کتابی با عنوان «خلاف ترس» به همت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان مازندران منتشر شد.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای مازندران، کتاب «خلاف ترس» داستان نبرد و زندگی رزمنده دلاور «حمزه میرزایی» است که محقق و نویسنده آن «ابراهیم باقری حمیدآبادی» است و انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان مازندران این کتاب را منتشر کرد.
این اثر یک روایت منحصر بفرد، خاص، و مستند از یک رزمنده نوجوان به نام «حمزه میرزایی» است؛ هیجان حوادث در مقابله خطرناک با نیروهای ضدانقلاب، گشتن و کمینهایی که هیچ امیدی به برگشت و نجات از آن نیست، راویان شاهدی که در مقدمه اثر روایت صادقانه و مستند راوی را تأیید میکنند، جز نگاری حادثهها، مردم شناسی دقیق هموطنان کرد، بازگویی حقایق تلخ و شیرین بدون قضاوت یک طرفه توسط راوی و صحت سنجیهای دقیق محقق کتاب، ترسها و اضطرابهای راوی همراه با شوخیها و شیطنتهای عجیب او و قلم روان و داستانی و جذاب از ویژگیهای بارز کتاب «خلاف ترس» است.
در بخشی از کتاب آمده است:
یکی ـ دو روز بعد از این که از ژریژه برگشتم، به خاطر یک بدبیاری، به دست کاکغفار تنبیه شدم. یک از همین روزهایی بود که تازه از دیوزناو و ژریژه به اتفاق بها برگشته بودم که یک پسر نوجوان، از نیروهای پایگاه نسل نمیدانم در جریان گشت بود یا برای دورزدن، رفت توی روستای گوشخانی و از یک دختر کُـرد، سر گذر روستا درخواست ازدواج کرد. حالا باز هم نمیدانم از قبل او را میشناخت یا همان لحظه درحال گذر توی خیابان دختر را دیده بود.
دختر کرد در آن لحظه جوابی به پسر نمیدهد و حرفی نمیزند. سرش را میاندازد پایین و ساکت و صبور از او دور میشود. چون پسر، لباس نظامی به تن داشت و پیاده بود، میفهمد که از نیروهای پایگاه نسل است. یکی ـ دو ساعت بعد راه میافتد و میآید پایگاه و صاف میرود پیش کاکغفّار. روبهروی او میایستند و با خونسردی ماجرا را برایش میگوید و سر گله و شکایت را پیش فرمانده باز میکند. کاکغفار خیلی ناراحت میشود. آن لحظه با خودش فکر میکند که حتماً آن پسر من بودم. چون در پایگاه پرجنب و جوش بودم و برای استراحت و دور زدنهای ساعتی، زیاد به نسل و گوشخانی میرفتم. مرا صدا میزند و میبرد توی اتاق فرماندهی. تا من برسم، دختر از سنگر فرماندهی آمد بیرون و رفت توی محوطه. کاکغفار نرسیده و نپرسیده؛ چندتا کشیده آبدار زیر گوشم خواباند: تو میری توی روستا جلو راه ناموس مردم رو میگیری؟ چی فکر کردی؟
اشکم درآمده بود. مات و متحیر به کاکغفار خیره شدم و بغضم شکست. همینطور که گریه می¬کردم، به او گفتم: به خدا من نبودم. مرا ببر پیش دختر، بذار باهاش روبهرو بشم، ببینه اون فرد من بودم یا نه؟
فرستاد دنبال دختر. دختر کُـرد خیلی باوقار و نجیب، آمد و مرا دید. گفت: اون پسره که این نیست.
برگشت و سری در اطراف چرخاند. بعد از برانداز نیروهایی که در محوطة قلّه ایستاده بودند، اشاره کرد به سمت همان پسر. کاکغفّار فوری مرا بغل کرد و بوسید. از من عذرخواهی کرد. بعد با شتاب رفت سمت آن پسر و جلوی چشم دختر با چند کشیده آبدار و لگد از او پذیرایی کرد؛ و در حالی که کردی و فارسی حرفهای سرزنشوار به او میزد، دستش را گرفت و کشانکشان او را برد سمت انبار مهمات و انداخت داخل انبار و تا ۸ ساعت بازداشتش کرد. دختر هم بدون آن که حرف دیگری بزند، راهش را گرفت و رفت.
تمام نیروهای پایگاه از کاکغفّار حساب میبردند. خیلی هیبت داشت. قاطع و جدّی بود و البته مهربان و رفیق. چند شب بعد از این ماجرا، کاکغفّار مرا همراه چند نیروی قدیمیتر فرستاد برای گشت در اطراف نسل و گوشخانی......