یادداشت؛
تا کربلا راهی نمانده ...
امام حسین علیهالسلام چهارشنبه اول ماه محرم الحرام سال 61 هجرى به منزلگاه «قصر بنى مقاتل» وارد شدند.
به گزارش خبرنگار
خبرگزاری صدا و سیما، در ادامه حرکت کاروان امام حسین علیه السلام و توقف ایشان در منزلگاه هایی بین راه به توقفگاه «قصر بنى مقاتل» رسیدند، گروهی از اهل کوفه در این منزلگاه خیمه زده بودند، حضرت از آنها پرسید: آیا به یاری من میآیید؟
بعضی گفتند دل ما رضایت به مرگ نمیدهد و بعضی گفتند: ما زنان و فرزندان زیادی داریم، مال بسیاری از مردم نزد ماست و خبر از سرنوشت این جنگ نداریم، بنابراین از یاری تو معذوریم.
امام در منزلگاه «قصر بنى مقاتل» خیمه عبیدالله بن حر جُعفی را دید، حجّاج بن مسروق (یکی از شهدای کربلا) را فرستاد تا او را دعوت کند تا به اردوی امام بپیوندد و یاریش کند، وی بهانه آورد که از کوفه به این خاطر بیرون آمدم که با حسین نباشم، چون در کوفه یاوری برای او نیست. پاسخ او را که به امام گفتند، حضرت همراه عده ای نزد او رفت و پس از گفتگوهایی درباره اوضاع کوفه، امام از او خواست تا با آب توبه خطاهای گذشته اش را بشوید و به نصرت اهل بیت بشتابد؛ عبیدالله باز هم نپذیرفت و این کرامت و توفیق را رد کرد و از روی خیرخواهی حاضر شد که اسب زین شده و شمشیر بران خویش را به امام دهد.
چون امام مأیوس شد که او سعادت را دریابد، فرمود: اسب و شمشیرت از آن خودت، ما از خودت یاری و فداکاری می خواستیم، اگر حاضر به جانبازی نیستی، ما را نیازی به مال تو نیست: « یابنَ الحُر ! ماجِئناک لِفَرَسِک وَسَیفِک ، اِنما اَتَیناک لِنَسْألَک النصرَةَ ، فَاِن کنتَ بَخِلْتَ عَلَینا بِنَفْسِک فَلا حاجَةَ لَنا فی شی ءٍ مِنْ مالِک وَ لَمْ اَکنْ بِالذی اَتخِذُ المُضِلینَ عَضُدا ، لاَنی قَد سَمِعتُ رَسُولَ اللهِ صلی الله علیه و آله وَ هُوَ یقُولُ : مَن سَمِعَ داعِیةَ اَهلِ بَیتی وَ لَمْ ینْصُرْهُم عَلی حَقهِم اِلا اَکبهُ اللهُ عَلی وَجهِهِ فِی النارِ » .1 آنگاه امام از پیش او به خیمه خویش برگشت ... وی پس از حادثه کربلا ، بشدت از آن کوتاهی در یاری کردن امام پشیمان شده بود و خود را ملامت می کرد و با شعری که با مَطلع « فَیالَک حَسرَةً مادُمْتَ حَیا ... » شروع می شود، این اندوه و ندامت را بیان کرده است. در برخی نقلها نام او عبدالله بن حر نقل شده است.2
حضرت به جوانان امر کرد که آب بردارند و شبانه از آنجا عزیمت کنند.
عمرو بن قیس مشرقى (عمروبن قیس) نیز از کسانی بود که در همین منزلگاه امام حسین (ع) از او یاری خواست و او بهانه آورد، ماجرا به این شرح است که عمرو می گوید: با پسر عمویم بر امام حسین علیهالسلام وارد شدم و آن حضرت در «قصر بنى مقاتل» بود و بر او سلام کردیم، امام پرسید: آیا به یارى من مىآیى ؟!
من گفتم: مردى هستم که عائله زیادى دارم و مال بسیارى از مردم نزد من است و نمى دانم کار به کجا می انجامد و خوش ندارم امانت مردم از بین برود و پسر عمویم نیز همانند من پاسخ داد.
امام علیهالسلام فرمود: پس از اینجا بروید که هر کس فریاد ما را بشنود و یا ما را ببیند و لبیک نگوید و به فریاد: برنخیزد، بر خداوند است که او را به بینى در آتش اندازد.
حضرت به جوانان امر کرد که آب بردارند و شبانه از آنجا عزیمت کنند. 3
عقبة بن سمعان (غلام حضرت و حاضر در واقعه عاشورا) میگوید: در اواخر شب، امام حسین علیهالسلام دستور داد از «قصر بنى مقاتل» آب برداشته و کوچ کنیم، چون حرکت کردیم و ساعتى رکاب زدیم امام علیهالسلام همانگونه که سوار بود مختصرى به خواب رفت، سپس بیدار شد در حالى که مىفرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین» و دو یا سه مرتبه این جمله را تکرار کرد.
على بن الحسین علیهالسلام روى به پدر کرد و گفت: اى پدر! جانم به فدای تو باد، خدا را حمد کردیم وآیه استرجاع خواندى، علت چیست؟ امام (ع)فرمود: پسرم! در اثناى راه مختصرى به خواب رفتم، شخصى را دیدم که سوار بر اسب بود و گفت: این قوم سیر مىکنند و اجل هم به سوى آنان در حرکت است، دانستم که خبر مرگ ماست که به ما داده شده است.
امام علیهالسلام فرمود: سوگند به آن کسى که بازگشت بندگان بسوى اوست ما بر حقیم.
على بن الحسین علیهالسلام گفت: پس ما را باکى از مرگ نیست که بمیریم و بر حق باشیم.
امام علیهالسلام فرمود: خداوند تو را جزاى خیر دهد آنگونه که پدرى را به فرزندش جزاى خیر دهد.
چون سپیده صبح دمید، امام پیاده شد و نماز صبح خواند و با شتاب سوار شد و با یاران خود حرکت کردند؛ حر مىخواست آن حضرت را به سمت کوفه حرکت دهد ولى امام به شدت امتناع مىکرد تا چاشتگاه که به «نینوا» رسیدند، ناگاه سوارى از دور پدیدار شد که مسلح بود و از کوفه مىآمد، همه ایستادند و او را تماشا مىکردند، همین که رسید به حر و همراهانش سلام کرد بى آنکه به امام حسین و اصحابش سلام کند و بعد مکتوبى را به دست حر داد که از عبیدالله بن زیاد بود به این مضمون: چون نامه من به تو رسید و فرستاده من نزد تو آید، حسین را نگاه دار و کار را بر او تنگ گیر و او را فرود می اور مگر در بیابان بى سنگر و بدون آب! و من به قاصد گفتهام از تو جدا نشود تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، و السلام.
حر خدمت امام آمد و نامه را براى آن حضرت قرائت کرد، امام به او فرمود: بگذار در «نینوى» و یا «غاضریات» و یا «شفیه» فرود آییم.
حر گفت: ممکن نیست زیرا عبیدالله این آورنده نامه را بر من جاسوس گمارده است!
زهیر گفت: بخدا سوگند چنان مىبینم که پس از این کار سختتر گردد، اى پسر رسول خدا! قتال با این گروه در این ساعت براى ما آسانتر است از جنگ با آنها که بعد از این مىآیند، بجان خودم قسم که بعد از ایشان کسانى آیند که ما طاقت مبارزه، با آنها را نداریم.
امام علیهالسلام فرمود: من ابتدا به جنگ با این جماعت نمى کنم.
پس آن حضرت به حر التفات کرد و فرمود: کمى جلوتر برویم! پس مقدارى از مسافت را امام علیهالسلام با حر و همراهانش پیمودند تا به زمین «کربلا» رسیدند. 4
****************************
1 - الفتوح ، ابن اعثم کوفی، ج 5، ص 84، موسوعة کلمات الامام الحسین، ص 365.
2 - حیاة الامام الحسین، ج 3، ص 363 به نقل از مقتل خوارزمی.
3 - کتاب مدینه تا کربلا، همراه سیدالشهدا.
4 - کتاب "قصه کربلا".
یادداشت از: فهیمه علیمردانی