پخش زنده
امروز: -
دختری ۱۴ ساله آخرین لحظات عمرش را میگذراند و ضربات وارده بر او، امانش را گرفته بود.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما ؛ او در حالی که در خون خود میغلطید، دهانش خشک شده بود. پیرزنی یک لیوان آب برایش آورد. دختر نفسی کشید و آب را پس زد و گفت: «میخواهم با دهان روزه و تشنه شهید شوم». ندای آن دختر در میان صدای رگبار مسلسلها، جان دوبارهای به مبارزان داد.
حرکت مردم حلبچه، با وجود مخالفت و ممانعت سرسخت رژیم بعثی، با تظاهرات وسیعی، شکل گرفت.
آن روز صبح بلندگوهای مسجدهای پاشا، جمهوری و جامع لحظهای آرام نداشتند و آنچه را که روحانیان میگفتند، در شهر پخش میکردند. طلاب یک مدرسه دینی، واقع در قسمت جنوبی محله کانی عاشقان، وارد خیابان شدند و پس از پیوستن مردم شهر به آنها، به طرف محله سرا حرکت کردند. مقامات استان سلیمانیه از قبل پی به این تظاهرات برده و برای جلوگیری از این حرکت، نهایت سعی و کوشش خود را به کار بردند.
در سالهای استیلای حزب بعث بر این کشور که ظلم و جور علیه مردم مداوم رو به فزونی داشت، ابعاد این مبارزات نیز روز به روز گسترش مییافت.
رژیم بعثی حاکم بر عراق برای جلوگیری از این حرکت مردمی کوششهای بسیار کرد که از جمله میتوان از طرحهای از هم پاشیدن پیوستگی مردم نام برد. یکی از این طرحها تخلیه روستاها و شهرهای کردنشین و انتقال افراد بومی به مناطق عربنشین و جایگزین کردن اعراب در این مناطق بود. اصرار صدام در اجرای این طرح موجب شد تا تعدادی از معتمدین کردستان عراق از شهرهای موصل، اربیل، حاج عمران، حلبچه و سلمانیه، مردم را از اهداف این طرح پلید حزب بعث آگاه کنند و مانع اجرای طرح شوند.
از آن پس قیامهایی در حلبچه شکل گرفت که در راس این قیامها روحانیان مبارز منطقه به چشم میخوردند. به همین دلیل، فشار رژیم عراق نسبت به روحانیان مجب شد که آنها مبارزات علنی خود را به طور مخفیانه ادامه دهند و تابع ظلم و جور آنها نشوند.
آن روز جمعیت هر لحظه بیشتر میشد و شعار تظاهرکنندگان با صدای بلندتری در فضای شهر میپیچید. حضور چند روحانی در جلوی صف سبب قوت قلب مردم شده بود و آنها با اطمینان بیشتری به جمع تظاهرکنندگان میپیوستند. اهالی محله کانی عاشقان یک پارچه وارد معرکه شده بودند و مرد و زنشان با فریادی رسا و مشتی گره کرده به طرف محله سرا میرفتند. این محله که مرکز ادارات دولتی است به خاطر تجمع مردم به حالت تعطیل درآمده بود. بیشترین توجه تظاهرکنندگان معطوف به ساختمان استخبارات (سازمان امنیت) بود.
چند نظامی مسلح جلوی ساختمان ایستاده و آماده دستور بودند. هجوم آنها رئیس استخبارات را به وحشت انداخت و به همین سبب دستور شلیک داد. صدای رگبار در میان فریاد مرگ بر صدام پیچید و لحظهای بعد جمعیت روی زمین دراز کشیدند.
شیون زنان با دیدن چند نفر که در خون میغلطیدند بلند شد. آنها که جلوی صف قرار داشتند با رگبار نظامیان سازمان امنیت نقش زمین شدند و چهار نفر در لحظه اول به شهادت رسیدند. از آن پس، خشم مردم دو چندان شد و با شدت بیشتری مرگ بر صدام میگفتند. به طوری که لرزه بر اندام شهر میانداخت. شهدا روی دست تظاهرکنندگان قرار گرفتند و تظاهرات ادامه یافت.
چند نظامی بومی که به آنها «جاش» میگفتند و جلوی ساختمان شرطه (شهربانی) ایستاده بودند، با دیدن جنازهها به خود آمدند و در یک لحظه همراه با گفتن الله اکبر به جمع تظاهرکنندگان پیوستند. مردم همراه با گل و صلوات آنها را در آغوش گرفتند و سپس به راهپیمایی خود ادامه دادند. تعداد اندکی نظامی که جلوی ساختمان استخبارات مستقر بودند، از آنجا که نمیتوانستند مردم را کنترل کنند، به داخل ساختمان پناه بردند.
مردم شهر یکپارچه علیه صدام بسیج شده، و هر چه فریاد داشتند بر سر حزب بعث میکشیدند. چند سال ظلم و ستم صدام در منطقه همه را از پا درآورده بود؛ و آن روز مردم حلبچه میرفتند که تکلیف خود را با صدام یکسره کنند. تمام وجودشان آکنده از کینه چندین ساله نسبت به حزب بعث بود و حالا برای رهایی از ظلم خود را مهیا میکردند.
از زمان اجرای سلسله عملیات فتح و ظفر از جانب رزمندگان تحت امر قرارگاه رمضان، که عمدتا از مجاهدان کرد و عرب بودند، رعب و وحشت ناشی از حضور ارتش عراق در بین مردم از میان رفته بود و حضور نیروهای مسلح قرارگاه رمضان به صورت نامنظم در مناطق حساس عراق، صدام را به اجرای برنامه دیگری برای سرکوبی مردم عراق واداشته بود.
دامن زدن به اختلافات میان کرد و عرب از جمله توطئههای حزب بعث در این راستا بود. حضور حزب بعث عراق از لحاظ موضع عربیت در مناطق کردنشین، از جمله عوامل دیگری بود که صدام بدین وسیله اعراب را به جنگ علیه کردها تشویق میکرد. به طوری که علی حسن مجید پسرعموی صدام به عنوان مسئول هیات شوون شمال عراق در یک سخنرانی در شهر اربیل اظهار داشت: «یا ما لباس عربی به تن انها کرد خواهیم کرد و یا آنها لباس کردی به تن ما».
تخریب مناطق کردنشین و انتقال گروهی از مردم به اردوگاههای جداگانه در بیابانهای جنوب (حوالی مرز اردن و عربستان)، همراه با ایجاد جوی خفقان آور، موجب آوارگی مردم مرزنشین شد. صدام به منظور متمرکز کردن مرزنشینان در شهرهای بزرگ از جمله سلیمانیه، کرکوک، موصل و حلبچه، و همچنین جهت کنترل اکراد توسط حزب بعثش، روستاهای کردستان عراق را تخریب کرد و مردم را به زور در جنوب عراق و یا در این شهرها اسکان داد. از آن پس، جمعیت حلبچه افزایش یافت و تعداد زیادی از اهالی روستاهای همجوار به اجبار به این شهر روی آوردند.
این نوع کنترل حزب بعث بر مردم، نه تنها آنها را از مبارزه دور نکرد، بلکه اکراد در شهرهایی همچون حلبچه تشکل بیشتری پیدا کردند و به اعتراض خود علیه رژیم صدام ادامه دادند که اعتراض علنی آن روزشان نیز در همان روستا بود.
سکوتی مشکوک شهر را فرا گرفت. مردم شهدا را تا قبرستان تشییع کردند و دوباره در نقاط اصلی شهر مستقر شدند. پرواز یک بالگرد بر فراز شهر همه را متوجه خود کرد. بالگرد یک دور در اطراف شهر چرخید و سپس ناپدید شد. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دوباره آن
بالگرد به همراه چند بالگرد دیگر بازگشت.
با شلیک اولین رگبار به روی محله کانی عاشقان، تعدادی از مردم نقش زمین شدند. مردم در پشت ساختمانها پناه گرفته بودند و صدای رگبار مسلسلها را میشنیدند که آنها را تهدید به مرگ میکرد. آخرین بالگرد ، راکتی به طرف ساختمانهای مسکونی پرتاب کرد و انفجاری مهیب همراه با شعلههای آتش چند خانه را در خود بلعید.
محله کانی عاشقان مرکز این درگیری شده بود، مردمش به منظور دفاع از خود پشت دیوارها پناه گرفتند. وجود مسجد جامع و جمهوری در قسمت شمالی این محله و مدرسه علوم دینی در بخش جنوبی آن، حساسیت رژیم را نسبت به این محله بیشتر کرده بود. تا اینکه بالاخره موجب شروع درگیری در آنجا شد و تا شب ادامه یافت.
شب که شد، در حالی که همه در نگرانی بسر میبردند، سکوتی همه جا را فراگرفت. نزدیکیهای صبح صدای تعداد زیادی تانک و سپس کامیونهای پر از سرباز در اطراف شهر نگرانیشان را بیشتر کرد. صدام لشکر 43 را شبانه از سلیمانیه به حلبچه رسانده بود و تانکها دور تا دور شهر را به محاصره درآورده بودند. با روشن شدن هوا بالگردها دوباره چند راکت به طرف مردم شلیک کردند و به دنبال آن چند تانک از سه طرف وارد شهر شدند. لشکر چهل و سه بار تمام توان و با خشونت بسیار، محاصره شهر را تنگتر و تنگتر میکرد.
شلیک تانکها رعب و وحشت بیشتری به صحنه بخشید و تعداد زیادی سرباز در خیابانهای شهر پراکنده شدند. صدای رگبار هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. ارتشیها هر کسی را که جلوی خود میدیدند به رگبار میبستند و پیش میرفتند. بالگردها همچنان محله کانی عاشقان را با راکت به آتش میکشیدند و مردم را قتل عام میکردند.
وحشت تمام شهر را فرا گرفته بود؛ مردم گریه کنان به کوهها پناه میبردند. هر چه تعداد نظامیان در شهر بیشتر میشد، مهاجرت مردم به طرف کوههای اطراف شهر افزایش مییافت. لشکر ۴۳ عراق با تمام توان وارد شهر میشد و به سرکوب مردم ادامه میداد. دختری ۱۴ ساله آخرین لحظات عمرش را میگذراند. ضربات وارده بر او، امانش را گرفته بود. او در حالی که در خون خود میغلطید، دهانش خشک شده بود. پیرزنی یک لیوان آب برایش آورد. دختر نفسی کشید و آب را پس زد و گفت: «میخواهم با دهان روزه و تشنه شهید شوم». اشک در چشمان زنانی که در اطراف جمع شده بودند حلقه زد و ندای آن دختر در میان صدای رگبار مسلسلها، جان دوبارهای به آنها داد.
مردم انتظار چنان لشکرکشی را از طرف صدام نداشتند. در نتیجه برای نجات خود صحنه را ترک کردند. مقاومتی که در ساعات اول ورود ارتش از خود نشان داده بودند منجر به شهادت و مجروح شدن تعدادی از آنها شد و رگبار مسلسلهای هلیکوپترها از هوا و شلیک تانک و مسلسل از زمین آنها را غافلگیر کرد.
حلقه محاصره به طرف مسجد جامع و محله کانی عاشقان تنگتر میشد. آنها که مجروح شده بودند موفق به فرار نشدند و توسط سربازان دستگیر شدند. ارتشیها نه تنها توجهی به جراحتشان نمیکردند، بلکه با ضرب و شتم آنها را به پشت کامیونی میریختند و به پادگان شهر انتقال میدادند. صدای ضجه و ناله در پادگان بلند بود و کسی به فریادشان نمیرسید. افسران لشکر ۴۳ با خشونت هر چه تمامتر آنها را در گوشهای جمع کردند. تعدادی در این فاصله به شهادت رسیدند و تعدادی هنوز زنده بودند.
همگی را در پشت کامیونی سوار کردند و به نقطهای دیگر انتقال دادند؛ تعدادشان به ۱۵۰ نفر میرسید، نیمی زنده و نیمی مرده. این حرکت، دلهره و نگرانی را در آنها که زنده بودند بیشتر کرد.
چند نفر از مردم شهر که ناظر بر صحنه بودند، کامیونها را تعقیب کردند تا به بیرون شهر رسیدند. در آنجا یک گودال بزرگ کنده شده بود و چند نفر نظامی در انتظار کامیونها بودند. به محض رسیدن، ۱۵۰ نفر را، چه زنده و چه مرده، در داخل گودال انداختند و خاک به رویشان ریختند. آنها که زنده بودند فریادشان از لابلای خاک بیرون میآمد و کمک میطلبیدند. صدام نه تنها بر زخمشان مرهمی نگذاشت، بلکه به آن صورت فجیع آنها را زنده به گور کرد و صداهایی را که فریادرسی میطلبیدند، به همراه اجساد در دل خاک خاموش کرد. آن زنده به گورها در آخرین لحظاتی که به رویشان خاک میریختند، همان شعاری را میخواندند، که در خیابان «سرا» سر داده بودند و سپس جان به جان آفرین تقدیم کردند.
آن شب تعدادی دیگر از مردان را دستگیر و ۵۰ نفرشان را روانه زندان موصل کردند و حدود ۲۸ نفر را نیز در پادگان شهر اعدام کردند. از آن روز به بعد ۱۸۰ نفر برای همیشه ناپدید گشتند و اثری از آنها دیده نشد.
آنها که در شهر مانده و از دور شاهد تیرباران مردم بودند، اجساد شهدا را شبانه در گورستان دفن کردند، ولی هر چه سعی کردند جسد ۱۵۰ نفر را که تعدادی از آنها نیز زنده به گور شده بودند، از میان آن گودال بیرون بیاورند، موفق نشدند.
ارتش به مدت چند روز در محل گودال نگهبان گذاشته بود و کسی جرات نزدیک شدن به آن گودال را نداشت. مردم شبها با دیدهای غمبار به آن گودال نگاه میکردند و اشکشان ناخودآگاه جاری میشد، تا اینکه نیمه شبی در دل تاریکی مخفیانه به گودال نزدیک شدند و تعدادی از عزیزانشان را از خاک بیرون آوردند و به قبرستان منتقل کردند.
ارتش عراق دست به هولناکترین جنایت عصر خود زده بود. شهر یکپارچه عزادار بود و غم از همه وجودش میبارید. آنها که در شهر مانده بودند جرات کوچکترین عکس العملی در برابر این جنایت نداشتند و از نزدیک شاهد آن اعمال وحشیانه بودند.
ارتش از سرکوب مردم که مطمئن شد، یک بار دیگر وارد محله کانی عاشقان شد و به افراد باقی مانده در خانهها اخطار کرد که هر چه سریعتر آنجا را ترک کنند.
حضور تعدادی افسر اردنی در میان لشکر ۴۳ عراق، مردم را به تعجب واداشته بود. بیشترین قتل و جنایت توسط آنها انجام میشد. چشمهای بی حیا و دریده آن افسران نشان میداد که فقط برای انسان کشی تربیت شدهاند و جز این کاری از دستشان برنمیآید.
اولین خانه با انفجار دینامیت به هوا رفت و سپس یکی از افسران با صدای بلند گفت: «هر خانواده فقط نیم ساعت فرصت دارد از خانه خارج شود. در غیر این صورت خانه و ساکنان آن با هم به هوا خواهند رفت.» از آن پس هر نیم ساعت یک خانه منفجر میشد و با خاک یکسان میگشت. تخریب خانههای محله کانی عاشقان لحظهای قطع نمیشد و به فاصله نیم ساعت به نیم ساعت، یک انفجار محله را میلرزاند و خانوادهای بی خانمان میشد. ارتش بعث تصمیم گرفته بود حتی یک خانه از آن محله را سالم نگذارد، تا مردم آن منطقه را برای همیشه خاموش کند.
اکثریت خانوادههای آن محله شب گذشته آواره کوهها شده بودند و از دور صدای انفجار محل زندگی خود را میشنیدند. چند خانواده در تخلیه خانهشان مقاومت کردند و حاضر به ترک منزل خود نشدند. آنان که دینامیت کار میگذاشتند مانده بودند چه کنند. پیرزنی وسط حیاط نشسته و به نظامیها میگفت: «یا خانهام سالم میماند یا خودم هم به همراه خانهام به هوا پرتاب میشوم.»
نامش قدحه بود. اکثر اهالی محله او را میشناختند و میدانستند روی حرفش خواهد ماند. پیرزن چند بار مورد تهدید نظامیان قرار گرفت، ولی عکس العملی از خود نشان نداد و همچنان در خانه نشست. افسری بلند قد و چهار شانه، وارد خانه شد. نگاهی غضبناک به او انداخت و سپس از آنجا دور شد، لحظهای بعد پیرزن در میان دود و آجر پارههای خانهاش به هوا پرتاب شد و سپس زیرآوارخانه دفن شد. مردم با چنان خشمی به این منظره خیره شده بودند که تا چند دقیقه هیچ حرکتی نکردند.
ارتش بعث عراق همچنان به فاصله نیم ساعت به نیم ساعت خانهای را منفجر میکرد و پیش میرفت.
محله کانی عاشقان بیشتر از هزار خانه داشت و آن انفجارها چند روزی به طول انجامید. پیرمردی به نام حاج احمد در ادامه حرکت آن پیرزن حاضر به ترک خانه نشد و او هم به شهادت رسید.
در طول تخریب هزار خانه چندین بار این عمل تکرار شد و همراه با تخریب کامل آن محله، تعدادی از افراد کانی عاشقان زیر آوار دفن شدند و خانههایشان به گورستان مبدل شد و آنگاه که تمام محله با خاک یکسان شد، ارتش آنجا را ترک کرد و غمی سنگین بر آن فضا سایه افکند.
شهر چند روز عزادار بود. مردم کم کم از کوهها سرازیر گشتند و وارد شهر شدند. حاکمیت ارتش اجازه نمیداد کوچکترین حرکتی از خود نشان دهند. ولی منظره محله کانی عاشقان آن جنایت را برای همیشه در دفتر تاریخ مبارزات مردم کرد مسلمان به ثبت رساند. آنچه در آن فضای مظلوم خودنمایی میکرد، اراده مردم در تداوم مبارزاتشان علیه صدام بود. شهر با آن همه ماجرا و حوادث هولناک، شکست را نمیپذیرفت. چهرههایشان نشان میداد که به دنبال راه حل دیگری برای ادامه مبارزه هستند. آنها که سالهاست به مبارزه علیه صدام برخاستهاند، در آن چند روز سختترین روزها را به خود دیدند، و پس از آن همه تخریب و انفجار خانه و کاشانه خود، در فکر افرادی بودند که زنده به گور شدند و زیر خاک از نفس افتادند. هجرت بیش از هشت هزار نفر از مردم به ایران، همراه با استقبال گرم دولت جمهوری اسلامی از آنها، موجب شد که پس از تحمل آن همه مصائب به دور از دیار خود اسکان یابند.
ماجرای ارتش بعث عراق و مردم آن دیار برای ۱۰ ماه مسکوت ماند تا اینکه عملیات والفجر ۱۰ مطرح شد و مردم متوجه شدند که رزمندگان اسلام درصدد هستند شهر را آزاد کنند. یک هفته قبل از آزاد شدن شهر، همه مهیای روبرو شدن با این عملیات بودند و انتظار دیدار با رزمندگان اسلام و رهایی از ظلم صدام را میکشیدند.
این بار هم لشکر ۴۳ عراق برای سرکوبی مردم حلبچه وارد منطقه شد، ولی قبل از رسیدن به شهر توسط رزمندگان اسلام تار و مار شد. تعدادی از آنها کنار دریاچه دربندی خان به اسارت درآمده و تعداد دیگری در حاشیه جاده سید صادق حلبچه به همراه تمام تجهیزاتشان نابود شدند.
رزمندگان اسلام پس از شکست این لشکر، که ۱۰ ماه قبل چنان جنایتی را در حلبچه مرتکب شده بود، به شهر حلبچه رسیدند و با مردمی روبرو شدند که چشم دیدن ارتش بعث عراق را نداشتند.
بعضی از نظامیان عراق که به شهر پناهنده شده بودند، توسط مردم شناسایی شدند و تحویل رزمندگان شدند. مردم شهر اجازه ندادند که اینها در پناهشان نجات یابند. گوسفندهایی که توسط مردم به مناسبت ورود مجاهدان عراقی قربانی میشد، لحظه دیداری عاشقانه را مجسم میکرد و نشان میداد که آنها ماهها از یکدیگر دور بودهاند. مجاهدان عراقی که پس از ماهها جنگ در کوهستانها، چشمشان به مردم عراق افتاده بود، اشک شوق از دیدگانشان جاری شد.