آنچه مطالعه میکنید چند قسمت خاطره از خاطرات شهید خرازی در دوران دفاع مقدس است. باشد که در این روزها که همزمان با سالروز عروج ملکوتی ایشان است یادی کنیم از سرداران شجاع و مخلص ۸ سال دفاع مقدس و الگو قرار دهیم زندگی بی ریای آنان را.
۱- تو وصیت نامه اش نوشته بود «اگر بچه ام دختر بود اسمش زهراست، و پسر بود، مهدى.» مهدى خرازى الآن مردى شده براى خودش؛ و انفجار خمپارهای این سردار بزرگ را در روز جمعه ۸/۱۲/۱۳۶۵ به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجیاش میهمان خاک شد
۲-گفت «بیا اول بریم یکى از دوستان حسین رو ببینیم. بعد مى ریم بیمارستان.» دستم را گرفته بود، ول نمى کرد. نگاهش کردم، از نگاهم فرار مى کرد.
گفتم «راستشو بگو. تو چهت شده؟ خبریه؟ حسین ما طوریش شده؟» حرفى نزد. دیگه دستم را رها کرده بود. گفتم «حسین، از اول جنگ دیگه مال ما نیست. مال جنگه، مال شماها. ما هر روز منتظریم خبر شو به مون بدن. اگه شهید شده بگو که من یه طورى به خانمش بگم.» زد زیر گریه.
۳- توى خانه شان یک وجب جا بود فقط. این قدر که خودشان تویش بنشینند. نمى دانم این همه آدم چه طور مى رفتند تو و مى آمدند بیرون. پدرش ایستاده بود دم در. دست انداختم گردنش. ساکت بود. بغلم کرد و گذاشت حسابى گریه کنم. همان جا دم در ازمان پذیرایى کردند.
۴- ما رو به خط کردند. از اول صف یکى یکى اسم و مشخصات مى پرسیدند، مى آمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکرى؟»
گفتم «لشکر امام حسین».
افسر عراقى یک دفعه پرید. موهایم را گرفت به طرف خودش کشید. داد زد «حسین؟ حسین خرازى؟» چشم هاش انگار دو تا گلوله ى آتش؛ سرم را انداختم پایین، گفتم «نه.»
۵- جاى کابلها روى پشتم مى سوخت. داشتم فکر مى کردم «عیب نداره بالأخره بر مى گردى. مى رى اصفهان. مى رى حاج حسین رو مى بینى. سرت رو مى گیره لاى دستش، توى چشم هات نگاه مى کنه مى خنده، همه این غصهها یادت مى ره...» در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین؛ زود بلند شد. حتى برنگشت عراقىها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه. گفتم «مگه دفعه اولته که کتک مى خورى؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.»
گفتم «خب؟»
گفت «حاج حسین شهید شده».
تماشایشان مى کردم.
حاج حسین داشت با راننده ى ماشین حرف مى زد. پیرمرد دست گذاشت روى شانه اش حاجى برگشت هم دیگر را بغل کردند. پیرمرد مى خواست پیشانیش را ببوسد، حاجى مى خندید، نمى گذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روى زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجى
۷- فرماندهها شلوغ مى کردند، سر به سرش مى گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمى گفت «حاجى! حالا همین جا صبحونه مونو مى خوریم، یه ساعتى مى خوابیم، بعد هم هر کسى کار خودش.» گفت «من باید برم خط. با بچه هاى مهندسى قرار گذاشته ام.» زاهدى بلند شد رفت بیرون. سوار ماشین حاج حسین شد. برد فرو کردش تو گِل. چهار چرخ ماشین تو گِل بود. گفت «حالا اگه مى تونى برو!»
لبخندش از روى صورتش پاک شد. بى حرف، رفت سوار شد، دنده عقب گرفت. ماشین از توى گل درآمد. رفت.
۸- نشسته بود، زانوهایش را گرفته بود توى بغلش. هیچ وقت این طورى ندیده بودمش؛ ساکت شده بود. ناراحت بودم. دلم مى خواست مثل همیشه باشد؛ وقتى مى دیدیمش غصه هامان از یادمان مى رفت. گفتم «چه قدر مظلوم شده اى حاجى.» سرش را برگرداند، فقط لبخند زد.
۹- گفت «بشین بریم یه دور بزنیم.»
رفتیم.
-من کارامو کرده ام. دیگه کارى توى این دنیا ندارم. دعا کن برم دیگه. بسه هر چى مونده ام.
یک ریز مى گفت. پردیم وسط حرفش. گفتم «ما رو آورده اى این حرفا رو بزنى؟ کى بود مى گفت هواى خودتونو داشته باشین؟ مراقب باشید الکى از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که مى گى کار دیگه اى ندارم؟ ما همه مون به ت احتیاج داریم...» من حرف مى زدم، او گریه مى کرد.
۱۰- یکى از بچهها شیرینى تولد بچه اش را آورده بود. تعارف کردیم حاجى یکى برداشت. گفتم «خب حاجى. شما کى شیرینى تولد بچه تون رو مى آرید؟» گفت «من نمى بینمش که شیرینى هم بیارم.»
۱۱- گفتم «یادتون نره ها! من رو ندیده ین، نمى دونین کجام.» رفتم توى کیسه خواب؛ سر و ته.
از سرشب شوخیش گرفته بود. بى سیم مى زد، از خواب بیدارم مى کرد؛ از خوابِ بعدِ چند شب بیدارى. مى پرسید «خُب! حالت خوب هست؟» بعد مى گفت «برو بگیر بخواب» حالا هم که پیک فرستاده بود.
در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین؛ زود بلند شد. حتى برنگشت عراقىها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه. گفتم «مگه دفعه اولته که کتک مى خورى؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.»
گفتم «خب؟» گفت «حاج حسین شهید شده».
۱۲- گفته بود «تا حالا بودم، از این به بعد دیگه نیستم. بگین یکى دیگه رو بذاره فرمان ده گردان. چرا من؟ یه گردان بردارم ببرم جایى که نمى شناسم، گردانم نصف شه، بعد هم چشمم تو چشم دوستاشون باشه، تو چشم برادراشون، مادراشون؟ من نیستم.»
۱۳- تو خط غوغایى بود. از زمین و هوا آتش مى بارید. على گفت «نمى دونم چى کار کنم.» گفتم «چى شده مگه؟» گفت «حاجى سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشى که اونا مى ریزن، دو دقیقه نشده کالیبر رو مى فرستن رو هوا.» بالأخره نبُرد.
از موتور پیاده شد یک راست رفت سراغ على. یک سیلى گذاشت تو گوشش. داد زد «اون جا بچه هاى مردم دارن جون مى دن زیر آتیش، دلت نمى سوزه؟ واسه ى یه کالیبر دلت مى سوزه؟»
مى خواستم مثلاً دل داریش بدم. گفتم «اگه من جاى تو بودم یه دقیقه هم نمى ایستادم این جا.» گفت «چى دارى مى گى؟ مى خواستم دستشو ببوسم، روم نشد.»
۱۴- بى سیم چیم گفت «حاج حسین بود. گفت فعلاً تو سنگرها باشید، آتششون یه کم بخوابه. بعد مى رید جلو.»
گفتم «چشم.» بچه هاى گردان را فرستادم توى سنگرهاشان. نمى شد براى وضو رفت بیرون، تیمم مى کردیم. زیر چشمى نگاهش مى کردم. بلند شد رفت بیرون. برگشتم بقیه را نگاه کردم. گفتم «هیچى به اش نمى گین؟» یکى گفت «چى بگیم؟ به فرمانده لشکر بگیم خطرناکه، نرو بیرون؟»
رفتم جلو در. داشت جانمازش را پهن مى کرد. پرده ى سنگرها یکى یکى کنار مى رفت. بچهها سرک مى کشیدند، این طرف را نگاه مى کردند.
جمع شده بودند جلوى در سنگر. مى گفتند «راه نمى افتیم؟ هوا روشن شد که.» هنوز مى کوبیدند.
۱۶- «حاجى خیر ببینى. بیا پایین تا کار دست خودت و ما نداده اى. بچه هاى اطلاعات هستن. هر چى بشه، بهت مى گیم به خدا.» رفته بود بالاى دپو، خطّ عراقىها را نگاه مى کرد؛ با یک طرف دوربین. آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست مى شه. هنوز قسمتمون نیس...»
یک دفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوى پاى ما. تیر خورده بود به چشمى بالاى دوربین. خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود؟»
۱۷- بى سیم زد. پرسید «چى شد پس؟»
صبح عملیات، نیروها هدف را گرفته بوند، ولى نه آن قدر که حاج حسین مى خواست. گفت «بى سیم بزن به فرمانده شون، بگو بکشه عقب. بعد بگو محمد و بچه هاشون برن جاى اونا.» تیر خورده بود. نمى توانست بلند شود. سرش را انداخته بود پایین. گفت «حاجى!»
حاج حسین گفت «جانم؟»
گفت «من... من سعى خودمو کردم، نشد. بچهها خسته بودن. دیگه نمى کشیدن.» زد زیر گریه.
حاج حسین رفت کنارش نشست. با آستین خالیش اشک هاى او را پاک مى کرد، ما همه گریه افتاده بودیم.
۱۸- هلى کوپترهاى عراق مى آیند، آتش مى ریزند، مى روند.
حاجى دارد با دوربین آن طرف خاک ریز را نگاه مى کند، یک راکت مى خورد یک متریش. بچهها مى ریزند رویش، همه با هم قل مى خورند مى آیند پایین خاک ریز.
-این چه کاریه؟ چرا همچین مى کنید؟ شماها برید به فکر خودتون باشین.
سرهامان را پایین انداخته ایم. نمى دانیم از چه، اما خجالت مى کشیم. چند تا خمپاره به ردیف منفجر مى شوند. آخرى نزدیک ما است. بچهها نمى خوابند روى زمین؛ حاجى را هل مى دهند، مى خوابند رویش.
۱۹- وسط معبر، کف زمین، سنگر کمین زده بودند؛ نمى دیدیمشان. بچهها تیر مى خوردند. مى افتادند. حاجى از روى خاک ریز آمد پایین. دوربین را پرت کرد تو سنگر. گفت «دیدمشون. مى دونم باهاشون چى کار کنم.»
گفت: من کارامو کرده ام. دیگه کارى توى این دنیا ندارم. دعا کن برم دیگه. بسه هر چى مونده ام. یک ریز مى گفت. پردیم وسط حرفش. گفتم «ما رو آورده اى این حرفا رو بزنى؟ کى بود مى گفت هواى خودتونو داشته باشین؟ مراقب باشید الکى از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که مى گى کار دیگه اى ندارم؟ ما همه مون به ت احتیاج داریم...» من حرف مى زدم، او گریه مى کرد
۲۰- هواپیما که رفت، چند نفر بى هوش ماندند و من که ترکش توى پایم خورده بود و حاج حسین، تنها رفته بود یک تویوتا پیدا کرده بود. آورده بود. مى خواست ما را ببرد تویش. هى دست مى انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند. مى افتادند. دستشان را مى گرفت مى کشید، باز هم نمى شد.
خسته شد. رها کرد رفت روى زمین نشست. زل زد به ما که زخمى افتاده بودیم روى زمین، زیر آفتاب داغ.
دو نفر موتور سوار رد مى شدند. دوید طرفشان. گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمى توانم اینا رو جا به جا کنم. الآن مى میرن اینا. شما رو به خدا بیاین.»
پشت تویوتا، یکى یکى سرهامان را بلند مى کرد، دست مى کشید روى سرمان.
-نیگا کن. صدامو مى شنوى؟ منم. حسین خرازى.
گریه مى کرد.
منابع :
برگرفته از مجموعه یادگاران – کتاب حسین خرازی
و زندگی نامه شهید خرازی