هر چه دوستان میگفتند که حاج آقا این کار خطرناک است الان امنیت نیست. حضرت امام میفرمودند که طوری نیست بگذارید مردم بیایند ما با این مردم کار داریم ما همینها را میخواهیم.
به گزارش سرویس وبگردی خبرگزاری صدا و سیما ، روز 22 بهمن روز پایان حکومت شاهنشاهی رژیم پهلوی بود. پادگانها یکی پس از دیگری تسخیر و فرماندار نظامی تهران توسط مردم دستگیر شد. در این مطلب با گریزی به کتاب خاطرات حاج سید اصغر رخصفت که تحت عنوان «وکیل تا پای اعدام» توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است به حال و هوای روزهای پس از پیروزی انقلاب پرداخته شده است.
حاج سید اصغر رخصفت میگوید: ما در رفاه تدارکات برنامهها را داشتیم تا اینکه روز 22 بهمن شد. مردم پادگانها را گرفتند و اسلحهها بردند. کسی به کسی مسئولیت نمیداد هر کسی احساس میکرد، لازم است، کاری انجام دهد، آن را انجام میداد. تمام حیاط مدرسه رفاه مهمات بود. دوستان شبها خیلی بیخوابی میکشیدند و تا صبح میایستادند. یک روز یکی از دوستان آمد و گفت که صدای تق تق میآید. وقتی بین مهمات را نگاه میکنند متوجه میشوند یک شئی وجود دارد و صدا میکند که میتوانست مدرسه رفاه را منفجر کند. از در که وارد میشدیم سالنی بود که تمام کلاسها در آن قرار داشتند. کلاسها پر از زندانی بود. آن هم افرادی مانند نصیری، هویدا، مقدم رئیس شهربانی، افسرهای نیروی هوایی و ساواکیها که زندانیهای معمولی نبودند. در این اتاقها دسته دسته روی موکت نشسته بودند، جنب مدرسه رفاه یک ساختمان بود که خالی بود. من از صاحب آن اجازه گرفتم و گفتم شما اینجا را نمیخواهید یک مدتی دست ما بدهید. آنجا شده بود مرکز تحویل اسلحه من هم خودم مسئول تحویل بودم و اسلحهها را میگرفتم. از آن پس ورود و خروج به مدرسه رفاه کنترل شده بود.
یک روز یکی از دوستان به من گفت که این زندانیها اینجا جایشان خیلی بد و خطرناک است ممکن است کار دست ما بدهند. یک روز هم خود نصیری آمده بود برود طرف دستشویی ، بچههای ما چون جوان بودند و تجربه نداشتند، هر کدام یک اسلحه دستشان بود. نصیری هم خودش را روی اسلحه او میاندازد که آن را بگیرد. نصیری هیکل درشت و بزرگی داشت. اگر اسلحه را میگرفت ممکن بود 50 یا 60 نفر را به رگبار ببندد. با صدای فریاد نگهبان جوان، بچههای پاسدار ریختند نصیری را از روی او برداشتند و اسلحه را از میان دستان او بیرون آوردند.
دو سه روز بعد از ورود امام به ایران مردم دسته دسته به خیابان ایران میآمدند. من هم در همان ستاد مدرسه رفاه بودم. اداره مدرسه علوی دست نیروهای قویتری مثل شهید عراقی، آقای عسگراولادی و اسدالله لاجوردی افتاد. آقای عسگراولادی و خود آقای شهید عراقی هم از پاریس آمده بودند. جمعیت مرتب به خیابان ایران میآمد کم کم این فشار جمعیت حضرت امام را وادار کرد که در آن درگاهی میایستادند، اجازه میدادند مردم ایشان را ملاقات کنند. هر چه دوستان میگفتند که حاج آقا این کار خطرناک است الان امنیت نیست. حضرت امام میفرمودند که طوری نیست بگذارید مردم بیایند ما با این مردم کار داریم ما همینها را میخواهیم. روزهایی که خانمها میآمدند، آقایان نمیآمدند. اکثراً خانمها بودند که دسته دسته میآمدند. یکی دو ساعت جمعیت را اصلاً نمیشد کنترل کرد. سرتاسر خیابان ایران سیاه بود از جمعیت همه آنها هم اکثراً خانمها بودند.
منبع : پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛