به گزارش
خبرگزاری صدا و سیما؛ به بهانه سالروز شهادت سردار رشید اسلام "شهید محمد بروجردی" در اول خردادماه ۶۲؛ خاطرات سرکارخانم خانم "بی غم" همسر این شهید بزرگوار که در کتاب" شبیه مسیح " به چاپ رسیده است با هم مرور میکنیم.
شهید بروجردی در ۱۷ سالگی با من ازدواج کرد و یک سال بعد به سربازی رفت و، چون علاقهای به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت فرار کرد و به قصد دیدار با امام، خود را به مرز عراق رساند، لیکن در آن جا دستگیر شد و ۶ ماه در زندان بود، هرچه او را شکنجه کردند نتوانستند از او اعتراف بگیرند.
گفته بود برای کسب در آمد و اداره زندگی خانواده قصد داشتم به عراق بروم. سپس او را به سربازی فرستادند. در طول خدمت اجباری نیز، مبارزات سیاسی خود را ادامه داد.
از همان ابتدای ورود به مبارزه سعی کرد با روحانیت در خط امام خمینی (ره) تماس برقرار کند و سرانجام افتخار شاگردی در محضر شهید حاج مهدی عراقی را کسب نمود.
از زمانی که با محمد ازدواج کردم، هیچ گاه آرام و قرار نداشت. فرزند اولم حسین که به دنیا آمد، او در سوریه بود و، چون ارتباطی با هم نداشتیم، اصلا از تولد فرزند خود باخبر نشد؛ پسرم روز عاشورا به دنیا آمد و او را حسین نامیدم.
وقتی دخترم به دنیا آمد، محمدآقا سخت درگیر کردستان و پاوه بود و از به دنیا آمدن سمیه هم اطلاع پیدا نکرد. آن قدر درگیر بود که دو سه ماه از ایشان خبر نداشتیم.
وی تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی در حال مبارزه با رژیم ستم شاهی بود و بعد از انقلاب، فعالیت شدیدی را در جهت افشای چهره پلید منافقین و مبارزه ریشهای با این جریان آغاز نمود.
او پس از مدتی مسئولیت زندان اوین را به عهده گرفت و بعد از چندی همراه با چند تن دیگری از برادران زیر نظر شورای انقلاب، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بنیان گذاری کرد.
با شروع سنگ اندازیهای ضد انقلاب در کردستان، پس از فرمان امام جهت سرکوب آنها عازم پاوه شد و پس از سرکوب ضد انقلاب و فرار آنان به سوی عراق، محمد آقا در منطقه ماند تا از تجربیات گران بهای خود در کردستان استفاده کند. مدتی بعد به فرماندهی سپاه غرب کشور منصوب گردید.
محمد آقا به پاکسازی مناطق کردستان ادامه داد و با رشادتهای بی شمار در آزاد سازی این منطقه از دست پلید ضدانقلاب نقش فعالی داشت. محمد همیشه میگفت باید مشکلات کردستان توسط مردم آن منطقه حل شود.
معتقد بود مردم کردستان مسلمان هستند و حتما برای دفاع از اسلام در مقابل ضد انقلاب خواهند ایستاد. او میگفت ما باید شرایط لازم را برای حضور مردم فراهم کنیم. به همین منظور تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمان کرد را در شورای عالی سپاه مطرح کرد که پس از تصویب، با همکاری و استعانت بعضی از اعضای شورای انقلاب، مسئولیت تشکیل آن به وی محول گردید.
محمد در کردستان ماند تا مشکل آن جا را به صورت ریشهای حل کند. ما در تهران بودیم، اما او آن قدر از مردم کردستان تعریف کرد که من علاقهمند شدم به آن جا بروم.
وقتی به آن جا سفر کردم مهربانی و خوبیهای آنان را از نزدیک دیدم. محبتی که محمد به مردم کرد داشت در دل من هم جا باز کرده بود و میدیدم که متقابلا مردم کرد هم او را خیلی دوست دارند.
هدف بروجردی در کردستان، نجات مردم مظلوم منطقه از دست ضد انقلاب بود. هدف دیگر وی، جدا کردن صف مردم کرد از ضد انقلاب بود.
آن زمان ضد انقلاب بر کردستان مسلط بود و مرتب اعلام میکردند که تمام مردم کرد با انقلاب، مخالف هستند؛ بروجردی با تشکیل سازمان پیشمرگان کرد، این تبلیغات را خنثی کرد.
البته در کردستان آرام و قرار نداشتیم، هر روز در جایی بودیم؛ در واقع چند سال بعد از انقلاب را در ماشین زندگی کردیم و هیچ مشکلی هم نداشتیم. هر کجا اذان میگفتند پیاده میشدیم، نمازمان را میخواندیم، از روستاهای سر راه نان میخریدیم و میخوردیم.
من و محمد هر دو این طور فکر میکردیم که ظواهر زندگی، عامل سعادت نیستند؛ مهم این است که انسان وظیفه اش را در مقابل خدا خوب انجام دهد.
ما سعی کردیم در زندگی مان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را الگو قرار دهیم، البته نتوانستیم و نمیتوانیم به ایشان برسیم، اما برای همین زندگی هم، فردا باید جوابگو باشیم.
به همه مشکلاتی که بر سر راه بروجردی بود و واقعا روز و شب نداشت، با این حال الگوی مومنان بود؛ هیچ وقت ندیدم نمازش قضا شود. شبی نبود که قرآن نخواند و حتی ندیدم که در سختترین شرایط لبخند از چهره اش رخت بربندد. هیچ وقت ندیدم سختی کار، او را خسته کند و یا از پا در آورد.
طی این ده سال مبارزه هیچ وقت ندیدم که به خود ببالد، و یا برخوردی داشته باشد که بخواهد خود را مطرح کند.
یادم هست که هرگاه دوستان شهید از سختی کار در کردستان خسته میشدند، بروجردی به عنوان سنگ صبور آنها بود؛ بارها سردارانی، چون "ناصر کاظمی و احمد متوسلیان"- که خود کوهی از صبر بودند- وقتی از مشکلات کردستان خسته میشدند، خدمت بروجردی میرسیدند و به قول خودشان روحیه میگرفتند.
مهمترین خاطرهای که از ایشان دارم جریان آخرین دیدار من با بروجردی بود. آن زمان ما به تهران آمده بودیم و قرار بود مدتی در تهران بمانیم، اما گویا به شهید الهام شده بود که باید به سوی حق بشتابند.
به ما زنگ زدند و گفتند هر چه سریعتر به منطقه برگردید؛ ما هم به کردستان برگشتیم و من توانستم یک روز قبل از شهادتش او را زیارت کنم و آخرین نگاههای ملکوتی اش را حس کنم، هنوز هم آن آخرین تبسم ملکوتی اش را حس کنم؛ خدا رحمتش کند. کم حرف بود، اما در نگاهش کتابی از حرفهای ناگفته داشت.