پخش زنده
امروز: -
آدمهایی که یک ایران به روایتهای سادشون دل بستن
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز زنجان ؛ پنج شنبه است ... تقریبا دوهفته ای می شود که ماه رمضان تمام شده
راهی میدان پرجنب وجوش انقلاب زنجان می شوم.
به قول کاسبان محل ؛ جشنهای عروسی حال وهوای خرید رو بعد تعطیلات ماه رمضان ببیشتر کرده
مغازه ها واقعا چقد پر رفت وآمد شده اند ناخودآگاه فروشگاه عروسک فانتزیها مرا دعوت به تماشا می کند وشایدم خرید
پسرجوانی هم برای صاحب مغازه تبلیغ راه انداخته است.
وای خدای من قیافه این فانتریها دیدنی است " کشاورزی با کلاه حصیری درمزرعه
، خانواده اردکها درحوض ، وکمی آن طرف تر عروسکهای برنامه شکرستان
مشغول خربد میشوم قصد دارم اردکهای فانتزی را بخرم اما دست منو دست دیگری همزمان گره میخورد و"مشترکا همین رو میخام "
مشتری مشترک انتخاب من ، پیرزن آرامیست با چارقد سرمه ای گلدار
همین لحظه به من نگاهی می کند با لبخند شیرین مادربزرگانه می گوید ازاین اردکها با این رنگ یه دونه مونده میشه من بردارم دخترم؟
و آن سمت صاحب مغازه می گوید یکیتون بردارید چندروزدیگه ازاین رنگ ومدلش سفارش دادیم میارن برامون
خلاصه حاج خانوم میگه برا جهاز نومم انتخاب کردم همین روزهاعروسیشه
با اجازت من بخرمش ، با تکان سری میگم مبارکتون باشه
میرم سراغ بقیه فانتزیا وحاج خانوم هم که هم راه من ومشتریهای دیگه از خرید خسته نمیشه
خدایا این مادربزرگ چقد بمب انرژیست وچقد عاشق نوه اش ؛ انگارقراره کل مغازه رویکجا براش هدیه کنه
هم انتخاب میکنه هم حرف میزنه
میگه دوتا نوه پسری دارم این اولیه ۲۵ سالشه اسمشم مریمه نوه دومم سهیلا ۹ سالشه هنوز بچه است .
میگم حاج خانوم کاش منم مادربزرگ داشتم چقد ذوق دارید برا جهازنوه تون خرید کنید
میخنده راه میفته وزیرلب میگه : خدا مادربزرگ تو بیامرزه
میگم حالا چرا تنها اومدین ؟ نوه ای؟ عروسی کاش باهاتون میومد خرید تون زیاد شد.
جواب میده : تنهایی هم عالمی داره
میخام ازش خداحافظی کنم منم به جای خانواده اردکها ، کشاورز کلاه حصیری با صورت دون دون روخریدم.
هنوز ازمغازه خارج نشدم ، حاج خانوم میگه ببا اینجا زیرلب با خودم میگم ماشالله چه قدم حرف داره ها والا دیگه نصف عمرم تواین مغازه وخاطرات حاج خانوم گذشت.
خدایا دیگه چی میخاد بگه؟؟؟ خلاصه میگم بله حاج خانوم
میگه بریم بیرون اینجا شلوغه نوه مو نشون بدم
تکیه داده به دیوار عکس رو ازتوکیف دستیتش درمیاره ؛ دختر ظریف وگندم گون
میگم مبارک باشه ، ولی حاج خانوم شبیه شما نیستااااا ، شاید شبیه پسرتونه ؟
عکس پسرشو درمیاره پسرجوون ، قدبلند با لباس نظامی
میگم حاج خانوم پسرتون نظامین چقد جوون موندن؟ بهشون نمیاد دخترشون عروس بشه
انگار با این حرفم دوخط به خطهای چروکیده پیرزن اضافه کردم
حاج خانوم حرفم بد بود؟ میگه ، نه عزیزم توراست میگی ، آخه این عکس
برا سال ۶۵ هست این عکسشو برام ازجبهه فرستاده بود وقتی باختران می شد
گفتم خب حاج خانوم این که گریه نداره
لبخند میزنه میگه من پرچونه ام ، برو به کارت برس
میگم نه حاج خانوم برای رفع خستگی اومده بودم خرید ،کاری ندارم
دوباره ادامه میدهمثل کسانی که شوق گفتن شوق رسیدن دارن : پسرم وقتی شما جوونا یا نبودین یا تازه به دنیا اومده بودین ، گفت الا و بلا باید برم جبهه
تک پسرم بود ، یه سال رفت چیزی نگفتم
سنش به ازدواج قطع میداد گفتم باشه ولی باید منوباباتم راضی کنی ، باید شیرین خورده داشته باشی تا دل منم وقتی نیستی و ماموریتی به عروسم خوش باشه
تقریبا دوماه بعدش دختر خواهرشوهرمو به عقدش درآوردیم.
محسن پسرم بعد عقدش دوباره رفت جبهه ، با یه نفس عمیق ادامه میده ومیگه اما بعدش فقط یه باراومد مرخصی برا همیشه رفت
اواخر۶۵ شهید شد.
یه نگاه به ادمای خیابون و یه تگاه به صورت پیرزن کردم ، بغضمو قورت دادم
حرفش ادامه داشت لابد میگی پس این بچه ها کین ؟
پیرزن لبخندش تلخ بود ؛ گفت بعده شهادت پسرم اگرچه برا من وپدرش سخت بود ولی رضایت دادیم نامزدش عروس خانواده دیگه ای بشه
هنوز دارم گوش میدم...
حاج خانوم حرفاش تمومی نداره انگار تازه اول قصه است ، اون میگه بعد چندسال نتونستم تحمل کنم
هم سنهای پسرم همه بچه داشتن ، خیلی فکر کردم ، هیچ کاری نمیشد کرد.
تا اینکه سریه اتفاقی با خانواده نوه ام مریم آشنا شدیم.
اون 8 تاخواهرو برادرداشت ومادرشم سرزا رفته بود به نیت پسرم ؛ به اسم پسرم آوردیم و بزرگش کردیم .
حالا هم داره عروس میشه
نوه دومم هم ازبچه های ایتام کمیته امداده چندسال پیش مشخصاته پسرم و دادم و سرپرستی اونروهم قبول کردم .
پسرم محسن ۳۱ ساله برای همیشه نیست اما این بچه ها آرومم میکنن
عروس شدنشون ، مدرسه رفتنشون ... راضیم به رضای خدا
چه روزی بود امروز فانتزی خانواده اردکها وکشاورزکلاه حصیری منو به واقعی ترین روایتها رسوند .
دارم توهمون خیابونهای شلوغ انقلاب قدم میزنم خدایا چقد آدم دیگه ای تواین خیابون دارن با روایتهای واقعی زندگی می کنند.
آدمهایی که یک ایران به روایتهای سادشون دل بستن
*معصومه امینی