غلامحسین درکتانیان یکی از ۲۴ هزار شهید استان خوزستان در دوران ۸ سال دفاع مقدس است.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای استان خوزستان، شهید غلامحسین درکتانیان در یکم تیر ۱۳۳۸، در شهرستان دزفول به دنیا آمد. پدرش عوض، صیاد بود و مادرش هاجر نام داشت.
وی تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و سرانجام در دوم فروردین ۱۳۶۱، در کرخه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد.
متن خاطره شهید غلامحسین درکتانیان:
در دفتر بسیج مرکزی سپاه دزفول نشسته بودم. چند روزی از اعزام نیرو برای عملیات فتح المبین گذشته بود که مردی آشفته و سراسیمه وارد اتاق شد و بدون مقدمه دستش را کشید سمت عکس حضرت امام و مضطرب و هراسان گفت: «ببین برادر! به جد این آقا… اگه پسرم رو برنگردونید خونه، خودم و کل خونواده ام رو آتیش میزنم!»
اول باید قدری برافروختگی اش را به آرامش میرساندیم. در مقابلش بلند شدم و گفتم: «پدرجون! اول بیا یه کم بشین پیشِمون! یه نفسی تازه کن و بعدش بگو ببینیم چی شده و قضیه چیه و چه اتفاقی افتاده؟!»
حرف خودش را میزد و فقط یک جمله را تکرار میکرد: «باید پسرم برگرده! باید غلامحسین درکتانیان رو برگردونید! همین!»
نشاندمش روی صندلی و قدری با او حرف زدم تا آرام شود و از آن حس و حال بیرون بیاید. گفتم: «چشم پدر جون! شما یه قدری آروم باش، من الان ماجرا رو پیگیری میکنم.»
موضوع را با حاج حمید خاکسار، مسئول وقت بسیج در میان گذاشتم. حاج حمید گفت: «اشکالی نداره! وقتی پدرش رضایت نداره، پسرش رو برمی گردونیم!»
آمدم و به آن مهمان مضطرب و نگران گفتم: «ببین حاجی! ما حتماً پسرت رو اولین فرصت برمی گردونیم و اجازه بهش نمیدیم تو عملیات باشه!»
گفت: «مطمئن باشم؟!»
گفتم: «حاجی من بهت قول میدم! همین فردا میریم دنبالش و میاریمش پیشت!»
پدر غلامحسین که قدری آرام شده بود خداحافظی کرد و رفت و من هم فردا اول وقت رفتم پادگان دوکوهه. بچههایی که برای عملیات فتح المبین اعزام شده بودند، توی پادگان دوکوهه مستقر بودند.
رفتم و بعد از پرس و جوهای متعدد، غلامحسین درکتانیان را پیدا کردم و ماجرای دیروز و نارضایتی پدرش را برایش مو به مو توضیح دادم.
از من اصرار و از او انکار. به هیچ وجه کوتاه نمیآمد. میگفت: «من توی گردان سازماندهی شدم و به هیچ وجه بر نمیگردم! من باید توی این عملیات باشم!»
از هر دری وارد شدم به بن بست خورد. ناچار گفتم: «پس بیا یه کاری بکن! بیا با من برگردیم دزفول. برو به خونواده ات سری بزن و من خودم قول میدم دوباره برت میگردونم پادگان!»
بالاخره راضی شد و موفق شدم به قولی که به پدرش داده بودم عمل کنم. حالا مانده بود قولی که به خودش داده بودم.
فردا صبح در نهایت حیرت دیدم رضایتنامه پدرش را توی دستش گرفته و لبخند زنان از من میخواهد که او را برگردانم به دو کوهه از او پرسیدم: «چطور پدرت راضی شد؟!»
لبخندی زد و گفت: «نمیدانم! برای من هم تعریف کرد ولی انگار معجزه شده بود»
خدا کمک کرد و به قولی که به او داده بودم هم عمل کردم و او دوباره برگشت بین نیروهای گردان.