داستانک؛
شهادت علی اصغر و شکر پدر!
داستانک امروز به ماجرای شهادت علی اصغر بصیر و عکس العمل پدرش حاج حسین بصیر در میدان جنگ اختصاص دارد.
به گزارش سرویس فضای مجازی
خبرگزاری صدا و سیما، حاج حسین بصیرداشت چیزی رو پتو پیچ می کرد، تا مرا دید لبخند ملیحی زد و گفت:«می دونی این چیه » من که فهمیده بودم ,گفتم:« علی اصغر نیست ؟»حاجی گفت : « آره ! درست فهمیدی , داداش اصغرته! من که تمام وجودم را غم گرفته بود بغض راه نفسم را تنگ کرد. ولی نمی توانستم گریه کنم , چرا که وقتی حاجی را می دیدم , با آن روحیه قوی خجالت می کشیدم گریه کنم ...آن لحظه که حاجی این حرف را به من زد , سوختم و از این عظمت , هیبت , صبر و استقامت زبانم از حرف زدن , باز ماند...حاجی خواست جنازه علی اصغر را داخل آمبولانس بگذارد که یکی از فرماندهان از راه رسید و از حاجی سوال کرد : حاجی ! این چیه داخل آمبولانس گذاشتی؟ حاجی هم باروحیه ای بسیارقوی و با طمانینه گفت: «چیزی نیست جنازه علی اصغره». او که هاج و واج مانده بود هیچ نگفت و محو صورت حاجی شد. حاجی وقتی جنازه متلاشی و سیاه شده علی اصغر را دید , دست به سوی آسمان دراز کرد و خدا را شکر نمود و گفت : « خدایا! شکر که ما را لایق دانستی و از خانواده ما کسی به شهادت رسید. »