یادداشت؛
به یاد حاج رجب ...
اولین بار که حاج رجب را دیدم 15 سالم بود حدود تابستان 69، دو سالی بود که جنگ تمام شده بود و من که مدعی جبهه و جنگ و بسیج و به قولی تازه به دوران رسیده بودم و مثلاً حسرت روزهای از دست رفته دفاع مقدس رو می خوردم تازه بعد از کلی بالا و پایین رفتن دیگه واقعاً با تشکیل پرونده رسمی وارد بسیج شده بودم.
به گزارش
خبرگزاری صدا و سیما، نمی دانم چرا گمان می کردم جنگ بزودی شروع می شود و من هم عازم دیار عاشقان می شوم و مهر جبهه رفته می خورم... یکدست لباس بسیجی و پوتین از سپاه محل گرفته بودم، لباسهایی که به تنم زار می زد و پوتین هایی که پوشیدنش حکایت کفش های میرزا نوروز آن روزهای سینما را برایم تداعی می کرد .... بعد از کلی غر زدن با تدارکات قرار بر این شد که به سپاه مشهد بروم و لباسها و پوتین رو با سایز کوچکتر عوض کنم... سوار بر اتوبوس کوهسنگی به سمت سپاه مشهد که آن موقع در خیابان کوهسنگی بود می رفتم، اتوبوس به ایستگاه میدان شهدا رسید...غرق در افکار خودم بودم و اینکه خلاصه چه لباسی به تن من خواهد خورد پلنگی باشد یا خاکی؟ کره ای یا ایرانی؟ و غرور از اینکه پلاستیک همراهم نیز به مردم نشان می داد که لباس بسیجی همراه دارم و این یعنی اینکه من بزرگ شده ام... که ناگهان از شیشه اتوبوس دیدمش که منتظر بود.
از تعجب جا خوردم... خدای من این مرد کیست؟ چرا صورتش به این شکل درآمده؟ نکند که جزامی است یا سوختگی و یا بیماری خطرناکی داره؟ یه وقت سوار این اتوبوس نشه... در همین افکار بودم که آن مرد سوار شد و دقیقاً در صندلی کنار من که حالا خالی شده بود نشست ... متوجه سردی رفتارم شد به روی خودش نیاورد... من هم فاصله گرفتم که نکند تنش به تنم بخورد و از زخم صورتش چیزی سهم من شود.... بنده خدا سرش رو پایین نگه داشته بود... حضورش رو تحمل کردم و سعی کردم بی خیال او غرق در افکار خودم بشم که خب حالا صدام به کویت حمله کرده آمریکا هم که اومده در منطقه و لابد بعد دوباره نوبت جنگ ماست و منم که مرد جنگم..... مرد مدارکش رو از جیبش بیرون آورد دنبال چیزی می گشت... به سختی آب دهانی به انگشتش زد با زحمت بلیت یک تومانی از لای مدارکش بیرون کشید... تشخیص دهان و زبان آن مرد دشوار بود... سرم پایین بود زیرچشمی مدارکش رو دید می زدم... بند دلم پاره شد کارت کهنه و رنگ رو رفته بنیاد جانبازان و مستضعفان آن موقع لای مدارکش بود،... رجب محمد زاده... درصد جانبازی70درصد.... یخ زدم... از خودم خجالت کشیدم، مرد کنارم از مردان قبیله غیرت این مرز و بوم بود و من مدعی که غوره نشده مویز شده بودم ندانسته به قضاوت نشستم ....خودم رو جمع و جور کردم ....حاج رجب چند ایستگاه بعد پیاده شد و من ماندم و کیسه لباس های بسیجی که انگار با من بیگانه بود ... من کجا و این لباسها..... صاحبان این لباسهای خاکی حالا کجایند؟ دنبال چه بودند و من دنبال چه ؟؟؟؟ بعد از آن بارها حاج رجب رو در خیابان دیدم ولی بر خلاف بار اول هر بار با نگاهم و با عشق آن مرد بزرگ رو دنبال می کردم..... حالا چند روزی است که حاج رجب سهمش را از سفره انقلاب که نه از سفره اباعبدالله الحسین (علیه السلام) گرفته است...