مفهوم زمستان در طول زندگی بشر، در افسانهها و قصهها با رویکردی اسطورهای و نمادین نقل شده است؛ قصههایی که پدربزرگها و مادربزرگها به زبانی ساده و عبرت آموز بیان میکردند.
به گزارش گروه وب گردی خبرگزاری صدا و سیما؛ مفهوم زمستان و انقلاب زمستانی و حوادثی که در زمستان پیش روی مردم بوده، در طول زندگی بشر، در افسانهها و قصهها با رویکردی اسطورهای و نمادین نقل میشده و پدربزرگها و مادربزرگها، این قصههای نمادین را در محافل خانوادگی تعریف و نقل، و بهگونهای موضوع زمستان و سرمای سخت زمستان را در قالبی اسطورهای و به زبانی ساده بیان میکردند.
این قصهها و افسانهها، در کنار اینکه پندی اخلاقی را در برداشت، به اعضای خانواده و حتی خودِ راوی این نوید را میداد که پایان این افسانهها با شادی و سرانجام نیک پایان مییابد؛ مثل زمستان و سرمایی که خواهد گذشت و بهار و زندگی جدیدی را پیشرو خواهد داشت.
در حکایتهای اسطورهای شب چله، عنصر اصلی و قهرمان قصه خورشید و مِهر است و معمولاً در اساطیر ایرانی خورشیدخانم یا خوربانو نامیده میشود و جنسیت مونث دارد. در ادامه برخی از این حکایات و روایات را مرور خواهیم کرد؛
۱. دلباختگی ماه به خورشید:
ماه، که در افسانهها مرد است، عاشق خورشید میشود و هرشب سراسر آسمان را به دنبال خورشید میگردد و سحرگاه، وقتی به طلوع خورشید نزدیک میشود، خوابش میبرد و نمیتواند خورشید را ببیند.
تا اینکه از نزدیکترین سیارهاش، یعنی عُطارِد، میخواهد وقتی صبح شد و خورشید رسید، او را از خواب بیدار کند. فردای آنشب، وقتی خورشید در آسمان ظاهر میشود، عطارد ماه را بیدار میکند و ماه به استقبال خورشید میرود و داستان یک سال دلباختگیاش را برای خورشید تعریف میکند و آن روز را با خورشید به سر میبرد.
خورشید چنان سرگرم دلدادگی ماه میشود که فراموش میکند باید به وظیفۀ خود هم عمل کند و آن روز دیرتر طلوع میکند و از همین روست که آن روز بلندترین شب و کوتاهترین روز سال میشود!
۲. نبرد دیو شب یلدا و خورشید:
هر سال وقتی خورشید جان میگیرد و درختان جوانه میزنند و سبزه و گیاهان بر زمین رشد میکنند، دیوی که دشمن خورشید است به خواب میرود تا اینکه در آخرین روز از ماه قوس (آذر) از خواب برمیخیزد و به سمت آسمان یورش میبرد و تلاش میکند با پوششی از ابرهای سیاه و ستبر خورشید را خاموش کند.
در این شب، مردم با برافروختن آتش و روشنکردن چراغ و جمعشدن در خانهها و گستردنِ شبچِرِه تلاش میکنند این شب را بیدار باشند و با روشناییِ بیشترِ شمعها و چراغها، به خورشید یاری برسانند تا دیو را شکست بدهد.
۳. افسانۀ اَهمَن و بَهمن
مردم ایران زمستان را به دو چلۀ بزرگِ ۴۰ روزه و چلۀ کوچکِ ۲۰ روزه تقسیم میکردند. همچنین چهار روز پایانی چلۀ بزرگ و چهار روز ابتدایی چلۀ کوچک را چارچار مینامیدند (۷ تا ۱۴ بهمن)؛ که البته ممکن است در برخی مناطق این نامگذاری متفاوت باشد.
اهمن و بهمن دو پسر پیرزنی به نام ننهسرما یا «بَردالعجوز»ند و خواهری به نام «آفتاب به هود» دارند. اهمن و بهمن برای آوردن هیزم به کوه میروند و باز نمیگردند. ننهسرما دلشوره میگیرد و دخترش آفتاب به هود را بهدنبال پسرها میفرستد؛ اما دختر هم میرود و برنمیگردد.
آتش کرسی پیرزن که رو به خاموشی میرود، او هم از زیر کرسی بیرون میآید و در جستوجوی فرزندانش راهی کوه میشود و هرچه میرود آنها را پیدا نمیکند. سه روز در کوه میگردد و هرچه در توان دارد تلاش میکند که در نبود اهمن و بهمن و آفتاب به هود به سرمای زمستان بیافزاید.
در نهایت هم تصمیم میگیرد دنیا را به آتش بکشد. پس جارویش را آتش میزند و دورِ سرش میچرخاند و آتش را پرتاب میکند. به باور مردم و براساس این داستان، اگر جارو به آب بیافتد، سالی پرآب و پربرکت، و اگر بر خشکی بیافتد، سالی بیآب و همراه با خشکسالی در پیش خواهد بود.
این داستان اسطورهای که در بیشتر مناطق ایران با تفاوتهایی نقل میشود، حکایت از خشم و غضب ساحرهای دارد که مظهر سرمای زمستان است و در زمستان فرزندانش را از دست داده است.
۴. نبرد اهمن و بهمن (نبرد چلۀ بزرگ و کوچک؛ احمدو و مَحمدو؛ احمد و محمود؛ حمیل و ممیل؛ عامه و مامه):
دلیل تغییرات جوی و طبیعی نبرد دو برادر به نام اهمن و بهمن است. هر سال در آغاز چلۀ کوچک، این دو برادر با هم به جنگ برمیخیزند. از صدای فریاد این دو برادر آسمان قرمبه یا قلمبه یا همان رعد و تندر و طوفان رخ میدهد؛ از برق شمشیرهایشان صاعقه پدید میآید و از ریزش اشکهایشان باران و برف و تگرگ میبارد.
در این نبرد، هر دو برادر سعی میکنند پیروز شوند و پیروزی و شکست هر یک بر میزان و شدت سرما و بارندگی در این دو چله تأثیر میگذارد. معمولاً در این روایتها و حکایتها، چلۀ کوچک به مرافعه و دعوا با برادر بزرگ خود بر میخیزد و مرتب او را شماتت میکند که چرا از فرصت ۴۰ روزهاش برای شدتبخشیدن به سرما و تلفکردن مردم استفاده نکرده و با الفاظ گوناگون او را به سخره میگیرد. درنهایت، به برادر بزرگش میگوید: حالا ببین من در این ۲۰ روز چه میکنم؛ حیوانات را میکُشم، آذوقۀ مردم را تمام میکنم و هوا را چنان سرد و برفی میکنم که فلک به تماشا بنشیند.
در همۀ این نقلها، پاسخ چلۀ بزرگ به برادر نادان و متکبرش این است که عمر ۲۰ روزۀ تو نیز خواهد گذشت و بعد از تو بهار فرا خواهد رسید و تو هرگز فرصت اجرای رجزخوانیها و تخیلات را نخواهی یافت، زیرا فقط چند روز پس از شروع چلۀ کوچک، زمین بهاصطلاح نفسی آشکار خواهد کشید و از خواب زمستانی بیدار خواهد شد و همۀ تلاشها و رجزخوانیهای چلۀ کوچک نقش بر آب خواهد شد!