عبدالمحمد شنبول یکی از هزاران شهید استان خوزستان و شهرستان دزفول در ۸ سال دفاع مقدس است.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما استان خوزستان، شهیدعبدالمحمد شنبول در ۲۴ مرداد سال ۱۳۴۷، در دزفول به دنیا آمد و در کنار پدری از که راه کشاورزی امرارمعاش میکرد، پرورش یافت.
وی تا اول راهنمایی درس خواند و به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت و سرانجام در ۳ تیر ۱۳۶۷ در پادگان کرخه زادگاهش هنگام انجام مأموریت دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید.
پیکر مطهر شهید شنبول در دزفول تشییع و بهشت علی این شهرستان به خاک سپرده شد.
متن خاطره مادر شهید عبدالمحمد شنبول به شرح زیر است:
دومین سالگرد عبدالمحمد نزدیک بود. برای تزئین جعبه آیینه مزارش مقداری وسیله خریدم، اما عصر پنجشنبه وقتی رسیدم کنار مزار، تازه یادم افتاد که وسیلهها را جا گذاشته ام. ناراحت شدم و به هر کس گفتم که برود و از خانه وسایل را بیاورد، قبول نکرد.
دلم شکست و کنار مزارش خیلی گریه کردم و فریاد زدم، جوری ناله کردم که روز تشییع و تدفینش هم چنین نکرده بودم، آنقدر که گلویم زخم شد و صدایم گرفت! آخر دوست داشتم برای سالگردش جعبه آیینه را به بهترین شکل تزئین کنم، اما همه چیز دست به دست هم داد که این اتفاق نیفتد.
۲ شب بعد خواب عبدالمحمد را دیدم که در یک باغ بزرگ روی یک تخت دراز کشیده بود و ملحفه سفیدی هم رویش کشیده بود. با ذوق و شوق رفتم سراغش. گمانم این بود که از جبهه برگشته است.
تا مرا دید از تخت پایین آمد و بلافاصله او را در آغوش گرفتم. تمام بدنش میلرزید. بد جوری هم میلرزید. گفتم: «محمد! مادر! پس چِت شده؟» گفت: «تو باعث شدی حال و روز من اینطوری بشه! از اون روز که سر مزارم گریه کردی و داد زدی، من بدنم داره میلرزه! دوست ندارم گریه کنی! دوست ندارم خودتو اذیت کنی مادر! مگه من طوریم شده که تو بی تابی میکنی؟!»
قفل آغوشم را باز کرد و دستم را گرفت و با خودش برد تا گلزار بهشت علی. رسیدیم کنار مزارش. دست کرد توی جیبش و کلید انداخت و درب جعبه آیینه را باز کرد. ناگهان دیدم آن جعبه آیینه کوچک به اندازه یک اتاق بسیار بزرگ وسعت پیدا کرد. در و دیوارش به بهترین زینتها تزئین شده بود و نسیم خنک و معطری میوزید و تمام تزئینات رنگارنگ آنجا را آرام تکان میداد.
عبدالمحمد رو کرد به من و گفت: «حالا این تزئینات قشنگ تره یا اونایی که تو خریده بودی؟!» گفتم: «نه مادر! اینا خیلی قشنگ تره!» گفت: «مادر! نیت تو مهمه! تو همون که نیت کردی، بچهها میان و اون کاری رو که تو میخوای برا من انجام میدن! ببین چقدر قشنگ اینجا رو تزئین کردن!»
سرم را از شرمندگی انداختم پایین! چشمم افتاد به سنگ مزار که اسم محمد رویش نوشته شده بود. سنگ مزار و نوشته هایش را میدیدم و محمد هم کنارم ایستاده بود. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. یک لحظه دیدم که روقبری سبزی که برای مزارش دوخته بودم، روی مزار پهن است. عبدالمحمد خم شد و گوشه روقبری را کنار زد و گفت: «اینو دیدی مادر! تو حتی اینو که رو مزار پهن میکنی من اذیت میشم! من انتظار میکشم تا پنجشنبه بشه و تو بیای و من ببینمت! اما اینو که پهن میکنی رو مزار من دیگه صورتتو نمیبینم! مادر! اینو رو مزارم نذار که خوب ببینمت!»
از خواب بیدار شدم! حرفهای عبدالمحمد به وجودم آرامشی عجیب داده بود. محمد میخواست به من پیغام بدهد که این زینتها و پارچهها و … ارزش آنچنانی ندارد. مهم یاد شهداست که باید باشد و سراغ شهدا را گرفتن. همین! اما من از آن روز به بعد روی مزارش روقبری پهن نکردم و رازش را هم به کسی نگفتم. خیلیها به من ایراد میگیرند که چرا روقبری روی مزار محمد نمیگذارم، اما این راز را در سینه ام نهفتم! سالگردش که میشود و بچهها روقبری پهن میکنند، آرام گوشهی آن را کنار میزنم. آخر خود عبدالمحمد به من گفت که میخواهد صورتم را ببیند.
عبدالمحمد همیشه برای من زنده است. زندهتر از همیشه! از شهادتش راضی ام! آنقدر راضی ام که حد و حسابی ندارد.