به تصویر کشیدن حلقه مفقودی شش ماهه جنگ
نویسنده کتاب دفاع مقدس گفت : مبارزان اصلی در مقابل رژیم بعث عراق هنگامیکه وارد مرزهای خوزستان و دشت آزادگان شدند ، زنان و مردان عشایر عرب دشت آزادگان بودند که غیورانه ایستادند تا جمهوری اسلامی ایران بماند.
به گزارش
خبرگزاری صدا و سیما ؛ حسنه عفراوی نویسنده و محقق دفاع مقدس با اشاره به سبک و سیاق نوشتههای خود اظهار داشت: زمانیکه در سرزمینی جنگ روی میدهد، بر مردم آن کشور واجب است که در مقابل دشمن ایستادگی کنند. اغلب نوشتههای من حلقه مفقودی شش ماهه جنگ را نشان میدهد.
وی با اشاره به منظور خود از بیان حلقه مفقودی شش ماهه جنگ تصریح کرد: هنگامیکه رژیم بعث عراق وارد مرزهای خوزستان و دشت آزادگان شد، به علت آنکه انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود، امکانات و نیروی منسجم و منظمی نداشتیم که در مقابل نیروهای تا دندان مسلح ارتش عراق ایستادگی کند. حتی دوربین عکاسی هم نداشتیم تا رشادت های مردم را به ثبت برساند.
عفراوی درباره انگیزه خود برای فعالیتهایی که انجام داده است ، گفت : روستای محل زندگی من، جزو روستاهایی بود که در زمان جنگ ۱۰۰ درصد تخریب شد و به اسارت دشمن درآمد. آثار جنگ هنوز پس از گذشت ۴۰ سال از شروع جنگ، بر پیکره آن باقی مانده است. بیان مظلومیتهای مردم دشت آزادگان بارزترین انگیزه من برای نویسندگی بوده است.
وی ادامه داد: در گذشته در تالاب هورالعظیم بیش از هفت هزار نفر فعالیت میکردند. این تالاب محل پرورش گاو، گاومیش و بزرگترین چرخه تولید گوشت و لبنیات دشت آزادگان بود که برخی با تصمیم اشتباه خود این تالاب را خشک کردند و بیشتر مردم بیکار شدند.
عفراوی با گلایه از رفتار برخی ها در قبال مردم دشت آزادگان توضیح داد: گرد و غبار امروز تنها یکی از مشکلات مردم خوزستان است. بزرگترین تصمیم اشتباه که غیرقابل بازگشت است، خشک کردن تالاب هورالعظیم است.
عفراوی در پایان با اشاره به کتبی که از وی منتشر شده است، افزود: چهار کتاب «روایت نخلهای ابوحمیظه»، «مرواریدهای هور»، «نقاش سرزمین ملائک» و «ریام» که مقاومت و رشادتهای مردم دشت آزادگان را نشان میدهد، به چاپ رسیده و کتاب «مقاومت زنان دشت آزادگان در جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق بر علیه ایران در سال ۱۳۵۹» در دست چاپ است.
پرستار دوران دفاع مقدس: میخواستیم رگمان را بزنیم که محاصره پاوه شکست
خانم زهرا شفیعزاده گفت: برای ما که تا دقایقی پیش فکر میکردیم چگونه خودمان را بکشیم تا به دست دشمن نیفتیم، شنیدن خبر آزادی شوقی وصفناپذیر داشت.
نمیدانم هر کدام از شهدای پاوه چقدر بیآبی و گرسنگی کشیدند تا به شهادت رسیدند؛ اما هر مجروحی که به بیمارستانهای صحرایی یا درمانگاهها منتقل میشد، پرستارها و پزشکان همچون مادر و پدر تا لحظه شهادت کنارشان بودند و یقین میدهم که از هیچ محبت و یاری دریغ نکردند.
سخنان بالا برگرفته از خاطرات سیده زهرا شفیع زاده پرستار دوران دفاع مقدس از لحظات جانفشانی پیشمرگانکرد و وقایع پاوه است.
وی می گوید : سال 57 دانشجوی رشته پرستاری بودم. ما شروع کننده جنگ تحمیلی نبودیم؛ اما دفاع بر ما واجب بود. در دوران دفاع مقدس دو عملیات با دیگر عملیاتها متفاوت بود. یکی از آنها محاصره پاوه و دیگری مرصاد بود. در این دو عملیات دشمنان ما داخلی بودند که به تحریک دشمنان علیه کشور قیام کردند.
ابتدا کومله و دموکرات به کرمانشاه و سنندج حمله کردند اما موفق نشدند. سپس به پاوه آمدند و با کمک کشورهای بیگانه، مردم و پاسداران را به خاک و خون کشیدند. شاید به دور از باور باشد، ولی کوملهها پوست انسانهای زنده را میکندند و سر پاسداران را میبریدند. صحنههای دلخراشی در آنجا به وقوع پیوست. چمران، فلاحی و شهید همت در کنار مردم پاوه و پیشمرگان کرد در مقابل دموکرات و کوملهها ایستادند.
آن زمان 19 ساله بودم که از طریق کمیته به هلال احمر معرفی شدم. ماموریت یافتم به کرمانشاه بروم. در آنجا اعلام کردند که پاوه به نیرو نیاز دارد. دو پرستار خانم بودیم که با چند نفر از برادران با مینیبوس به سمت پاوه حرکت کردیم. پیش از حرکت به ما اخطار دادند که مراقب گردنههای جاده باشید تا به شما حمله نشود. خوشبختانه اتفاقی نیفتاد.
زمانی که از مینیبوس پیاده شدیم یک برادر جوان که اسلحه به دوش داشت، به سمت ما آمد. بعدها فهمیدیم که وی شهید همت است. شهید همت گفت: «خواهرها همراه من به بیمارستان بیایید.» پیش از ما تعدادی خواهر در آن بیمارستان مستقر شده بودند.
با دیدن بیمارستان شوکه شدیم. آنجا به ویرانه شبیه بود تا بیمارستان. کوملهها هر آنچه که میتوانستند با خود برده و باقی را تخریب کرده بودند. تختهها شکسته و تشکها پاره بود.
مردم پاوه هر کدام وسیلهای را برای کمک به بیمارستان آوردند. تنها وسیله پانسمان ما یک ملحفه بود. تعداد زیادی مجروح در بیمارستان حضور داشت. صحنههای دلخراشی را آنجا میدیدیم. هر لحظه هم صدای تیراندازی میآمد. فرماندهان مرتب با پشتیبانی تماس میگرفتند و تقاضای کمک میکردند. بنی صدر اما هیچ کمکی نمیکرد تا منطقه به تصرف کامل کوملهها درآید.
سرداران بزرگی در بیمارستان مقابل چشمانمان به شهادت میرسیدند. سختتر از این صحنه این بود که ما با یک امکانات جزئی هم میتوانستیم مانع مرگ مجروحان شویم؛ اما تجهیزاتی نبود. تنها کمک ما بستن زخمهایشان بود. فشارهای روحی و جسمی مجروحان را از پا درمیآورد.
یک پرستار خانم هم از ناحیه پهلو مجروح شده بود. اوایل کمی ناله میکرد؛ اما کمی بعد، آرام شد.
سرانجام بالگردی برای انتقال مجروح آمد. قرار بود 13 مجروح را به بیمارستان اعزام کنیم که یکی از آنها پرستار خانم بود. کوملهها به سمت ما شلیک میکردند. 12 برادر مجروح را سوار بالگرد کردیم. نصف برانکارد خانم مجروح بیرون از بالگرد بود که پرواز کرد. آن شب پرستار مجروح به شهادت رسید. خیلی از مردم به بیمارستان آمدند و برایش فاتحه خواندند و عزاداری کردند. برادر این خانم مجروح چند ماه قبل نیز در پاوه به شهادت رسیده بود.
حلقه محاصره کوملهها تنگتر میشد. به همین جهت ما هم به همراه مردم شهر به پاسگاه رفتیم. یکی از مجروحین در پاسگاه اعتراض کرد و باعث شد تا روحیه باقی هم تضعیف شود. میگفت: «دولت ما را فراموش کرده است. ما میمیریم». شهید چمران همه را به آرامش دعوت کرد و پاسخ داد: «ما پیروز میشویم.» بار دیگر آن مجروح پرخاشگری کرد. این بار شهید چمران سیلی به صورتش زد. آن جوان برای لحظاتی شوکه شده بود. شهید چمران او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «تا زمانی که از بالای آن برج صدای تیراندازی میآید، یعنی ما زندهایم. هر زمان صدا قطع شد بدانید که هیچ کدام از ما زنده نخواهد ماند.» خواهران در این فکر بودیم که اگر کوملهها بر ما چیره شدند، قبل از اسارت خودمان را بکشیم؛ زیرا پیش از این شنیده بودیم که کوملهها و دموکراتها چه بلایی بر سر زنان شهر آورده بودند.
در مدتی که در پاسگاه بودیم یکی یکی مجروحین به شهادت میرسیدند. هر کدام که شهید میشدند، گمان میکردم برادر خودم است و برایش عزاداری میکردم. اسمهای شهدا را بر روی کاغذ مینوشتم و بر دستهایشان میچسباندم که گمنام دفن نشوند.
ناگهان صدای گلوله کمتر شد. نگران شدیم که شاید کوملهها نزدیکتر شدهاند؛ اما ناگهان یکی از مجروحین که همیشه رادیو گوش میکرد، بلند ندای الله اکبر سر داد. صدای رادیو را بلند کرد. رادیو پیام امام (ره) را که دستور دادند پاوه را نجات دهید، خواند.
نیروهای تازه نفس به کمکمان آمدند. بعدها شنیدیم که شهید چمران یک بیسیم خراب را تعمیر و درخواست کمک کرده است. امام جمعه ارومیه پیام کمک شهید چمران را میشنود و پیام او را به امام (ره) میرساند. روز بعد از زمین و هوا نیروی کمکی رسید.
جزو وظایفم میدانستم. ان شب صدای گلوله کمتر شد. بعدها شنیدیم که شهید چمران رفته بود و از اینها فرصت گرفته بود. البته فرصت زرنگی ایشان بود. چون بیسیم خراب شده بود. شبانه بیسیم را تعمیر کرد. با بی سیم هر شماره ای که داشت زنگ می زد. می گفت من چمران هستم به امام بگویید که ما در محاصره هستیم.
ظاهرا امام جمعه ارومیه این پیام را جدی میگیرد. این پیام را به امام میرساند. فردا دیدیم از زمین و هوا نیرو برای کمک میآید.
برای ما که تا دقایقی پیش فکر میکردیم چگونه خودمان را بکشیم تا به دست دشمن نیفتیم، شنیدن خبر آزادی برایمان شوقی وصف ناپذیر داشت.