به گزارش
خبرگزاری صدا و سیما ؛ ایشان یک بار هم برای سخنرانی به تیپ امام جواد(ع) رفت؛ تیپی که عبدالحسین برونسی، فرمانده آن بود.
«نقل است که آیتالله حاج میرزا جواد آقا تهرانی (از عُلمای بزرگ مشهد مقدس) در ایام دفاع مقدس و برای دیدار با رزمندگان، بسیار به جبههها میرفت.
موقع نماز که شد، آیت الله تهرانی راضی نشد که به عنوان امام جماعت در پیشاپیش رزمندگان بایستد و وقتی برونسی از ایشان خواست تا امامت جماعت تیپ را در آن وعده بپذیرد؛ فرمود: اگر شما به عنوان فرمانده به بنده دستور میدهید؛ بنده اطاعت میکنم. برونسی اما در پاسخ گفته بود: من کوچک تر از آن هستم که به شما دستور بدهم؛ بنده از شما خواهش میکنم که امام جماعت شوید تا ما افتخار پیدا کنیم که پشت سر شما نماز خوانده باشیم.
میرزا جواد آقا گفته بود: خواهشِ شما را نمیپذیرم! همرزمان عبدالحسین برونسی که این ماجرا را نقل کرده اند، گفتهاند: بچههای تیپ نزد فرمانده رفتند و از وی خواستند تا برای تحقق این توفیق، برونسی به آیتالله دستور دهد تا امامت جماعت را قبول کند.
برونسی هم با لبخند خدمت آیت الله تهرانی رفت و گفت: حاج آقا دستور میدهم شما جلو بایستید همین طوری با لبخند دستور میدهم! حاج میرزا جواد آقا هم فرمود: چشم فرمانده عزیزم.
نقل است که بعد از ادای جماعت، آیت الله تهرانی نزد فرمانده برونسی آمد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود؛ گفت: دوستم عبدالحسین! از من فراموش نکنی؛ از جواد فراموش نکنی. فرمانده هم ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا! شما کجا و ما کجا؛ شما ما را فراموش نکنید. اما میرزا جواد آقا باز هم گفت: این تعارفات را کنار بگذار؛ فقط من این خواهش را دارم که جواد یادت نرود.
شاید همه این خواهشها برای آن بود که عارف الهی، مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی در آینده عبدالحسین برونسی، شهادت را میدید که البته همین هم شد.
عبدالحسین در سال ۱۳۲۱ در روستایی از توابع خراسان به دنیا آمد. او از همان کودکی، کار کردن و کمک به اقتصاد خانواده را تجربه کرد و با سختی و رنج زندگی آشنا شد. وی در ادامه به کشاورزی روی آورد و از این راه، امرار معاش میکرد.
در همان سالها، نقشه شاه برای تقسیم اراضی پیش آمد که وی از زیر بار گرفتن زمین سر باز زد؛ روستا را ترک کرد و به مشهد رفت.
عبدالحسین در مشهد مقدس با آیتالله سید علی خامنهای آشنا شد و در درسهای ایشان شرکت کرد تا به نوعی به عنوان یک طلبه شناخته شود؛ همچنین برای امرار معاش، شاگرد سبزی فروشی شد؛ اما به دلیل آنکه صاحبکار، انسان مؤمنی نبود و سبزیها را برای سنگین شدن به آب میزد و در عین حال، سبزیهای تازه را با سبزیهای گندیده مخلوط میکرد؛ از این کار دست کشید تا نان حرام به خانه نیاورد.
او سپس شاگرد لبنیاتی شد؛ اما در آنجا هم به شیر، آب میافزودند که عبدالحسین به همین دلیل، این کار را هم رها کرد و به بنّایی روی آورد و کم کم در این حرفه، پیشرفت کرد و شاگردانی هم داشت.
وی در همان روزها بود که به مبارزات انقلابی مردم ایران پیوست که حاصل آن، بارها هجوم مأموران ساواک به خانه، دستگیری، بازجویی، شکنجه و زندان او بود. او حتی در یکی از این شکنجهها، همه دندانهایش را از دست داد و مجبور شد تا از دندان مصنوعی استفاده کند.
انقلاب اسلامیایران که به پیروزی رسید و ناآرامیهای غرب کشور که آغاز شد؛ عبدالحسین به پاوه رفت.
او با شروع جنگ تحمیلی هم به جبههها شتافت و به عنوان یک نیروی بسیجی به دفاع از وطن پرداخت.
سخت کوشی و حضور ایثارگرانه او سبب شد تا فرماندهی گروهان، گردان و تیپ هم به وی پیشنهاد شود که معاونت تیپ جواد الائمه(ع) و سپس فرماندهی همین تیپ، نمونه ای از آنهاست.
باید گفت عملیاتهای فتح المبین، بیت المقدس، مسلم بن عقیل، رمضان، عملیات های والفجر مقدماتی تا والفجر چهار و همچنین عملیات بدر، تنها بخشی از حضور مداوم وی در دفاع مقدس هشت ساله ملت ایران بوده است.
او در این عملیاتها، بارها مجروح شد و تا مرز شهادت پیش رفت؛ اما باز هم به سرعت به خط مقدم باز میگشت تا در خدمت رزمندگان اسلام باشد.
عملیات بدر در شرق رودخانه دجله، سرانجام وی را به آرزویش رساند تا شهادتش در روزهای پایانی اسفند ماه سال ۱۳۶۳، او را ماندگار کند.
وی همچنین آرزو کرده بود که پیکرش پس از شهادت، به یاد سالار شهیدان (ع) بر زمین باقی بماند و همچنین، قبرش نیز مانند مادر شهیدان، حضرت فاطمه زهرا(س)، مخفی باشد که چنین هم شد؛ البته سال ۱۳۹۰ بود که پس از ۲۷ سال دوری از وطن، بقایای پیکر مطهر او در ایام فاطمیه به میهن اسلامیبازگشت که خود شور و حالی دیگر به وطن بخشید.
این شهید والامقام (و به تعبیر رهبر معظم انقلاب، شهید اوستا عبدالحسین برونسی) ویژگیهای فراوانی داشت که شاید ساده زیستی، تواضع مثالزدنی و دوری از تشریفات و تجمّلات، بخشی از مهمترین آنهاست.
نقل است که روزی از او دعوت کردند تا در یک مدرسه و برای دانش آموزان سخنرانی کند؛ به همین جهت بود که کلاسهای مدرسه تعطیل شد تا این فرمانده تیپ در جمع دانش آموزان سخن بگوید.
ادامه این خاطره از زبان یکی از مسئولان همان مدرسه شنیدنیتر است: «من کنار درب مدرسه منتظر ایستاده بودم تا مهمان بیاید. به من گفتند اسمش برونسی و فرمانده تیپ جواد الائمه(ع) است. من منتظر یک ماشین آنچنانی با چند همراه و محافظ بودم که به یکباره، مردی سوار بر یک موتور گازی، رو به روی در مدرسه ایستاد و تصمیم داشت تا به داخل مدرسه برود. من جلویش را گرفتم و پرسیدم: فرمایش؟ با کی کار دارید؟ الان ما در مدرسه مراسم داریم و قرار است یکی از فرماندهان برای ما و دانش آموزان سخنرانی کند. با هر کسی کار دارید؛ بروید و بعد تشریف بیاورید. راننده موتور گازی مکثی کرد؛ لبخندی زد و گفت: من برونسی هستم!»
او این سادهزیستی را به خانه خود نیز بُرده بود؛ آنجا که وقتی چند کولر به او دادند تا بر اساس صلاحدید خودش بین افراد تیپ تقسیم کند؛ با اینکه چند بچه قد و نیم قد و تنها یک پنکه دست دوم داشت؛ کولری برای خود برنداشت و پس از تقسیم اکثر کولرها بین خانوادههای شهدای تیپ، بقیه را نیز به سایر رزمندگان داد.
و این هم، جملاتی از اوست؛ به هنگامِ آخرین خداحافظی با خانواده و پیش از شهادت: «امشب سفارش شما را خدمت امام رضا(ع) کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و سری به شما بزنند؛ شما هم اگر یک وقت مُشکلی داشتید؛ فقط خدمت حضرت بروید...».