سه قطره، عددی نیست در مقابل اقیانوس عظیم شهدا؛ سهم من سه تاست؛ ای کاش به تعداد موهای سرم پسر داشتم و در این راه پرخطر فدا میکردم.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما، تصورش برایم سخت بود؛ نشستن مقابل مادری که سه بار در سوگ از دست دادن پسرانش نشسته. با همه اینها وقتی نشستم مقابلش، گفت: شما خودت مادری؛ میدانی تمام زندگی مادر یک طرف است، اولادش طرف دیگر، آن وقت همیشه هم مادر دلش میخواهد بچه هایش رستگار شوند.
لبخندهای از سر رضایت و آرامشش گفتگو را برایم آسان میکرد. ادامه میدهد: الحمدلله بچه هایم رستگار شدند؛ حالا فکرم از ان سه تا راحت شده؛ از شهادت بالاتر که نیست.
داوود، رسول و علیرضا، هر صبح قربان صدقه عکس هایشان که گوشه طاقچه چیده میرود و خاطرات شان را مرور میکند. کمتر از بیست سال داشتند که شهید شدند. تعریف میکند: یک روز دیدم علیرضا گوشه اتاق نشسته و هایهای گریه میکند؛ رفتم نگاه کردم، گفتم علیرضا چرا گریه میکنی؟ علیرضا مادرت مرده؟ گفت نه مادرم من را دوست ندارد؛ گفتم چرا دوست ندارد؟ گفت شما داوود را دوست داشتید؛ از ته دل راضی شدید که به شهادت رسید. گفتم به خدا برایم فرقی نمیکند، گفت مامان من لیاقت شهادت ندارم که! آخر شما بچه ات را بزرگ کردی این را نمیدانی؟
ادامه میدهد: شهدا از آسمان نیامده بودند، مثل شماها بودند؛ تازه شما بچههای انقلابید آنها مال قبل از انقلاب بودند؛ شلوغ میکردند، بازی میکردند، قرآن میخواندند، ولی مسیر را داشتیم نشانشان میدادیم.
فروغ خانم عهدی را به یاد میآورد که مایه عاقبت بخیری فرزندانش شد و میگوید: به همسرم گفتم من قول میدهم توقعی نداشته باشم که شما نتوانی انجام بدهی، شما هم قول بده نان حلال بیاوری، تا اگر خدا به ما بچه داد نان حلال بخورد. خدا هم این را گرفت و برای من نوشت. قسم میخورم محمود آقا تا آخر عمرش یک دانه یک ریالی شبهه ناک نیاورد، هر چه داشتیم با هم میخوردیم با مردم.
میزبانی حضرت آقا و وعدهای که از ایشان گرفته است، او را چشم انتظار یک ملاقات دیگر نگه داشته. برایمان تعریف میکند: سال ۷۷ بود، به حضرت آقا عرض کردم آقا شام تشریف داشته باشید؛ خیلی قشنگ سرشان را آوردند جلو و پرسیدند شام چی دارید؟ عرض کردم لوبیا پلو، فرمود چقدر؟ گفتم این قدر گفت نمیرسد به همه، یک بار میآیم لوبیا پلو میخورم. این لوبیا پلو از آن موقع مانده است. حالا میخواهم بگویم من دارم پیر میشوم اگر دیرتر بیایید لوبیا پلویم خمیر میشود.
فروغ خانم همه چیز را همین قدر شیرین روایت میکند، حتی وقتی میرسد به لحظهای که علی رضا و رسولش در آغوش هم شهید شدند: تعریف کرده اند برایم که علی رضا زخمی میشود، فریاد میزند به رسول بگویید بیاید. علی از رسول چهار سال کوچکتر بود، رسول؛ علی را میاندازد روی کولش راه میافتد؛ بعد توی راه علیرضا میگوید دیدی این دفعه هم نشد؛ رسول میگوید خدا را چه دیدی؟ یک وقت دیدی هر دو با هم به شهادت رسیدیم! همان لحظه یک خمپاره میزنند و علیرضا میافتد؛ رسول داد میزده دورش میچرخیده که من را تنها نگذار که خمپاره بعدی میآید و رسولم هم آغوش برادر میافتد.
فروغ خانم حتی وقتی دلتنگ میشود، چشمانش میخندد؛ در وجودش بهجتی است که از نگاه خودش یک عنایت است. تعریف میکند از روزی که پیکر رسول را در قبر میگذاشته: آنقدر سبک بود که انگار پنج تا شش سال بیشتر نداشت؛ تو قبر هیچ چیزی نتوانستم از رسول بخواهم؛ فقط گفتم رسول از خدا بخواه تا اخرین لحظه عمرم من پیش مردم گریه نکنم؛ این لبهای من همیشه بخندد؛ حالا از آن وقت خدا این لبخند را به من داد و به برکت دعای رسول از من نگرفت؛ یک وقت میبینید دارم گریه میکنم، ولی لبهایم میخندد.
سرگذشت زندگی مادر شهیدان خالقی پور به همراه خاطرات کاملش از شهیدان علیرضا رسول و داوود را میتوانید در کتاب "درگاه این خانه بوسیدنی است"، به قلم زینب عرفانیان بخوانید.