دومین چاپ کتاب «دوستی گم نمیشود، دشمنی هم» اثر سید مهدی شجاعی از سوی انتشارات کتاب نیستان منتشر شد.
سیدمهدی شجاعی این کتاب را بر اساس قصهای از کلیلهودمنه کتابی منتشر کرده است.
این کتاب از جهانگردی روایت میکند که در گشتوگذارهای خود در جنگل متوجه یک دام میشود. یک مرد زرگر، یک ببر، یک مار و یک میمون به این دام افتادهاند. جهانگرد آنها را نجات میدهد و هر کدام به نوبه خود از او تشکر میکنند و گوشزد میکنند که به زرگر اعتماد نکند، چرا که او در پی خیانت به برادر خود به این دام افتاد.
سالی میگذرد، جهانگرد به سراغشان میرود. هر کدامشان به نحوی سعی در جبران دارند و عنوان میکنند که هیچوقت این محبت را فراموش نمیکنند و همیشه میتوان روی کمکشان حساب کرد. در این میان جهانگرد به زرگر میرسد و مرد حیلهگر که نه از دوستی بویی برده است نه از انسانیت، جهانگرد را گرفتار میکند…
این داستان از مرامنامه دوستی و قبح دشمنی و حیلهگری میگوید. در این داستان حتی حیوانات هم به کسی که آزاری نرساند، آزاری نمیرسانند و با کسی که در حق آنها دوستی کرده است دوست هستند؛ و در انتها نتیجه دوستی و دشمنی را به زیبایی به تصویر میکشد.
تصویرگر کتاب هم پژمان رحیمیزاده است وی سال ۲۰۱۶ در میان ۵ تصویرگر برتر جهان در لیست نهایی نامزدهای دریافت جایزهی هانس کریستین اندرسن قرار گرفت.
این داستان که ماجرای آشنایی یک بازرگان با چند حیوان را روایت میکند دستمایهای شده است تا گروه کودک و نوجوان فانوس دریایی با ترجمه و انتشار این اثر به زبان اسپانیایی زمینه معرفی کلیلهودمنه به عنوان یک اثر کهن از ادبیات فارسی را برای نوجوانان منطقه آمریکای لاتین فراهم سازد.
کتاب «دوستی گم نمیشود، دشمنی هم» علاوه بر فروش اینترنتی، به صورت مستقیم هم در کشورهای آمریکای لاتین عرضه میشود.
این ششمین اثر سیدمهدی شجاعی است که از سوی گروه کودک و نوجوان فانوس دریایی به زبان اسپانیایی منتشر شده است. پیش از این کتابهای «خیانت یهودا»، «وای تشنگی»، «سلام بر وحی»، «بهترین دختر دنیا» و «آخرین پرنده، آخرین سنگ» نیز از این نویسنده به زبان اسپانیایی منتشر شده بود.
گروه کودک و نوجوان فانوس دریایی تاکنون آثاری را از گلستان و بوستان سعدی، هزار و یک شب و مثنویمعنوی به زبان اسپانیایی منتشر کرده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
جهانگرد بعد از این که ماجرای دیدار میمون و ببر را برای زرگر تعریف کرد، گردنبند را از کولهبارش بیرون آورد و گفت: آمدهام از تو خواهش کنم که این گردنبند را هر چه زودتر برایم بفروشی، مقداری از آن را برای خودت برداری و بقیه را خرج سفر به من بدهی.
با دیدن گردنبند، حال زرگر عوض شد. با عجله لباسهایش را پوشید و گفت: همینجا بنشین. من الان برمیگردم…