بدون تعارف در این قسمت پای صحبتهای عباسعلی مختاری جانباز ۷۰ درصدی نشسته که ۶۵ بار زیر تیغ جراحی رفته است.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما؛ عباسعلی مختاری اهل شهرستان تیران استان اصفهان است که ۱۶ سالگی عازم جبهه شد و ۴ سال بعد بر اثر اصابت ترکش صورتش به شدت آسیب دید تا حدی که چهره او را به کل تغییر داد و برای درمان ساعتها تحت عمل جراحی قرار گرفت.
این جانباز عزیز در بدون تعارف بخشی از خاطرات و شرایط درمانی اش را بیان کرده که متن آن به شرح زیر است:
مجری: چند سالتان بود که به جبهه رفتید؟
میهمان: یادم هست ۱۶ سالم بود که میخواستم به جبهه بروم، قبول نکردند و کپی شناسنامه را دستکاری و یک سال را اضافه کردم و رفتم و به جبهه اعزام شدم.
مجری: چند سالتان هست؟
میهمان: ۵۶ سال تمام نشده
مجری: بیشتر به شما میخورد
میهمان: موقعی که مجروح شدم حتی برادرم که امده بود در بیمارستان بالای سرم، من را از قیافه تشخیص نداد، صورت من تغییر کرده بود و هیچ کس من را نمیشناخت.
مجری: چند سال در جبهه بودید؟
میهمان: چهار سال و هشت ماه در جبهه بودم و اگر مجروح هم نشده بودم، باز هم میایستادم.
مجری: چند سالتان بود وقتی مجروح شدید
میهمان: حدود بیست ساله شده بودم
مجری: چطور بود این اتفاقی که افتاد؟
میهمان: در عملیات والفجر ۱۰، شهر حلبچه عراق به منطقه عملیاتی رفته بودم، اونجا گلوله توپ به بغل ماشین خورد و یک ترکش به صورت من خورد، ترکش هم رفته بود داخل دهانم
(سمت راست) و از طرف دیگر بیرون آمده بود، لثه نبود، استخوانهای زیر بینی نبود، استخوانهای گونه خرد شده بود و خیلی وضع بدی داشتم، اما من یک صحنه را یادم نیست، بیهوش شده بودم.
مجری: ترکش از یک طرف صورت داخل شده و از طرف دیگر بیرون آمده بود، کل این سمت صورت را از بین برده بود.
میهمان: دقیقا من هشت روز بعد از حادثه به هوش آمدم در بیمارستان.
مجری: شما بعد از آن اتفاق و اصابت آن ترکش و صورت تان که کامل بهم ریخت، چند جراحی روی صورت تان انجام شد؟
میهمان: تا جایی که یادم هست بیش از ۶۵ بار عملهای سنگین سنگینی که نه برای یک ساعت بیهوشی، صبح ساعت هشت صبح که من را به اتاق عمل میآوردند، چهار بعدازظهر از اتاق عمل من را بیرون میآوردند، تمام برای بازسازی صورت من، از تمام گوشه گوشه بدن من استخوان و گوشت برداشتند و پیوند زدند به صورت من.
مجری: مثلا از دستها و استخوانهای دستها هم برداشتند؟
میهمان: اینجای دستم را (ساق دست راست) رگش را از بالا و پایین برداشته با استخوانش و این دستم رگش را ببین (دست چپ) خط بخیه هاش مشخصه برداشته از اینجای پام (پای سمت چپ مقداری از استخوان ساق برداشته شده است).
مجری: برای اینکه بتوانند در صورت کار کنند؟
میهمان: برای اینکه در صورتم فقط لثه برایم درست کنند. کار دیگری نکنند، فقط لثه برایم درست کنند که من بتوانم دندان بکارم فقط غذا بخورم. این همه عمل جراحی فقط به خاطر اون یک تیکه لثه بود. از دنده ام برداشتند، از کتفم برداشتند، از این گوش تا این گوش سر من را میشکافت، استخوانهای اینجا را میبینید چاله چوله (استخوانهای قسمت فوقانی جمجمه برداشته شده) اینها را، استخوانهای جمجمه رو یه لایه برمی داشت پیوند میزد، ان همه خراب میشد.
مجری: الان چشم سمت راستتان بینایی دارد؟
میهمان: چشم سمت راستم نمیبیند گوش سمت چپم، به طور کلی نه میبیند نه میشنود.
مجری: گوش (سمت چپتون) نمیشنود؟
میهمان: نمیشنود و با این چشم (سمت راست) تار میبینم و باید عینک بزنم.
مجری: اصلا ساده نیست ما فقط یه چیزی میشنویم شما چه کشیدید؟
میهمان: خیلی سخت بود البته من، چون هدف خیلی روشنی بود برایم جبهه رفتن را دوست داشتم که خودم بروم و خودم انتخاب کرده ام من از این عملهای طاقت فرسا هیچ احساس ناراحتی نمیکردم خیلی هم مثلا نه اینکه بگویم دوست داشتم، اما ناراحت هم نبودم.
مجری: جدی میگویید.
میهمان: نه به خدا.
مجری: ۶۵ تا جراحی بگویید آقا عجب اشتباهی کردم رفتم؟
میهمان: اصلا، میپرسی از من که بهترین دوران زندگیت کی بود؟ میگم ان موقع که در جبهه بودم.
مجری: از این شرایط هنوز میگویید راضیم؟
میهمان: من راضیم، الان هم میگویم هیچ چیزی در زندگی من بهتر از اون موقعی که در جبهه بودم و ان آدمهایی را که واقعا نورانی و خدایی بودند چیز دیگری در موقعیت پیش نمیاید، یاد ان آدمها با این صحنه دیگر هیچ وقت پیش نمیاید.
مجری: اتفاقی که در صورتتان افتاد شما را اذیت نکرد؟ وقتی دیدید که این تغییر در صورتتان به وجود اومده است؟
میهمان: خوب ببین من چرا، مثلا میرفتیم یه جا خوب بچهها اون موقع که من را میدیدند مثلا یک جورایی وحشت میکردند یه سری هاشون هم میخندیدند که این چرا اینجوری شده ام، اما من از درون خودم به ان جبهه و آدمها و ان صفا و معنویتی که انجا بود فکر میکنم و اصلا اذیت نمیشوم.
مجری: دلتان نگرفته از کسی.
میهمان: اصلا اصلا.
مجری: بگید مثلا چرا یه نگاه این طوری به من کرد.
میهمان: اصلا.
مجری: شما زندگیتان با حقوق جانبازی میگذرد؟
میهمان: نه نه با اون نمیگذره، یه مقدار باغ و اینا داریم یک بادومی، گردویی، انگور، چه میدونم یه چیزی یه کمک خرجی هم اونه.
مجری: چیزی هم گرفتید بابت ۷۰ درصد جانبازیتان؟
میهمان: نه، ترکشهای ریز و درشتی در بدنم هست که حتی بنیاد هم نمیداند این ترکشها در بدنم هست.
مجری: انها را دنبالش نرفتید؟
میهمان: بروم برای چه بروم؟
مجری: حقوقتان بیشتر میشود.
میهمان: نرفتم.
مجری: نمیخواهید حقوق بیشتر، بگویید بنیاد پیگیری کند ترکشها را؟
میهمان:ون چیزی که در راه خدا دادم با پول و مال دنیا و اینا به نظر خودم قابل قیاس نیست قابل معامله نیست.
مجری: آرزوی امروزتان چیست؟
میهمان: آرزوی امروزم این است که وضع این مردم بهتر از اینی که هست بهتر بشود.
مجری: همه مردم قدردان رشادتهای شما هستند. ممنون که در این گفتگو شرکت کردید.