پخش زنده
امروز: -
از همان زمانی که با نامِ زیبایش زبان باز کردیم و تا بعدها که آخرین و محکم ترین قسم هایمان، جان عزیزش شد. کسی که داستان عشقش، قصه ای ناتمام است،آری! قهرمان زندگیِ من و تو، کسی نیست جز؛ "پدر"...
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز ایلام؛ جنس ابراز علاقه اش فرق می کند. تمام حرف های عاشقانه اش را می شود از عمق چشم هایش خواند. مرد است دیگر! مردها حرف دلشان را بر زبان نمی آورند، اما در عوض تا دلت بخواهد برای برآورده کردن آرزوهایت، روز را به شب می دوزند و دست به سخت ترین کارها می زنند تا تو به روی آرامش، لبخندی از سرِ رضایت بزنی. حتی گاهی در لحظاتی که دلشان می خواهد به خواسته هایت "نه" بگویند، با نگاهی گرم و نافذ و لبخندی از سرِ عشق، برخلاف میل باطنی اشان پاسخی مثبت به تو می دهند، که ترجمه اش می شود:
"دوستت دارم"؛ "دوستت دارمی" که بدجور به عمق وجود ما هم سرایت کرده است؛ از همان زمانی که با نامِ زیبایش زبان باز کردیم و تا بعدها که آخرین و محکم ترین قسم هایمان، جان عزیزش شد. کسی که داستان عشقش، قصه ای ناتمام است... آری! قهرمان زندگیِ من و تو، کسی نیست جز؛ "پدر"...
شاید خیلی ها فکر کنند که مناسبتی با عنوان "روز پدر" و "روز مرد" فقط در تقویم کشور ما ثبت شده است و پدرانِ دیگر نقاط دنیا از اختصاص روزی به نام خود بی نصیب مانده اند؛ اما در حقیقت این گونه نیست. روز پدر نه تنها در بیشتر کشورهای دنیا برگزار می شود، بلکه در بعضی از آن ها تعطیل رسمی نیز هست. این روز در بین مردم کشورهای مختلف با رسوم و سنت های خاصی برگزار می شود.
در اغلب کشورها "روز پدر"، سومین یکشنبه از ماه "ژوئن" است و جالب است بدانید که این اتفاق، در ادامه ی روز مادر نامگذاری شده است. ماجرا از این قرار است که دخترِ "ویلیام جکسون اسمارت"، تصمیم گرفت؛ برای قدردانی از پدرش،- از سربازان قدیمی ارتش که به تنهایی "شش" فرزند را بزرگ کرده بود- روز تولد او یعنی 5" ژوئن"، جشن بزرگی برگزار کند؛ اما چون در آن تاریخ برای انجام این کار آماده نبود، جشن را به سومین یکشنبه از ماه ژوئن موکول کرد و به این ترتیب موفق شد با حمایت افرادِ بانفوذ و ثروتمند، جشن باشکوهی در این تاریخ برگزار کند. سرانجام سال "1924" این روز به عنوان "روز ملی پدر" نامگذاری شد و چند سال بعد نیز به عنوان یکی از روزهای تعطیل در تقویم آن ها به ثبت رسید.
اما در همه جای دنیا "روز پدر"، سومین یکشنبه ی "ژوئن" نیست. به عنوان مثال: "آلمان" روز عروج "مسیح" به آسمان را به عنوان "روز پدر" می شناسد که تاریخ آن "40" روز بعد از عیدِ پاک است.
در "اسپانیا"، "پرتغال" و "ایتالیا" روز (19 مارس) که به عنوان جشن "یوسف مقدس" شناخته می شود، متعلق به پدران است و بعضی از کشورها مانند "لبنان"، "مصر"، "اردن" و "سوریه"( 21 ژوئن) را به نام "روز پدر" میشناسند.
در "آلمان" رسم بر این است که روز پدر گروههایی از مردان که شامل افراد جوان و میانسال می شود، به پیاده روی و گردش در بیرون از شهر می روند. آن ها نوشیدنی و غذاهای سنتی را در واگنهای کوچکی با خود حمل می کنند و روزشان را به نوشیدن و پیاده روی می گذرانند. این سنت، احتمالاً به نمایش بازسازی روز عروج "حضرت عیسی" و حرکت آن ها به طرف زمین های کشاورزی برمی گردد. البته در این مراسم، مردها نقشهای مختلفی هم به خود می گیرند و با چهره ی دورهگردهای خوشگذران یا آقازادهها این روز را برگزار می کنند. با این حال بیشتر آن ها، دوست دارند که در کنار خانواده هایشان باشند یا از تعطیلات مدرسه استفاده کنند و به سفرهای کوتاه مدت بروند.
در کشور "تایلند" روز تولد "شاه" به عنوان "روز پدر" جشن گرفته میشود و مردم با پوشیدن لباس های "زرد رنگ" که رنگِ رسمی روز تولد پادشاه است این روز را جشن می گیرند و بچه ها به پدرهایشان "گلِ اختر" که نشانه ی مردانگی است هدیه می دهند.
در "ژاپن" روز پدر بدون گل برگزار نمی شود. شیرینیهایی که بچه ها خودشان می پزند همراه با "میگو" و بقیه غذاهای دریایی در این روز مصرف می شود و پدرها از بچه هایشان هدیه های مختلف می گیرند.
و همه جا آسمان تقریباً همین رنگ است. درست مانند کشور خودمان، برای بیشتر مردم دنیا این روز همراه با خرید هدیه و جشن و تبریک به پدرها همراه است.
روز میلاد باشکوه "حضرت علی (ع)"، در کشور ما - ایران - "روز پدر" نامیده می شود. روز تولدِ مردی آسمانی که تاریخ با همه ی بزرگیش از خانه ی کوچک او عبور کرده است، او که علاوه بر بزرگمردی اش، برای همه ی یتیمان و انسان های آزاده نیز پدری مهربان بوده است.
زندگی ما با خاطرههایی سرشار از عشق و ازخودگذشتگی، گره خورده است. در اطراف ما، هنرمندانی به نام پدر و مادر زندگی می کنند که عمری با صفتِ پروانگی، گِرد فرزندانشان، پیله ای دائمی از جنس محبت تنیده اند. آنان تمام شدن را به بهای ساختن و سوختن را به قیمت شادی بخشیدن به فرزندانشان اندوختهاند. اینک آیا ادای احترام به عشق بی نظیر و بی توقع اشان، بهایی در خور است یا کمترین...؟!
"یک کارشناس مذهبی" با اظهار به این که: در فرهنگ اسلامی، مرزهای پاسداشت مقام شامخ پدر و شیوههای ارج نهادن به او با نکتهبینی ظریفی ترسیم شده است، افزود: یکی از شیوههای تعظیم و تکریم مقام پدر، رعایت احترام و ملاطفت در سخن گفتن با اوست.
"حجت الاسلام حشمت الله رستمی" با بیان این که: اهمیت و جایگاه ویژه ی پدر از دیدگاه دین مبین اسلام به گونه ای است که رضایت او محور رضایت خداوند دانسته شده است، افزود: با توجه به آیات و روایات متعدد، سعادت و شقاوت افراد به خرسندی یا عدم خرسندی پدر بستگی دارد.
و اما جامعه پذیری، گاهی با احترام به بزرگ ترها تعریف می شود و در این میان توجه به جایگاه ویژه ی پدر با توجه به نقش تأثیرگذار او در تأمین آرامش و رفاه اعضای خانواده، حائز اهمیت بسیار است.
"یک کارشناس جامعه شناسی" اذعان کرد: انسان، در چرخه ی ارتباطها زندگی میکند؛ ارتباط با خود، با پدر و مادر، همسر، همسایه، دوست و حتی دشمن و در این میان، یکی از دیرپاترین و سرنوشتسازترین ارتباطها، همراهی و همزیستی او با پدر و مادر است؛ امری که باید با بینشی صحیح نگریسته شود تا ارتباطی شایسته را در پی داشته باشد.
"فریبا جوادی فر" افزود: نقش پدر در خانواده، بنیادی است به گونه ای که اگر این پیوند در هجومِ آتشناک بیتفاوتی و بیمهری سست شود، ناهنجاریهای اخلاقی و اجتماعی فراگیر خواهد شد.
"وی" تأکید کرد: پدر ستون و بنیاد خانواده را تشکیل می دهد و استوار ماندن خانواده و آفتزایی از آن، به پاس داشتن حقوق و حرمت او بستگی دارد.
و اما چرا گاهی، از انگشت های ترک خورده ی دستانِ پدری کارگر ، خجالت می کشیم؟! از قامت خمیده ای که شغل سپوری را به جان خریده است، تا گَردِ غم به چهره ی فرزندانش ننشیند؟! چرا زبان موهای سفیدی که بر سر و صورتش روئیده است را نمی فهمیم؛ وقتی که اینقدر صریح و ساده می گوید، من برای افزودن به تو هر بار، بخشی از خودم را هزینه کرده ام.
"س-م" می گوید: کلاس چهارم ابتدایی بودم. پدرم دو، سه سالی بود که توانسته بود با شغل "بساز- بفروشی" اوضاع زندگیمان را تکانی بدهد. البته تا قبل از آن هم شرایط مالی بدی نداشتیم. خدا را شکر راضی بودیم. جوری که من همیشه خودم را سرتر از بقیه و با کلاس تر از آن ها می دیدم. یادم می آید لوازم التحریرم را که همیشه گران قیمت و شیک هم بود با دَک و پُزی خاص، روی نیمکتم می گذاشتم. تا این که یک روز پدرم از آپارتمانی چند طبقه افتاد و قطع نخاع شد.
از آن روز به بعد ورق برگشت و زندگی ما از این رو به آن رو شد. هزینه ی درمان پدرم سرسام آور بود. کم، کم پس اندازهایمان هم ته کشید. خانه ی ما دو تا کوچه پایین تر از مدرسه امان بود. تا این که یک روز متوجه شدم، مادرم به مدرسه آمده و با تعریف کردن اوضاع زندگیمان، از مدیر مدرسه خواسته است تا تغذیه ی خانگی برای بچه ها درست کند و از این راه درآمدی به دست بیاورد.
مدیرمدرسه نیز قبول کرده بود و با وجود مخالفت های من، پدر و مادرم با هم مشغول درست کردن تغذیه شدند و به نوبت، آن ها را به مدرسه می آوردند. گاهی مادرم می آمد و گاهی هم که او فرصت نمی کرد، پدرم سوار بر ویلچرش می شد و تغذیه ها را به مدرسه می آورد.
من که تا قبل از این اتفاق با غرور خاصی با بقیه حرف می زدم، حالا با پیش آمدن این وضعیت، آرزو می کردم که زمین دهان باز کند و من را ببلعد. نگاه های سنگین بچه ها اذیتم می کرد؛ یا لااقل خودم این گونه فکر می کردم.
آنقدر وضعیت برایم غیرقابل تحمل بود که به پدر و مادرم می گفتم دیگر مدرسه نمی روم. اما با مقاومت آن ها مواجه شدم. تا این که مجبور بودم به هوای مدرسه، در کوچه و خیابان ها ول بچرخم.
معلم های مدرسه، موضوع غیبت هایم را به پدر و مادرم اطلاع داده بودند. روز بعد مادرم خودش من را به مدرسه برد. در دفتر مدیر، کُلی با من صحبت کردند. دختر مستخدم مدرسه که به خواستِ خودش و با شوق و ذوق بسیاری به پدرش کمک می کرد را برایم مثال زدند اما من نمی توانستم خودم را با او مقایسه کنم چون تا قبل از این اتفاق در ناز و نعمت بزرگ شده بودم. مدت ها گذشت و من که حالا دچار افسردگی هم شده بودم از نظر درسی نیز افت شدیدی کردم. بیشتر وقت ها با تمارض، خودم را به بیماری می زدم. یک روز که طبق معمول دلم نمی خواست از رختخواب کنده شوم و خودم را به خواب زده بودم، ناگهان صدای جیغ مادرم بلند شد. سراسیمه به طرفش رفتم. پدرم دیگر تکان نمی خورد. نفس هم نمی کشید. درست است؛ پدرم آن شب برای همیشه رفته بود.
خیلی ناراحت بودم. نمی توانم بگویم چقدر گریه کردم. یک روز بعد از مراسم ختم، مادرم نامه ای را پیدا کرد که پدر آن را برای من نوشته بود.
" به نام خدا. دختر عزیزم! روزی که خدا تو را به من بخشید، شیرین ترین لحظات زندگیم بود. به شکرانه ی نعمتی که از خدا گرفته بودم، خواستم زندگی خوب و شیرینی برایت بسازم. تمام تلاشم را هم کردم. اما اتفاق است دیگر، قابل پیش بینی نیست. اتفاقی که برایم افتاد من را شرمنده ی تو و خدایم کرد؛ چون به قولی که داده بودم نتوانستم تا آخر عمل کنم. دختر قشنگم! وقتی دیدم که دیگر نمی توانم کاری برایت بکنم و از طرفی هزینه ی درمانم هم زیاد شده است، تصمیم گرفتم هزینه های پزشکی ام را برایت پس انداز کنم تا تو بیشتر از این، پیش دوستانت شرمنده نشوی؛ چون به هر حال من دیگر نمی توانستم روی پاهایم بلند شوم."
آدرس پول های خرج نکرده اش را هم داده بود. احساس کردم، خجالت واقعی را الان دارم می کشم. نمی توانم توصیف کنم که چقدر شرمنده و پشیمان بودم.
محبتِ پدرم سرمایه ای بود که من قدر آن را ندانستم و الان دیگر هیچ کاری از دستم برنمی آمد. او چه آن وقتی که سالم بود و من را غرق در ناز و نعمت و خوشبختی کرده بود و چه آن هنگام که از کار افتاده شد ، لحظه ای برای آرامشم کم نگذاشت و در عوض، من با رفتارم آرامش را از او گرفته بودم.
او در پاسخ به این سؤال که: حرف آخرت برای خوانندگان این گفتگو چیست، چیزی نگفت؛ چرا که دیگر این بغض و حسرت بود، که به حرف هایی، ناتمام برای او تبدیل شده بود...
لطفاً یک دقیقه سکوت به احترام تمام لحظه هایی که خودش نبود و یک دقیقه سکوت برای لحظه های غریبی که ندیدیمش، نشنیدیمش؛ حتی صدای محبت آمیز نگاه هایش را، قد خمیده و لرزش دستانش را و آرزوهایی که ما برایش به حسرت تبدیل کردیم.
لطفا یک دقیقه سکوت، شاید... .
***زهرا پوراسماعیل