این قسمت از بدون تعارف روایت شنیدنی بانویی است که بر اثر یک اتفاق تلخ از کودکی روی ویلچر نشسته و از روزهایی میگوید که هیچ امیدی به زندگی نداشت، اما تسلیم نشد.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما، نسیم چنگایی دوران دفاع مقدس هفت ساله بود که در بمباران دشمن دچار صدمه شدید و قطع نخاع گردنی شد از همان سال زندگی را با محدودیتهای فراوان و از روی ویلچر ادامه داد.
او که در دورهای به شدت ناامید شده بوده با کمک و از خود گذشتگی پدر و مادرش مشکلات را کنار میزند و امروز با مدرک دکتری مشغول به کار است.
متن گفتگوی دکتر نسیم چنگایی با برنامه بدون تعارف به شرح زیر است:
مجری: اصولا میگویند از خانمها نپرسید که چند سال شون هست، اجازه دارم از شما بپرسم چند سال تان است؟
میهمان: بله حتما متولد شهریور ۵۸ هستم.
مجری: ۴۲ سال و اهل کجا هستید؟
میهمان: شناسنامه ام صادره از بروجرد هست، اصالتا دل زبان هستیم، دو سال اول خرمشهر بودیم، چون پدرم نظامی هست، وقتی که صدام آمد، اشغال شد، آواره شدیم، خرم آباد به خانههای سازمانی رفتیم و بعد از چند سال هم آن اتفاق افتاد و زندگی ام تغییر کرد و بعد از آن به تهران آمدیم.
مجری: چند سال است که شرایط تان این طور هست و روی ویلچر مینشینید؟
میهمان: من از هفت سالگی قطع نخاع شدم از ناحیه گردن تا الان، از سال ۶۵، انگشتهای دستم کامل فلج است و حرکت ندارد، من این طوری مینویسم (اشاره میکند)
مجری: چه اتفاقی افتاد که این طور شد؟
میهمان: خوب بمباران، جنگ ایران و عراق، سر ظهر بود، ساعت ۱۱ و نیم بود و میخواستیم به مدرسه برویم، برادرم به سمت آشپزخانه رفت تا دمپایی هاشو بپوشه، من هم یک لحظه نگاه کردم، من دست مادرم را گرفته بودم و با دست دیگرم خواهر کوچکترم، که برویم، وسط پذیرایی بودیم که دیگر چیزی یادم نمیآید که چی شد.
مجری: یعنی شدت انفجار، بمب به منزل شما خورده بود؟
میهمان: بله
مجری: عجب، خواهر و برادرتان چی شدند؟
میهمان: هر دو شهید شدند، خواهر ۴ ساله و برادرم ۱۰ ساله بود. در عکس خواهرم روی پله ایستاده بود و برادرم کنارش هست و شما فکر میکنید که خواهرم بلندقدتر هست.
مجری: این عکس مربوط به همان سال است که این اتفاق افتاد.
میهمان: بله عکس مربوط به همان سال است.
مجری: خیلی عجیبه است. اتفاق تلخ، پدرتون کجا بودند؟
میهمان: پدرم جبهه بودند، پدرم نیروی انتظامی بودند و الان بازنشسته شدند. در آن موقع جبهه بودند، ۳۰ روز آن جا بودند و ۱۰ روز خانه بودند.
مجری: آن جا شما برای تان این ضایعه نخاعی پیش آمد؟
میهمان: بله، چون گردن من میشکند و نخاع بین اینها گیر میکند. من آن موقع هیچ حرکتی نداشتم. حتی گردنم. نه دست و نه گردن
مجری: حتی گردن تان هم تکان نمیخورد؟
میهمان: اصلا
مجری: چه جوری با خودتان کنار آمدید، ناامید شدید قطعا در آن روزهای اول
میهمان: بله، گریه میکردم، ولی بدون این که کسی ببیند، از مردم هم فراری بودم، مردم میگفتند که چرا این طوری شده، لال هست، پاش مصنوعی است؟ به مادرم میگفتند و یک جراحی داشتم که یک سری حرکت هام برگشت، گردنم را توانستم کم کم تکان بدهم، دست هام را تا مچ، به جز انگشتهای دست
مجری: انگشتهای تان که اصلا حرکت نداره فقط تا مچ
میهمان: فلج هست، بلافاصله وقتی که حرکت دست هام برگشت، پدرم مداد آورد گفت بنویس، گفتم بابا انگشت هام، گفت هر جوری شده باید بنویسی، تو باید درس بخونی
مجری: بعد این کار را انجام دادید؟
میهمان: آره، با خودم گفتم این جایگاه من است، هرکسی توی دنیا یک جایگاهی دارد که خودش انتخابش نمیکند، ولی هست، خدا این جایگاه را برای من انتخاب کرده، نمیتونم فرار کنم ازش، حالا که در این جایگاه هستم چکار کنم، که آدم خوبی باشم از نظر خودم. گفتم من میتونم درس بخونم، پکیج رو بستم برای خودم.
مجری: پکیج تون چی شد؟
میهمان: درس، هنر، پیشرفت و این که یک روزی استاد دانشگاه بشوم.
مجری: این پکیجی که بستند یعنی درس و هنر و استاد دانشگاه به آن رسیدند یعنی خانم نسیم چنگایی را امروز بگوییم خانم دکتر چنگایی، استاد دانشگاه هم شدند با همه این محدودیتها این اتفاق تلخ واقعاً نمیدانم چه بگوییم.
میهمان: کمک پدر و مادرم، اولویت بوده برایم، من را به دانشگاه میبردند مامانم میرفت نمازخانه، پدرم من را میبرد، مادر میرفت نمازخانه، پدر دوباره برمی گشت مثلاً محل کارش دوباره میآمد دنبال ما غروب، مادر من در این تایم به من رسیدگی میکرد غیر از مواقعی که سر کلاس بودم، اگر آنها نبودند من واقعاً نمیتوانستم درس بخوانم در این سطح.
مجری: پدر و مادر نمیگفتند حالا تا دکترا؟
میهمان: نه، اتفاقاً پدرم همیشه میگفت که باید فرد مفیدی باشی، با محدودیتت کاری نداشته باش، باید در اجتماع جایگاه داشته باشی
مجری: در قید حیات هستند پدر و مادر؟
میهمان: بله، مادرم دو سال و نیم پیش فوت کردند، قطعاً روحشان شاد است، با ویژگیهای خودش، من مادر خیلی صبوری داشتم.
مجری: دکترای چی دارید؟
میهمان: دکترای زراعت
مجری: الان مشغول چه کاری هستید؟ کجا کار میکنید؟ کارتان چیست؟
میهمان: بعد از این که حالا دیدم هیئت علمی نمیشوم خسته شدم از پیگیری یک نامه برای مقام معظم رهبری فرستادم
مجری: چی بود مشکل؟
میهمان: کارم، بعد از این که دیدم هیئت علمی نمیشوم، خیلی سعی کردم، دیدم اینجوری میشود، یک نامه برای مقام معظم رهبری نوشتم، دیگر از همه جا ناامید شده بودم، خیلی جاها میرفتم حتی نه فقط برای آن، خیلی جاها میرفتم دنبال کار همین بنیاد قسمت اشتغال، کلافه شده بودم.
مجری: در نامه خطاب به آقا چه نوشتید؟
میهمان: درد دلم بود، که اینجوری من تحصیلات دارم کار پیدا نمیکنم مجبور شدم به شما متوسل بشوم، کلیتش را میگویم.
مجری: بعد چه شد؟
میهمان: دو روز بعد یک تلفن به من شد، گفتم واقعیه، مشغول به کار شدم، من این کار را به این واسطه توانستم بدست بیاورم
مجری: الان وضعتان خوب است، مشکل مالی ندارید؟
میهمان: چه کسی هست که مشکل مالی نداشته باشد؟
مجری: دکترها
میهمان: نه شایعه است شما باور نکنید
مجری: من فکر کردم که شما جانباز ۷۰ درصد هستید و دکترا دارید اوضاع مالیتان باید خیلی خوب باشد و به شما رسیده باشند.
میهمان: شبی دو تا سکه زیر سرم میگذارند
مجری: دو تا سکه ۲۰ میلیون هست
میهمان: حالا بین خودمان باشد جایی درز نکند، فکر نکنید هر کس جانباز شد، من فرزند شهدایی را میشناسم که در اسنپ کار میکنند اینطوری نیست، حالا دیگر زیاد غمگینش نکنیم.
مجری: می دانید چه چیزی جالب است؟ اینکه ما خانمهای جانباز قطع نخاع هم داریم.
میهمان: حول و حوش ۲۴ الی ۲۵ جانباز قطع نخاع خانم در حال حاضر داریم که بعضی هاشون ضایعه شان خیلی بالاتر و یا پایینتر است.
مجری: قرار است یک آسایشگاهی برای خانمهای جانباز قطع نخاع زده شود.
میهمان: بله پیگیر این موضوع هستند.
مجری: هفت سالگی که این اتفاق افتاد و گذشت، فکر میکردید که شما را با آن شرایط خانم دکتر خطاب کنند؟
میهمان: نه اصلا، فکر نمیکردم که اصلا زنده بمانم، مایوس بودم، خیلی ناامید بودم.
مجری: الان فیلمهای دوران دفاع مقدس را میبینید به چه چیزی فکر میکنید، فیلمهای جنگی و صحنههایی که باز تکرار میشود.
میهمان: برایم غم انگیز است، جانبازها زندگی خیلی سختی دارند و دردهای خیلی بدی دارند، ببینید مردم فکر میکنند من روی این ویلچر نشسته ام فقط مشکلم راه نرفتن است، نه، آخرین مشکل من راه نرفتن است و این آخرین چیزی است که به آن فکر میکنم، زخم بسترهایی دارند جانبازها ۳۰ ساله، ۱۵ ساله، اینها همه عواقب جنگ است و هر چقدر به آنها رسیدگی شود باز هم کم است و همه مردم مدیون آنها هستند، من خودم را نمیگویم، من نرفتم بجنگم، آنهایی که جنگیدند را میگویم.
مجری: لطفا بدون تعارفترین جمله تان را با هر کس که دوست دارید بگویید
میهمان: الان که دولت جدید آمده و مسئولیتها و پستها بسته میشود، خواهشم این است که کسانی که نمیتوانند مسئولیت پذیر باشند و مفید باشند در جایگاهشان ورود نکنند.
مجری: به نظر من اگر این اتفاق بیفتد خیلی از مشکلات حل میشود که ناشی از مدیریت است.
میهمان: دو روز بعد یک تلفن به من شد، گفتم واقعیه، مشغول به کار شدم، من این کار را به این واسطه توانستم بدست بیاورم
ارزوی بهترین رو براتون دارم.
روزگار کودکی مهمونتون بودم و چهره پر محبت و پرانرژی مادر شهیدتون همچنان توی ذهنم هستش، روحشون شاد.
روز به روز شرمنده تر می شویم!
خیلی چیزها رو دیر متوجه میشیم!
اونایی که می دونستن هم انگار خودشون رو به خبری زده بودن!
فکر نمی کردیم جانباز خانم هم داشته باشیم...چرا بقیه ی برنامه های صدا و سیما به این مسائلِ بسیار مهم و مورد نیاز نمی پردازن؟!
نشون بدن توانایی، هنر، قدرتِ واقعی، بلند همتی و با انگیزه بودنِ بانوان یعنی چی!
وگرنه خانم ها رو شبیه به آقایان کردن که هنر نیست! جایگاه خانم و آقا رو جا به جا کردن که هنر نیست!
ویترین شدن و ویترین دیدن که هنر نیست!
اونایی که دم از حقوق بانوان می زنن ، چرا سراغی از این افرادِ باکفایت نمیگیرن؟!
آدم های ضعیف ، توانایی روبرو شدن با افرادِ قدرتمندِ حقیقی رو ندارن.
دیدن این طور افرادِ جهادی و انقلابی ، براشون سخته! خواب رو از چشم شون میگیره!