پخش زنده
امروز: -
در همایش بین المللی «فلسفه، دین و علم در زیست جهان اسلامی» در دانشگاه وین اتریش، پیام دکتر رضا داوری اردکانی استاد فلسفه و رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران با عنوان «فلسفه اسلامی و ارتباط ایران و اروپا» از طریق ویدیو کنفرانس پخش شد.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما به نقل از روابط عمومی فرهنگستان علوم، پیام رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران به این شرح است:
«بسیار خوشوقتم که فرصت یافته ام نکته ای چند در باب گذشته و آینده وضع میان فرهنگی فلسفه دوره اسلامی با تأکید بر تفاوتهای این فلسفه با فلسفه استادان یونانی بنیانگذار فلسفه بیان کنم. کاش می توانستم در مجلس گرامی شما حاضر شوم و ملاقات به یاد ماندنی با پروفسور گئورگ اشتنگر را تجدید کنم و از محضر ایشان و دیگر استادان و صاحبنظران شرکت کننده در کنفرانس بهرهمند شوم.
می دانیم که فلسفه منشأ چه تحول بزرگی در تاریخ بشر بوده و اثر بزرگی در نزدیک شدن فرهنگ ها به یکدیگر و ظهور فرهنگ جهانی داشته است. درست است که اندیشه تاریخی در آغاز تفکر فلسفی جایی نداشته و در این اواخر و در دوره جدید ظاهر شده است، اما فلسفه از آغاز، به زمان و تاریخ و فرهنگ تعلق داشته است. به آثار افلاطون و ارسطو نظر کنیم تا دریابیم که تفکر آنان آشکارا ناظر به پایدیای یونانی برای طرح بهترین نحوه زندگی در بهترین مدینه ممکن بوده است. اگر ارسطو گفت: الهیات اشرف علوم است، زیرا که بی سودترین آنهاست نمی خواست بگوید که الهیات با وجود و زندگی بشر نسبت ندارد بلکه نظرش این بود که کمال آدمی نه در سود و سودا بلکه در گذشت از آنهاست. علم در نظر فیلسوف دانستنیهای پراکنده و جدا از یکدیگر نیست بلکه یک وحدت است و این وحدت از بالاترین تا پست ترین مراتب وجود را در بر می گیرد.
اسلاف ما در ایران نیز وقتی به فلسفه یونانی توجه کردند و آن را فراگرفتند (و این توجه به فلسفه خود حادثه مهم و قابل تأملی است) در عین اینکه جوهر آن را حفظ کردند مبادی و مسائلش را با درک جهان خود دریافتند و تفسیر کردند. فلسفه اسلامی از تلاقی میان دو روح و دو فرهنگ که تفاوت ذاتی با یکدیگر داشتند به وجود آمد. تفاوت این دو روح را بعضی فیلسوفان و نویسندگان به صراحت ذکر و تصدیق کرده اند. در فلسفه اسلامی این دو روح به یکدیگر نزدیک شدند و امکان هم سخنی پیدا کردند. با توجه به این معنی فلسفه اسلامی یک فلسفه میان فرهنگی است.
بعد از افلاطون و ارسطو و از زمان رواقیان و افلوطین همه فلسفه ها میان فرهنگی است. منتهی در زمانی که تفکر دچار افسردگی و جمود و قشریت می شود. نیروی میان فرهنگی بودنش را از دست می دهد. اکنون این نیرو رو به ضعف دارد، اما هنوز می توان به آن امید داشت. کاش اهل فلسفه می توانستند بنشینند و درباره وضع روحی و فکری جهان توسعه نیافته و نسبت این وضع با جهان متجدد غربی و مخصوصاً در باب شرایط امکان خروج از توسعه نیافتگی تأمل و تحقیق کنند. توسعه نیافتگی مسأله این یا آن منطقه جغرافیایی نیست بلکه سرنوشت جهان کنونی به آن بستگی پیدا کرده است. توسعه نیافتگی نه صرف یک وضع اجتماعی اقتصادی بلکه یک امر فرهنگی و به ویژه میان فرهنگی است. کشورهای توسعه نیافته میان قدیم و جدید مانده اند و به تفکری نیاز دارند که راه خروج از این وضع را به آنها نشان دهد. به این جهت همه جهان و مخصوصاً ما برای آینده مان به فلسفه نیاز داریم و از آن نمی توانیم چشم امید برداریم.
چنانکه می دانید مابعدالطبیعه یونانی در بیرون از اروپا تنها در جهان ایرانی- اسلامی مورد توجه قرار گرفته و با این توجه فلسفهای قوام پیدا کرده که در تاریخ هزار ساله اش در عین تعلق به تعالیم استادان یونانی طرحی دیگر در انداخته است. به همه مسائل مربوط به فلسفه یونانی و اسلامی در صفحات محدود نمی توان پرداخت. خوشبختانه مسائل فلسفه همه به هم بسته اند و می توان با ذکر اصول و مبادی فلسفه هر دوران و طرح کلیترین مسائلش جوهر و مقصد آن را درک و گزارش کرد مشکل این است که وقتی فلسفه به صورت مجموعه ای از مسائل و احکام درست درمی آید، دیگر به اصل و آغاز چنانکه باید توجه نمی شود. استادان فلسفه اسلامی مسائل و مبادی فلسفه خود را می شناسند، اما اینکه فلسفه اسلامی بر مبنای کدام اصول و چگونه بنیاد شده است و اساسیترین مسائل آن کدامند و از کجا آمده اند و مخصوصاً به تحولی که در زبان فلسفه و در تعابیر و قضایا به وجود آمده است، در نظرشان اهمیت چندان ندارد و به آن توجه نکرده اند. در مقابل بعضی از شرق شناسان و اسلام شناسان نیز فلسفه اسلامی را تقلیدی از فلسفه یونانی دانسته و وجوه اختلاف را به دستکاری در آراء یونانیان (به حکم رعایت اصول اعتقادی اسلامی و حفظ ظاهر) بازگردانده اند. کاش اینها یک بار از خود می پرسیدند که انگیزه جهان اسلام از توجه به فلسفه چه بود و این طلب از کجا آمد. جای انکار ندارد که فیلسوفان جهان اسلام، فلسفه را از یونانیان آموختند، اما در مرحله آموزش متوقف نشدند و به علم آموختنی اکتفا نکردند بلکه با تنفس در هوای جهان خود و در هم سخنی با استادان یونانی تفکر کردند و به فلسفه ای که با فرهنگ ایرانی- اسلامی تناسب داشت رسیدند. در این تحول همچنان بحث در وجود و اعراض ذاتی آن بود. یعنی فیلسوفان جهان اسلام هم موضوع و مسائل فلسفه را وجود و اعراض ذاتی آن دانستند، اما همه اینها در نظرشان جلوهای تازه یافت. این جلوه با جهان ایرانی- اسلامی و فرهنگ آن مناسبت داشت و به تدریج این مناسبت و توافق به جایی رسید که فلسفه دیگر بیگانه نبود و حتی تعلیم آن در برنامه درسی مدارس دینی قرار گرفت و لااقل در کشور ما بومی شد.
در این بومی شدن طبیعی بود که کسانی جوهر جهانی بودن و میان فرهنگی بودن فلسفه را از یاد ببرند و مثلاً فلسفه دوره اسلامی را نه تطبیق فلسفه با اصول و اعتقادات اسلامی بلکه تفکری به کلی ممتاز از فلسفه یونانی و بی ارتباط با آن بدانند. در این اختلاف نه آنان که فلسفه اسلامی را یک بازی فکری و کوشش مصلحت اندیشانه دانستند عمق قضیه را درک کرده بودند و نه کسانی که این فلسفه را مستقل می انگاشتند به لوازم آنچه می گفتند توجه داشتند.
فلسفه مجموعه احکام درست درباره اعراض ذاتی وجود نیست بلکه تفکری تاریخی است. فیلسوفان جهان اسلام اگر به اقتضای ملاحظات در فلسفه دخالت کرده بودند، فلسفه شان تعادل و تناسب و نظم نداشت و دوام و اعتبار تاریخی پیدا نمی کرد بلکه مجموعه ای ناهماهنگ از مباحث و مسائل می شد که، چون بنیاد استوار نداشت کوچکترین باد مخالف آن را با خود می برد. پس کار فلسفه در جهان اسلام به صرف انتقال و ترجمه آثار فیلسوفان سلف پایان نیافت بلکه این رویکرد تاریخی به تفکر یونانی با تفسیر تازهای که از مبادی شد به پدید آمدن صورت دیگری از فلسفه مودّی شد.
فیلسوفان جهان اسلام مسائل فلسفه یونانی را با نظر به مبادی تازه تفسیر کردند و فلسفهای بنا نهادند که مثل هر صورت دیگری از فلسفه در نظر صاحبانش فلسفه مطلق و جهانی بود. به این قضیه هم توجه کنیم که فلسفه اسلامی در جهان اسلام راهی سخت و دشوار پیمود تا به منزل امن و آرامش نسبی برسد. فیلسوفان جهان اسلام در برابر مدعیانی که فلسفه را یونانی و بیگانه با حکمت ایمانی می خواندند از کلی بودن و حقیقی بودن فلسفه و مخصوصاً از یگانگی اش با دین دفاع می کردند و آن را متعلق به یونان یا به فرهنگ خاص نمی دانستند.
متقدمان تفکر تاریخی نداشتند و طبیعی بود که در باب نسبت فلسفه با تاریخ و فرهنگ هم چیزی نگویند. تقسیم فلسفه بر حسب دورانهای یونانی و قرون وسطی و اسلامی و جدید در دوره جدید صورت گرفته است. در جنب این تقسیم فلسفه هزار ساله جهان اسلام را می توان فلسفه اسلامی- ایرانی خواند البته کسانی به این اعتبار که بیشتر آثار فلسفی دوره اسلامی به زبان عربی بوده است، صفت عربی به آن داده اند. اگر تا یک قرن پیش اختلاف در تقلیدی بودن و اصیل بودن فلسفه اسلامی بود؛ در دهههای اخیر نزاع درباره اسلامی بودن و عربی بودن و ایرانی بودن نیز بر آن افراط و تفریط افزوده شده است.
زمانی تعبیر فلسفه عربی بیشتر به کار می رفت و هنوز هم گاهی به زبان می آید، اما در دهههای اخیر صفت اسلامی مقبولیت بیشتر یافته و وجه موجهش هم شاید این بوده است که فلسفه نه در کشورهای عربی و در میان دانشمندان عرب بلکه در جهان ایرانی- اسلامی یعنی در محدودهای میان سیحون و خلیج فارس و سند و شام که زبان اکثریت مردمش زبان فارسی بود پدید آمده و تدوین و تعلیم شده و بسط یافته است. نکته مهم اینست که زبان اول جهان اسلام زبان عربی بود، اما فیلسوفان، چون فارسی زبان بودند به زبان فارسی فکر می کردند و به عربی می نوشتند. به هر حال اختلاف نظر در باب فلسفه دوره اسلامی هر چه باشد این اصل در آن مسلم گرفته شده است که فلسفه در عین کلی بودن و جهانی بودنش تعلق ذاتی به یک فرهنگ و شیوه زندگی دارد.
فلسفه اسلامی مثل فلسفه یونانی که به قوام مدینه عادله (انسانی) نظر داشت به جایگاه انسان و زندگی او در یک نظام خدایی، اما عقلی می اندیشید. بیان مطلب از این قرار است که فیلسوفان جهان اسلام طرح چیستی موجودات و مفاهیم وجود و ماهیت و علت و علیت و حدوث و قدم و جوهر و عرض و تغییر و حرکت و سکون و نظام مدنی و فضائل اخلاقی را از یونانیان آموختند و به بعضی آراء و افکار اسکندرانیان و به طور کلی مباحثی که در طی پانصد سال پس از افلوطین در تاریخ فلسفه پیش آمده بود کم و بیش دسترسی پیدا کردند. در اینکه همه فیلسوفان در سراسر تاریخ دو هزار و پانصد ساله اخیر فلسفه را از یونانیان آموختند، تردید نمی توان کرد، اما تفکر و حکمت اعم از فلسفه است و آثار آن همیشه و همواره در همه تاریخ ها می توان یافت. مطلب دشواریاب این است که مباحث وجود و ماهیت و علیت و به طور کلی تفکر بحثی و استدلالی و طرح حکمت عملی و خرد سیاسی آورده یونانیان است. اگر کسانی یونانی بودن فلسفه را نمی پذیرند، اولاً تفکر و حکمت را با فلسفه و تفکر بحثی اشتباه می کنند و همه انحاء تفکر را در ذیل فلسفه قرار می دهند و ثانیاً می پندارند که یونانی دانستن فلسفه به معنی قبول استعدادی خاص در قوم و نژاد یونانی است و می گویند فلسفه مختص و متعلق به قوم خاص نیست، ولی وقتی گفته می شود فلسفه آورده یونانیان است به هیچ وجه اختصاص فلسفه به یونانیان تصدیق نمی شود. بلکه عرض این حکم بدیهی تاریخی است که یونانیان بخت آن را داشته اند که فلسفه در تاریخ آنان پدید آمده است. اگر فلسفه اختصاص به یونانیان داشت می بایست تفکر فلسفی در همان دیار ادامه یابد که چنین نشد. پس بنا را بر این بگذاریم که فلسفه به معنی تفکر بحثی آورده یونانیان است و نه فقط فیلسوفان جهان اسلام بلکه همه اقوام جهان فلسفه را از آنان آموخته و با آن بنای دیگری در زندگی و آینده گذاشته اند.
فلسفه علمی نیست که آن را برای افزودن بر معلومات خود یا به کار بردنش در زندگی هر روزی بیاموزند. فلسفه درک و بیان نسبتی است که آدمیان میان خود و وجود و زمان و تاریخ می بینند و با این بینش راه خود را می یابند و می پیمایند. فیلسوفان جهان اسلام سخن استادان یونانی را تکرار نکردند بلکه با تلقی تازه شان از وجود و ماهیت طرح تازهای در فلسفه در انداختند. آنها با تلقی تازه از وجود و تعریفی متفاوت که از امکان و ماهیت کردند، راه جمع میان دین و فلسفه را گشودند و احیاناً به بزرگان فلسفه قرون وسطی هم در پیمودن این راه مدد رساندند. وجود مطلق یا مطلق وجود در نظر فیلسوفان دوره اسلامی خدا بود و این خدا با خدایی که ارسطو آن را علت غایی می دانست تفاوت داشت. فارابی و ابن سینا و سهروردی و ملاصدرا که فیلسوفان بزرگ جهان اسلامند در مورد خدا و موجودات و سیاست نظر متفاوت با نظر ارسطو داشتند. ارسطو خدا را علت غایی می دانست و معتقد نبود که ماهیت موجود، گر چه وجودش ممکن است صرف یک امکان باشد. در نظر او ماهیت، ماهیت موجود است. فیلسوفان جهان اسلام به وجود و ماهیت و مفاهیم جوهر و عرض و علت و علیت و حتی اقسام چهارگانه علت و فضایل اخلاقی و سیاست مدنی معنی و مقام دیگر دادند. فی المثل اگر در نظر ارسطو از میان علل چهارگانه علت صوری و علت غائی اهمیت بیشتر داشت، در فلسفه اسلامی علت فاعلی اصل قرار گرفت تا آنجا که هر وقت در فلسفه اسلامی از علیت ذکری به میان می آید اگر قید و صفت صوری و غایی و مادی نداشته باشد مراد علت فاعلی است. این تفاوتها و مخصوصاً تفاوتی که مدینه فارابی با مدینههای افلاطون و ارسطو داشت هنوز چنانکه باید درک نشده است.
یک بار دیگر دو نظر به کلی مخالف و متضاد در مورد نسبت فلسفه اسلامی با فلسفه یونانی را به یاد آوریم. یکی اینکه فلسفه اسلامی هیچ اصالتی ندارد و تکرار حرفهای یونانیان است و نظر دیگر که درست در مقابل آن قرار دارد اینکه فلسفه اسلامی به کلی مستقل از فلسفه یونانی و متفاوت با آن است. بنیانگذاران فلسفه اسلامی از تفاوت چیزی نگفته اند و نمی توانستند بگویند، زیرا فلسفه درست را یکی و آن هم علم به اعیان اشیاء می دانستند و اختلافها در نظرشان ظاهری و عرضی بود. من از پنجاه سال پیش سعی کرده ام وجه انتقال فلسفه یونانی به عالم اسلام و قوام فلسفه اسلامی را فارغ از آراء مقبول و مشهور درک کنم و وجوه اختلاف و توافق دو فلسفه را مخصوصاً در نسبتی که هر یک با جهان خود دارند دریابم. بسیار دشوار است که مثلاً تفسیر تازه از الفاظ و مفاهیم انتزاعی مانند وجود و ماهیت را به تفاوت دو فرهنگ و دو جهان مربوط بدانیم. ارسطو ماهیت و وجود را در هویتشان از هم جدا نمی دانست و می گفت: این دو در هویت متحدند و در تصور از هم جدا می شوند. اتفاقا فیلسوفان جهان اسلام هم بر همین قولند، اما می گویند وجود عارض ماهیت می شود و اگر این عروض نبود ماهیت موجود نمی شد و تحقق نمی یافت. مهم این است که این مطلب ظاهراً جزئی، در یک زمینه کلی که در آن خدا دائرمدار همه چیز و علت العلل موجودات و مدبّر نظم و قرار کارهاست طرح و دریافت شده است. ارسطو که می گفت وجود و ماهیت در خارج یکی هستند و هویت واحد دارند، نمی گفت که یکی عارض دیگری می شود. او می گفت: ماهیت هست و اگر نباشد بحث از چیزی به نام ماهیت وجهی ندارد. در فلسفه اسلامی با طرح عروض وجود بر ماهیت و لااقتضا بودن ماهیت نسبت به وجود و عدم، نظام هستی و جهان بشری همه وابسته به واجب الوجودند.
این تغییر هر چند در جهان اعتقاد به توحید و خلق از عدم، پدید آمده است، طرح و تدبیری نیست که فیلسوفان و متکلمان آن را به حکم مصلحت یا با قصد سازش و جمع فلسفه با دین یا ساختن یک نظام استدلالی برای دفاع از شریعت درانداخته و اندیشیده باشند. بلکه اقتضای نزدیک شدن تفکر فلسفی به دین و مقدمه و شرط لازم سکونت فلسفه در جهان دینی است. فلسفه دوره اسلامی از فارابی تا ملاصدرا و تا عصر حاضر بر خلاف آنچه بعضی معاصران گفته اند ایدئولوژی ایرانی- اسلامی نیست بلکه تفکر آزاد است. فیلسوفان در تقریب یا یکی دانستن دین و فلسفه، فلسفه را با میزان دین نسنجیده اند بلکه دین را با صورتی از فلسفه که در نظرشان آمده است شناخته اند. به قول لئو اشتراوس اگر در قرون وسطی از الهیات مسیحی در دادگاه فلسفه دفاع می شد، فیلسوفان اسلامی مدافعان فلسفه در محکمه شریعت بودند. فلسفه اسلامی تمهید مقدماتی برای اثبات وجود خدا و تأیید اصول دین اسلام نبوده بلکه در درک مبادی و طرح مسائل عمده آن خدا از آغاز تا پایان حضور داشته است. با این همه فلسفه اسلامی را با علم کلام اشتباه نباید کرد. کلام و فلسفه دو نحوه و طریقه فکری هستند که از حیث مبادی و غایت با هم اختلاف دارند و گاهی صرفاً در روش به هم نزدیک می شوند.
از ابتدا هم میان فیلسوفان و متکلمان در جهان اسلام اختلاف بوده است. متکلمان بعضی آراء و مطالب فلسفی و مخصوصاً شیوه جدل را از اهل فلسفه فراگرفتند تا بتوانند از اعتقاد دینی خود دفاع کنند. در مقابل فیلسوفان با اینکه طرح فلسفهای درانداختند که در آن خدا دائرمدار همه چیز و اول و آخر و ظاهر و باطن است و کوشیدند که این فلسفه را با دین جمع کنند ملتزم به وحی و کتاب و سنت نبودند بلکه خود را پیرو منطق می دانستند یا به هر حال مدعی پیروی از عقل و برهان بودند. فلسفه اسلامی در طی مدتی قریب به ششصد سال هرگز تابع علم کلام نبوده بلکه عرفان و کلام را در خود منحل ساخته و با آنها یگانه شده است. چنانکه وقتی به ملاصدرا می رسیم در آثارش همه حوزههای تفکر اسلامی یعنی فلسفه مشائی و اشراقی و علم کلام و تصوّف با هم جمع می شوند.
وقتی به خوبی در سیر فلسفه پس از تعطیلی مدارس آتن و پراکنده شدن آن در مناطقی از آسیا و افریقا و انتقال و استقرارش در ایران تأمل می کنیم به نظر می رسد که در برابر فلسفه ای که سقراط به قول خودش آن را از آسمان به زمین آورده بود، دو راه وجود داشت. فلسفهای که در خانه یونانیش مجال استقرار نیافت و پس از تحمل غربت طولانی در مسیحیت و در جهان اسلام وطن گزید به دشواری می توانست زمینی شود و بنای مدینه ای را بگذارد که در آن خرد و دانش و صلاح بشر به هم پیوسته اند و غایتش تأمین صلح و سلامت و رفاه زندگی است پس راه بازگشت به آسمان را پیش گرفت. امکان اول پس از دو هزار سال که از عمر فلسفه می گذشت دو سه قرن پیش در اروپا به نحوی کم و بیش محقق شد، اما در جهان اسلام و در مسیحیت فلسفه کم و بیش مایل به امکان دوم بود یعنی می خواست امانت فراگرفته از آسمان را به همان جا که بود بازگرداند (رومیها فلسفه را میان آسمان و زمین نگاه داشتند و در سایه آن حقوق رومی را تدوین کردند) در طی بازگشت فلسفه به آسمان، فلسفههای قرون وسطای مسیحی و جهان ایرانی- اسلامی فلسفه یونانی را همراهی و بدرقه کردند. فلسفه در این سیر بازگشت طبیعی بود که بیش از پیش به قلمروی وراء تاریخ بپیوندد. در اینجا از اروپا و در مورد مسیحیتی که ملکوت را به زمین آورد حرفی نمی زنم. آنچه می توانم بگویم این است که در فلسفه دوره اسلامی از همان آغاز، فارابی در اندیشه مدینه زمینی- آسمانی بود و هر چه فلسفه اسلامی بسط یافت شأن آسمانی بودن غلبه بیشتر پیدا کرد.
فلسفه قرون وسطی هم بیشتر به آسمان می اندیشید. به این جهت اروپاییان دوران جدید فلسفه را از اسلاف قرون وسطایی خود اخذ نکردند بلکه مستقیماً به سراغ فلسفه و پایدیای یونان رفتند و آن را در تناظر و تناسب با مدینه آزاد انسانی یافتند و چنان تفسیر کردند که تفسیرشان پشتوانهای برای قوام جهان تکنیک کنونی شد. شاید اکنون این تفسیر چندان زمینی شده باشد که پیوندش با آسمان در نظر نیاید و وجودش دیگر چندان وجهی نداشته باشد البته اگر آدمی در زمان پایان مابعدالطبیعه دوباره خود را به آسمان نیازمند بداند و راه آسمان را بجوید شاید کسانی که نسبت به وضع جهان جدید و تاریخ آن تذکر دارند در تفکر دوره اسلامی اشاراتی بیایند که ره آموز زندگی آینده باشد.
در این یادداشت موجز سعی شده است با نظر اجمالی به مبادی و مسائل عمده فلسفه اسلامی، خویشاوندی و اختلاف این فلسفه با فلسفه یونانی به خصوص در نسبتی که هر یک با فرهنگ و زندگی بشر داشته اند تا حدی معلوم شود. اصول راهنمای نویسنده عبارتست از:
فلسفه یونانی ناظر به کمال وجود انسانی در مدینه و ره آموز تربیت اهل مدینه است.
فلسفه موسوم به فلسفه اسلامی با دستکاری در آراء افلاطون و ارسطو و نوافلاطونیان پدید نیامده است بلکه اولین تلاقی بزرگ و مهم میان دو فرهنگ و فلسفهای است که با روح جهان ایرانی- اسلامی پیوند دارد.
فلسفه دوره اسلامی از آغاز استعداد آن را داشته است که به دین نزدیک شود و با این استعداد و تمایل بوده است که در جمع انحاء تفکر دینی با فلسفه سعی و اهتمام کرده است. این فلسفه با جلوه خدا به عنوان وجود مطلق یا مطلق وجود، آغاز میشود. درست است که در این آغاز بحثی از خدا نیست، اما حضور و وجود و علم و قدرتش در مبادی و احکام مابعدالطبیعه و مثلاً در تعریف ماهیت و امکان و علیت و ضرورت مضمر است و بر اساس این تعاریف و اصول است که وجود خداوند و اسماء و صفات الهی اثبات میشود.
فیلسوفان جهان اسلام فلسفه یونانی را با نظر به افقی که با اسلام گشوده شده بود، تفسیر کردند و البته در این تفسیر به حکمت نیاکان خود در ایران قبل از اسلام نیز بی اعتنا نبودند. ابن سینا از حکمت مشرقی میگفت و سهروردی جوهر فلسفه خود را فراگرفته از حکمت خسروانی میدانست و بالاخره در قوام فلسفه دوره اسلامی تفکر ایران باستان و تصوف و عرفان از ابتدا دخالت داشته و این دخالت و حضور به تدریج بیشتر شده تا جایی که وقتی آثار فیلسوفان متأخر جهان اسلام را میخوانیم نمیدانیم آنچه میخوانیم فلسفه است یا کتاب عرفان و تصوف.
توجه مسلمانان به فلسفه یونانی و ترجمه و فراگرفتن آن و تأمل و تفکر در معانی و مضامینش یکی از بزرگترین حوادث فرهنگی در اتمام طول تاریخ است. با این حادثه پیوندی که از قدیم میان ایران و یونان وجود داشت در قلمرو فرهنگ و تفکر تثبیت شد و فلسفه قدمی به سوی غایت خود که وحدت جهان انسانی است برداشت.
اکنون که تجدد در سراسر روی زمین و در همه جهان گسترش یافته است و همه جهان یکی شده و تقدیر مردم مناطق جهان به هم بسته است، آشنایی با تجدد و اصول آن و درک وضع توسعه نیافتگی حتی از جهت اخلاقی نیز ضرورت و اهمیت دارد. این درک شاید مقدمهای برای گشایش افقی در جهان پر از کدورت و تیرگی و دشمنی و هول و خطر باشد و من که خود را گهگاه در زمره ارسطوییان میبینم به پیروی از استاد معتقدم که جهان کنونی بیش از هر چیز به کیمیای نایاب دوستی نیاز دارد و السلام».