
بابایی میگوید:
- امروز روز بزرگی است ... روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت ... نادری میدانی من امروز باید در قزوین باشم، آخه تعزیه داریم. به پدرم گفته بودم نقش کوچکی هم برای من در نظر بگیرد، اما حالا این جا هستم. اگر موافقی طرح پرواز را مرور کنیم.
با تایید سرهنگ نادری، بابایی شروع به تشریح عملیات میکند. نقطه نشانه ها، مواضع پدافندی، تاسیسات و نیرویهای زرهی دشمن را روی نقشه مشخص میکند و پس از تبادل نظر با سرهنگ نادری، درحالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشت، محوطه گردان عملیات را ترک کرده و پیاده به سوی جنگنده به راه میافتد.
در همین زمان سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب بیدار میشود، به ساعتش نگاه میکند، با عجله کلاه و تجهیزات خود را برداشته و به سمت محوطه پرواز شروع به دویدن میکند. پرسنل گردان نگهداری مشغول مسلح کردن یک فروند اف ۵ دو کابینه بودند. بابایی دستی بلند میکند و سلام و خسته نباشید میگوید. عوامل فنی با دیدن بابایی دست از کار کشیده و مشغول احوال پرسی با او میشوند. سرپرست گروه میگوید:
- همان طور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح کردیم.
بابایی با یک بازرسی از هواپیما، دستور میدهد موشکهای نوک بال و تیرهای مسلسل هواپیما را نیز پر کنند تا مهمات تکمیل باشد.
سرهنگ نادری میگوید:
- ببخشید ... ما برای شناسایی میرویم یا شکار؟
که بابایی نقشهای را از جیبش بیرون میآورد و میگوید:
- ببین آقای نادری ... وقتی به هدف رسیدیم بمبها را روی تاسیسات فرو ریخته، آن را منهدم میکنیم و در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروهای زرهی دشمن را در نقطهای دیگر با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.
سرهنگ نادری میگوید: "امیدوارم خدا خودش کمک کند. "
بابایی به گوشهای میرود، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورده و مشغول دعا خواندن میشود که سرهنگ بختیاری نفس زنان به او میرسد و میگوید:
- من خواب بودم چرا بیدارم نکردید؟
بابایی میگوید: "توخستهای استراحت کن. "
سرهنگ نادری میگوید:
- تو خودت دو شبه که نخوابیدی ... اگر اجازه بدی من با نادری میروم.
که تیمسار میگوید: "نه خسته نیستم انشاالله پرواز بعدی را شما انجام بدهید. "
سرهنگ بختیاری اصرار میکند که بابایی میگوید:
- شاید دیگر فرصتی برای پرواز نداشته باشم.
سپس دست در گردن سرهنگ بختیاری میاندازد و میگوید:
- ان شاالله برگشتم جشن میگیریم.
بختیاری به بابایی میگوید:
- به من عیدی نمیدهی؟
که بابایی میگوید: "عیدی طلبت تا بعدازظهر. "
در این هنگام هواپیما با بیشترین مهمات ممکن، آماده پرواز است. بابایی رو به آسمان میکند و آرام میگوید: "الله اکبر" و سپس روبه سرهنگ نادری میکند و میگوید:
- محمد آقا برویم؟
هر دو از پلکان هواپیما بالا میروند. تیمسار بابایی وقتی درون کابین قرار میگیرد، برای بختیاری و عوامل نگهداری که در کنار هواپیما هستند، دست تکان میدهند.
تیمسار در کابین عقب جنگنده قرار میگیرد و پس از چک کردن هواپیما، به نادری میگوید:
- برویم ... امروز روز جنگ است.
هواپیما با رمز "تندر" به ابتدای باند میرسد و لحظهای بعد با غرشی در دل آسمان جای میگیرد.
پس از یادآوری نقاط توسط بابایی به سرهنگ نادری، نادری نقل میکند که صدای او را به آرامی از رادیو هواپیما شنیدم که میگفت:
- پرواز کن پرواز کن امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
بعد از مدتی نادری به تیمسار میگوید:
- کلید مهمات روشن و آماده شلیک هستم، موقعیت کجاست؟ تیمسار میگوید: "تا هدف سه دقیقه مانده" و ادامه میدهد "چهار درجه به شمال. "
هواپیما پس از مانوری در آسمان، به نقطه مورد نظر میرسد. ارتفاع گرفته و با شیرجه به سمت تاسیسات دشمن، آن جا را مورد هدف قرار میدهد. با اصابت بمب ها، کوهی از آتش به آسمان زبانه میکشد و صدای تیمسار در گوش نادری میپیچد:
- الله اکبر ... الله اکبر ... میرویم به طرف نیروهای زرهی دشمن.
پس از چند لحظه، باران گلوله و موشک بود که بر سر دشمن فرو ریخته میشد. بعد از پایان تیرباران نیروهای زرهی، تیمسار میگوید: "آقا محمد ... برگردیم. "
هواپیما با گردشی ۱۸۰ درجه از منطقه دور میشود. در پایین آتش زبانه میکشد و بعثیان به هر سوی درحال فرار بودند.
هواپیما درحال عبور از کوههای بلند و جنگلهای سرسبز بود که صدای عباس در رادیو میپیچد:
- آقای نادری ... پایین را نگاه کن درست مثل بهشت است.
سپس آهی میکشد و ادامه میدهد:
- خدا لعنتشون کنه که این بهشت را به جهنم تبدیل کرده اند.
پس از لحظاتی صدای عباس در کابین میپیچد:
- مسلم سلامت میکند یا حسین ...
ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون میکند. عباس در یک آن خود را در حال طواف مییابد:
- اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک...
و آخرین حرف ناتمام ماند.
همسر و دوستان بابایی در این هنگام در مکه شهید بابایی را میبینند.
سرهنگ نادری بعد از چند لحظه که بیهوش بود، به خود آمد. درد شدیدی در ناحیه پشت و بازویش احساس میکرد و کابین نیز پر از دود شده بود.
هواپیما با سرعت درحال سقوط بود. بعد از چند لحظه نادری موفق به کنترل هواپیما میشود که در این هنگام مقدار زیادی از سرعت آن کم شده بود. تمام علائم به هم ریخته شده بود. سرهنگ نادری در رادیوی هواپیما فریاد میزند:
- عباس ... حالت خوبه؟
ولی صدایی نمیشنود. هرچه صدا میکند جوابی نمیگیرد. سرهنگ نادری که گیج شده بود، یک بار دیگر عباس را صدا میزند:
- عباس جان حالت خوبه؟ تو را به خدا جواب بده.
سرهنگ نادری که ناامید شده بود، سعی میکند تا رادار را بگیرد:
- از تندر به رادار ...
ولی کسی جواب نمیدهد. در آخرین لحظه افسر کنترل رادار صدایش میزند:
- از رادار به تندر ... صدای شما نامفهوم است.
سرهنگ نادری میگوید:
- ما مورد هدف قرار گرفتیم. وضعیت خوبی نداریم. سعی دارم هدایت هواپیما را در دست بگیرم.
افسر رادار میگوید:
- خونسرد باشید ... موقعیت را به دقت بررسی کنید. به گوشم.
هواپیما درحالی که تعادل کاملی نداشت، هر چند لحظه یک بار از حالت تعادل خارج میشد که سرهنگ نادری آن را دوباره به حالت نرمال بر میگردانید. نادری باز هم عباس را صدا میزند ولی صدایی نمیشنود. آیینه کابین را تنظیم میکند تا کابین عقب را ببیند. ولی متوجه میشود شیشه بین دو کابین شکسته و چیزی دیده نمیشود. مانوری به هواپیما میدهد و دوباره به عقب نگاه میکند.
حافظ کابین متلاشی شده بود و در اثر باد شدید، قسمتی از چتر نجات عباس هم در هوا به اهتزاز درآمده بود. نادری باز هم دقت میکند، قطرات خون به شیشه بین دو کابین پاشیده شده و با خود میگوید حتما شیئی منفجره او را متلاشی و به بیرون پرتاب کرده است.
نادری بار دیگر با رادار تماس میگیرد:
- هواپیما به شدت آسیب دیده اکثر کنترل کنندهها از کار افتاده. از وضعیت کابین عقب هم خبر ندارم. خودم هم زخمی هستم.
افسر رادار جواب میدهد:
- خودتان را در مسیر ۳۸ در جه شمال شرق قرار دهید و ارتفاع را کم کنید.
در پایگاه هوایی تبریز غوغایی برپاست. آژیر وضع اضطراری در محوطه پایگاه پیچیده. آمبولانس و خودروهای آتش نشانی و نیروهای امداد همه به طرف باند پرواز در حرکتند.
افسر رادار با دستپاچگی، مرکز پیام نیروی هوایی را گرفته، وضعیت را گزارش میکند و درخواست میکند که این پیام سریعا به فرماندهی مخابره شود. سپس با هواپیما تماس میگیرد:
- لطفا اعلام وضعیت کنید.
سرهنگ نادری که احساس درد شدیدی میکرد، قصد داشت به هر قیمتی هواپیما را بر روی باند به زمین بنشاند. با شنیدن صدای رادار میگوید:
- دارم تلاش میکنم ولی وضع هر لحظه بدتر میشود.
افسر رادار به نادری اعلام میکند که در ۱۸ کیلومتری باند هستید.
نادری در این لحظات درد شدیدی در ناحیه پشت و بازو احساس میکند. شروع به کم کردن ارتفاع برای نشستن بر روی باند میشود که ناگهان صدایش در رادیو میپیچید:
- دور موتور کم نمیشه ...
افسر رادار به او میگوید:
- محمد جان چارهای نیست روی باند بیا.
نادری ملتمسانه از خداوند کمک میخواهد. هواپیما باهمان سرعت، رو باند مینشیند. نادری ترمزها را فشار میدهد که عمل نمیکنند. افسر رادار فریاد میزند چتر رو بزن و سپس فریاد میزند:
- چتر باز شد. خدایا خودت کمک کن.
هواپیما با سرعت به انتهای باند نزدیک میشود. نادری شیر بنزین موتورها را سریعا قطع میکند. در این لحظه هواپیما در برابر چهره بهت زده نادری، با گیر کردن به تور باریر (توری که در انتهای باند نصب میشود و در مواقع اضطراری برای متوقف کردن هواپیما استفاده میشود) متوقف میشود. براثر گرمای حاصل از ترمز ها، چرخهای هواپیما آتش میگیرند که نیرویهای آتش نشانی بلافاصله آن را خاموش میکنند.
سرهنگ نادری با تلاش زیاد از کابین پیاده میشود و درحالی که از هواپیما فاصله میگرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت.
فرمانده پایگاه تیمسار "رستگارفر" به نادری نزدیک میشود. نادری خودش را در آغوش تیمسار میاندازد و شروع به گریه کردن میکند.
بابایی قربانی حضرت ابراهیم شده
سرگرد "بالازاده" اولین کسی بود که خود را به کابین عقب هواپیما رسانید و لحظاتی بعد در مقابل چشمان ماتم زده همه، با دست بر سر و صورت خود میکوبد و میگوید
- عباس در کابین است او قربانی حضرت ابراهیم در عید فطر شده.
در این لحظه صدای مؤذن در فضای باند میپیچد و در لحظات اذان ظهر روز عید قربان، پیکر پاک و مطهر شهید بابایی روی دستهای دوستانش تشییع میشود.
سرهنگ بختیاری درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، به سوی فرمانده پایگاه میرود و میگوید:
- دلم میخواهد برای تشییع پیکر عباس، من فرمان پیش فنگ بدهم
سراسر رمپ پایگاه خلبانان و پرسنل ایستاده بودند. سرهنگ بختیاری با گامهایی لرزان به وسط رمپ میرود و با صدایی رسا میگوید:
- گوش به فرمان من ... گارد مسلح به احترام شهید پیش فنگ.
همسر شهید بابایی بعد از عزیمت از مکه، کفن خونین عباس را کنار میزند و میگوید: تو مرا به زیارت کعبه روانه کردی اما، اما خودت به دیدار صاحب کعبه رفتی.
خداحافظی
«خانم صدیقه حکمت، همسر شهید بابایی»
سال ۱۳۶۶ بنا بود همراه عباس به سفر حج مشرف شویم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شدیم. پس از تحویل ساکهایمان در چهره عباس نوعی پریشانی دیدم. او سخت در اندیشه بود. انگار که میخواست چیزی بگوید و نمیتوانست. جهت سوار شدن هواپیما از سالن انتظار خارج شدیم و به پای پلکان هواپیما رسیدیم. ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت:
- خدا به همراهتان.
من و اطرافیان، که از آشنایان و خلبانان بودند، شگفت زده شدیم. به او نگاه کردم و گفتم:
- مگر تو نمیآیی؟
سرش را پایین انداخت و زیر لب آرام گفت:
- الله اکبر.
من که از حرکت او گیج شده بودم گفتم:
- چه میخواهی بگویی؟ چه شده عباس؟
ولی او بی اعتنا به گفته من گفت:
- خیلی شلوغه... خیلی شلوغه.
من که به خاطر آشنایی با اخلاق او تا حدی به منظور او پی برده بودم با ناراحتی گفتم:
- عباس! نکند که تصمیم داری با ما نیایی؟
او گفت:
- من نمیتوانم با شما بیایم. کشتیها باید سالم از تنگه بگذرند.
من حیران و سرگردان شده بودم. دیگران هم مثل من با شگفتی به چهره او خیره بودند. از میان جمع، سرهنگ اردستانی که شاهد گفتگوی ما بود گفت:
- عباس جان! همه برنامهها جور شده. ساک تو داخل هواپیماست و از اینها گذشته در مورد خلیج فارس هم نباید نگران باشی. بچهها بالای سر کشتیها هستند.
عباس رو به من کرد و گفت:
- شما بروید خانم. من هم سعی میکنم تا با آخرین پرواز خودم را به شما برسانم.
من که میدانستم عباس از تصمیم خود منصرف نخواهد شد، به او گفتم:
- قول میدهی؟
او دستی بر سرش کشید و در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:
- میبینی که ساکم را هم پیش شما گرو گذاشته ام. قول میدهم که بیایم. حالا راضی شدی؟
آنگاه رو به سرهنگ اردستانی کرد و گفت:
- آقا مصطفی! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا میسپارم.
آنگاه آقای صراف از او خواست تا همراه ما بیاید؛ ولی عباس که گویا میخواست حرف آخر را بزند تا دیگر کسی به او اصرار نکند، رو به همه کرد و گفت:
- مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خود را راضی کنم.
من که بغض، توان سخن گفتنم را گرفته بود و به سختی میتوانستم حرف بزنم، با او خداحافظی کردم و به آرامی از پلههای هواپیما بالا آمدم. بعد از من همه با عباس خداحافظی کردند و به داخل هواپیما آمدیم. از پنجره هواپیما میدیدم که عباس نگاهش را به ما دوخته و زیر لب چیزی میگوید. اشک از چشمانش سرازیر بود و در چهره من مینگریست. بعدها، وقتی که از سفر حج بازگشتیم، شنیدم که عباس در طی آن مدت طرحی را به اجرا درآورد که با طرح او چهل فروند کشتی غول پیکر تجارتی از تنگه خورموسی به سلامت عبور کردند.
دیدار در عرفات
«سرهنگ عبدالمجید طیب»
سال ۱۳۶۶ که به مکه مشرف شدم، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود؛ ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»
در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج میگریستند، من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است. از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آورده اند؟! کی محرم شده اند و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ایشان را ببینم؛ ولی این بار جای او را خالی دیدم.
این موضوع را به هیچ کس نگفتم؛ چون میپنداشتم اشتباه کردهام. وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم. در روز سوم شهادت ایشان، در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشتهای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.
توصیف شنیدنی رهبر معظم انقلاب از شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی