وبگردی؛
چمران میگفت: این پسر، بچه من است
«شهیدحسن جنگجو» را تا همین دو روز پیش خیلیها فقط با عکسش می شناختند؛ عکسی که تا آن طرف مرزهای کشورمان هم رفته بود، محل عکس مسجد سلیمان بود و زمانش اسفند ۱۳۵۹.
به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری صدا و سیما؛ به نقل از جام جم آنلاین؛
این تصویر سالهای سال نماد مقاومت و ایثار بوده. نماد استقامت و شجاعت جوانانی که راهشان هنوز که هنوز است ادامه دارد و عشق شان سینه به سینه منتقل می شود. حسن جنگجو سه سال بعد از به ثبت رسیدن این تصویر، در عملیات خیبر مفقود الاثر شد. دوری او و خانوادهاش، از همان اسفند سال 62 آغاز شد و تا همین دیروز ادامه داشت؛ تا همین دیروز که خانواده اش بعد از 34 سال پیکر او را در تابوتی پرچم پوش تحویل گرفتند و دیدارشان بعد از 408 ماه چشم انتظاری تازه شد. تا همین امروز که قرار است پیکر پاکش را در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز به خاک بسپارند. با حسین جنگجو، برادر بزرگ این شهید درحالی به گفتگو نشستیم که هواپیمای حامل پیکر پاک او تازه در فرودگاه شهید مدنی تبریز به زمین نشسته بود و همه بی قرار دیدنش بودند.
آقای جنگجو چه زمانی از شناسایی پیکر برادر شهیدتان مطلع شدید؟
حدودا 18 روز پیش بود که به ما اطلاع دادند پیکر حسن شناسایی شده. شما هم آزماش دی ان ای داده بودید؟ نه سه سال پیش بود که از مادرم و برادر کوچکترم احد که الان فوت کرده، آزمایش گرفته بودند و همین 18 روز پیش به ما خبر دادند که نتایج آزمایشها با یکی از شهدای تازه تفحص شده منطبق است.
واکنش مادر نسبت به شنیدن این خبر چه بوده؟ متاسفانه مادرم حالش خوب نیست. هوشیاری ندارد و در بخش آی سی یوی بیمارستان شهریار تبریز بستری است. در این مدت هم ما صبر کردیم تا حال مادر بهتر بشود و با چشمهای خودش ببیند که حسن برگشته به خاطر همین برگزاری مراسم تشییع را عقب انداختیم اما متاسفانه حال مادر بهتر نشد و دیگر تصمیم گرفتیم که بدون حضور ایشان مراسم تشییع و خاکسپاری را انجام بدهیم. چند تا خواهر و برادر هستید؟ ما سه تا برادر بودیم و دو تا خواهر. من پسر بزرگ بودم، حسن و احد دو تا پسر دیگر خانه. هر سه نفرمان هم این سعادت را داشتیم که در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشته باشیم که از میان ما شهادت نصیب حسن شد.
حسن چندساله بود که رفت جبهه؟
وقتی جبهه رفت تازه 20 ساله شده موقع شهادت هم 23 ساله بود؛ متولد 1339 بود. البته چون جثه خیلی کوچکی داشت، وقتی رفته بود پایگاه بسیج تا برای اعزام ثبت نام کند، به او مشکوک شده بودند که نکند شناسنامه مال خودش نباشد. حسن هم برگشته بود خانه و مادرم را با خودش برده بود که ضمانتش را بکند.
چطور شد که به فکر رفتن به جبهه افتاد؟
حسن با همان سن کمی که داشت در جهاد سازندگی فعال بود و با بسیج هم آشنا بود به خاطر همین داوطلبانه در بسیج ثبت نام کرد و رفت جبهه. حتی مادرم می گفت که آن موقع چون من و احد هم جبهه بودیم، به حسن گفته بود که تو دیگر نرو. حسن هم گفته بود که اعمال هرکسی را به پای خودش می نویسند. اصلا به خاطر همین جثه و اندام کوچکی که داشت به او لقب شهید فهمیده آذربایجان را دادند.
از برادر شما و شهید مصطفی چمران چند عکس به یادگار مانده، درباره این عکس ها توضیح می دهید؟ حسن چطور با شهید چمران آشنا شد؟ حسن همان بار اولی که به جبهه اعزام شده بود بعد از گذراندن یک دوره ده روزه آمادگی دفاعی در مسجد سلیمان به گروه شهید چمران منتقل شده بود. به خاطر جثه ریزه اش اول به آشپزخانه رفته بود اما بعد از اینکه شهید چمران ایشان را دیده بود و با تواناییهای رزمی اش و علاقه اش برای دفاع از کشور آشنا شده بود، با ضمانت خود چمران به خط مقدم راه پیدا کرده بود و در جنگهای نامنظم شرکت داشت. بعدها به ما گفتند که شهید چمران، حسن را مثل پسر خودش دوست داشت و به همه میگفت :« بو منیم بالامدی » یعنی این بچه من است. بعد از شهادت دکتر چمران هم حسن به لشکر عاشورا گردان امام حسین (ع) ملحق شد.
چه روزی شهید شد؟
روز دقیقش را نمی دانیم. در دهه اول اسفند 62 در عملیات خیبر شهید شد. دقیقا روزش معلوم نیست. اما بعدها به ما گفتند که احتمال زیاد هفتم اسفند بوده. بعدها از رزمندگانی که با او در جبهه بودند شنیدیم که اینها در جزایر مجنون بودند که بین نیروهایی که جلو رفته بودند و نیروهای پشتبانی فاصله افتاده بود، عراقیها این بین نیرو پیاده کرده بودند، آنها را محاصره کرده بودند و حسن و دوستانش هم بعد از مقاومت شهید شده بودند. از حسن یک عکس خیلی خیلی معروف وجود دارد که نماد مقاومت و شجاعت جوانانی همسن و سال خودش در دوران دفاع مقدس است. اولین بار این عکس را کی دیدید؟ بعد از شهادتش دیدیم. وقتی که حسن شهید شد، تا 50 روز ما از وضعیت او بی خبر بودیم. نمیدانستیم اسیر شده، شهید شده، اصلا از سرنوشتش خبر نداشتیم. بعد از 50 روز، یک بار همه ما خانوادههای مفقودین را یک جا دعوت کردند و گفتند که شهادت آنها قطعی شده و آنها مفقودالاثر هستند. گفتند میتوانید برای شهدایتان مراسم بگیرید.
پدر و مادرتان با شهادت حسن چطور کنار آمد؟ به مادرم از قبل الهام شده بود که حسن شهید شده است. یعنی همان روزهایی که حسن در عملیات خیبر شرکت داشت، مادرم در خواب دیده بود که پدرم به او خبر شهادت حسن را داده. همزمان پدرم هم خواب دیده بود که حسن خودش به او گفته که پدر منتظر من نباش ... همه اینها در کنار ایمان و اعتقادی که پدر و مادرم هر دو داشتند باعث شد که به شهادت حسن افتخار کنند.
دوست داشتند که پیکر حسن برگردد؟
بله پدرم تا زمانی که زنده بود منتظر بود. مادر هم همیشه منتظر است. البته سالهای اول بیشتر منتظر بودند. اما هر چه که این زمان دوری طولانی تر شد، شاید امیدشان به بازگشت پیکر حسن کمتر شد. با این حال هیچوقت نمیتوانم بگویم که یک لحظه یاد حسن از ذهن مادرم بیرون رفت یا منتظرش نبود. حتی اگر به زبان هم نمی آورد همیشه در دلش منتظر بوده حتی همین حالا که 96 ساله است هیچوقت اسم حسن از زبانش نیفتاده.
چطور این دلتنگی را طاقت می آوردید؟
ما به وصیت نامه حسن عمل میکردیم. حسن در وصیت نامهاش نوشته بود که احتمال دارد من شهید بشوم و پیکرم برنگردند. من به شما وصیت میکنم که اگر دلتنگ شدید به جای مزار من، سر مزار شهدای دیگر بروید. ما هم همیشه به وصیت او عمل میکردیم و میرفتیم سرمزار شهدای گمنام و بقیه شهدای جنگ تحمیلی.
از اینکه بالاخره بعد از 34 سال پیکر حسن برگشته چه احساسی دارید؟
طبیعتا خیلی خوشحال هستیم. خانواده شهدای مفقودالاثر واقعا مظلوم هستند، چشم انتظاری خیلی سخت است. ما 34 سال منتظر بودیم یک خبری از حسن به ما برسد. میگفتیم شاید اسیر شده باشد، شاید زندانی باشد. دوست داشتیم اگر شهید شده یک نشانهای از این شهادت داشته باشیم. الان دیگر این چشم انتظاری تمام شد. من افتخار میکنم که برادرم این قدر لیاقت داشت که برای شهادت برگزیده شود.