شهادت بالاترین درجه از مرگ است، شهدا نیز زنده هستند و مُلک و ملکوت پروردگار را مشاهده میکنند.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز خوزستان، میگویند شهدا سبکبالند، عاشق خدا هستند که خود به استقبال مرگ میروند، دغدغه نام و نشان ندارند، خانواده را به خدا میسپارند، چون یقین دارند که هوای بندهها را دارد، آنها به دنیا نیامدهاند که از دنیا لذت ببرند و به عیش و نوش بپردازند، معنای واقعی زندگی و بندگی را درک کرده اند.
به دنبال جاودانگی هستند و جلب رضایت و رسیدن به لقاءالله، درهای شهادت را پیدا میکنند، نوشیدن هیچ شربتی لذت بخشتر از شهادت نیست، میخواهند بر سفره انبیاء بنشینند و از نزد خداوند روزی بگیرند، همنشینی با انبیاء و ائمه اطهار علیهم السلام و حضرت سیدالشهداء برایشان بهترین است.
به دنیا آمدند، زندگی کردند، اما نماندند، چون نمیخواستند بمانند، توشه جمع کردند و بار سفر بستند و سبکبال، عاشق، بی ادعا و بی مهابا حصارهای زندان دنیا و دار فانی شکستند و رفتند و آنچه از خود به یادگار گذاشتند شجاعت، ایثار، فداکاری، شرافت و مهربانی و عطوفت بود.
آغازگر ماجرا نامهای بود که یکی از شهدا شهادتش را به خود تبریک گفته و حتی تاریخ و روز و ماه شهادت را هم ثبت کرده بود، اما چگونه چنین اتفاقی ممکن بود؟ فقط اولیا و انبیاء الهی از مرگ و نحوه آن خبر داشتند، این شهید که در ۸ سال دفاع مقدس زندگی کرده و به شهادت رسیده بود؟
در جستجوی ردپایی از شهید فرج الهی
همین سوالات باعث شد به جستجو ادامه دهم، تا جواب پرسش هایم را پیدا کنم. با پرس و جو موفق شدم شمارهای از خواهر سید هبت الله فرج الهی، همان شهید والامقامی که شهادتش را به خودش تبریک گفته بود پیدا کنم، با ایشان تماس گرفتم و قرار ملاقات گذاشتم تا سر از ماجرا دربیاورم و وی هم از کنجکاوی ام استقبال کرد.
صبح یک روز گرم در فصل بهار اهواز به قصد ملاقات با شادی السادات فرج الهی از خانه بیرون رفتم، حس خاصی سراسر وجودم را فراگرفته، سوار بر تاکسی شدم و به نشانی که این بانوی بزرگوار برایم فرستاده بود رفتم، وقتی به مقصد رسیدم و زنگ منزل را زدم، بانویی خوشرو و مهربان از من استقبال کرد.
درحالیکه روی مبل نشسته بودم، خواهر شهید با ۲ لیوان شربت و میوه از من پذیرایی کرد، همانطور که قاشق را درون لیوان دور میدادم و صدای جیلینگ جیلینگ آن سکوت بین ما را میشکست، گفتم: بسیار مشتاقم ماجرا را بدانم. با لبخندی ملیح و مهربان گفت: این دست نوشته از برادر شهیدم و به خط خودش نوشته و از او به یادگار مانده است.
سفر به پایتخت مقاومت
از ایشان خواستم از خصوصیات و اخلاقیات شهید فرج الهی بیشتر برایم بگوید، در حالیکه از روی مبل بلند میشد گفت: اگر موافق باشی تو را پیش برادرم ببرم تا از نزدیک با وی آشنا شوی.
درحالیکه چادر مشکی اش را به سر میگذاشت و لبههای روسری اش را مرتب میکرد، مگنتی مزین به تمثال امام خامنهای را سنجاق کرد و همسرش را صدا زد، سویچهای خودرو را دستش داد و آماده حرکت شدیم، نمیدانستم مقصد کجاست، ولی هرچه بود مرا به دانستن ماجرا نزدیکتر میکرد.
سوار ماشین شدیم، درحالیکه در جاده به مسیر خود ادامه میدادیم، تابلویی که ۱۵۰ کیلومتر مانده به دزفول پایتخت مقاومت و پایداری ایران نشان میداد که مقصد ما این شهر زیبا و شهیدپرور است، همان شهری که چهارم خرداد را بعنوان سالروز مقاومت مردم دزفول برابر موشک باران عراق در جنگ تحمیلی به نامش ثبت کرده اند.
هبت الله، بزرگ مردی کوچک در دوران کودکی
شادی السادات فرج الهی در حالیکه چای داغ را در لیوان بلور با تراشههای ستاره برای همسرش میریخت، گفت: یکی از روزهای خوب خدا در سال ۱۳۴۴ صدا گریه نوزادی خوش قدم در خانه ما پیچید، نام هبت الله را برای وی انتخاب کردند، پنجمین فرزندی بود که خداوند به پدر و مادرم و ما هدیه میداد.
وی افزود: از همان دوران نوزادی و کودکی عشق و علاقه خاصی به او داشتیم، مادرم که یک سال و نیم پیش از دنیا رفته است، میگفت؛ همه فرزندانم برایم عزیز بودند، ولی نمیدانم چرا از همان دوران بارداری علاقه خاصی به هبت الله داشت، با او آرام میگرفت و اسراری با هم داشتند.
بانو فرج الهی در حالیکه لیوان چای را به همسرش میداد، تسبیحش را به دست گرفت و بیان داشت: با اینکه پنجمین فرزند خانواده بود، اما از اُبهت خاصی برخوردار بود، بطوریکه همه خواهر و برادرها از او حرف شنوی داشتند و کسی به خود اجازه نمیداد در برابر صحبتهایش مخالفتی نشان دهد.
خواهر شهید ادامه داد: اخلاق و کردار او به گونهای بود که با سنش مطابق نبود، در عین آرامی و مودب بودن، پسری پر جنب و جوش بود که در بسیاری از موارد خصوصا مسائل دینی و خداشناسی کنجکاوی میکرد، به عبارتی دیگر بر رفتار و کارهایش کنترل داشت، بطوریکه به یاد ندارم که با همسن و سالان یا افراد خانواده دعوا کرده باشد، احساس مالکیت نداشت و بسیار مهربان بود.
آنقدر محو صحبتهایش شدم که گذر زمان را احساس نکردم و خود را جلوی درب شهیدآباد دزفول دیدم، از ماشین پیاده شدیم، همسر این بانوی مهربان سبدی که در آن بطری گلاب، خرما، حلوا، بشقابی که در آن میوه چیده شده بود را از صندوق عقب ماشین خارج کرد، از درب ورودی شهیدآباد دستهای از گلهای رز قرمز و صورتی خریداری کرد و به تعریف کردن از خاطرات این شهید والامقام ادامه داد.
حیا خصلتی گره خورده به شخصیت شهید
وی درحالیکه قدمهای آرام و با طمانیه را یکی پس از دیگری بلند میکرد و چهره مهربانش در چادرش پنهان مینمود، اظهار داشت: مهربانی که از کودکی با او بود، در بزرگسالی هم ادامه پیدا کرد و آن را وسیلهای برای هدایت و جذب اطرافیان قرار داد.
شادی السادات با حیا بودن را از خصلتهای بارز این شهید عنوان و تصریح کرد: وقتی زنان همسایه میآمدند، از خانه بیرون میرفت، دوران راهنمایی بود که انقلاب اسلامی آغاز شد، ولی با وجود سن کم در مدرسه به انجام کارهای مذهبی و انقلابی گرایش پیدا کرد، ضمن اینکه در دوران ابتدایی به راحتی قرآن را یاد گرفت و با صوتی زیبا قرائت مینمود، همچنین علاقه زیادی نماز خواندن را قبل از رسیدن به سن تکلیف آغاز کرد.
پس از طی کردن مسافتی کوتاه، به مزاری رسیدیم که در عین سادگی اش، حس خوبی و عجیبی را به من القا کرد، روی مزار نوشته بود؛ پاسدار رشید اسلام شهید سید هبت الله فرج الهی، شادی السادات در حالیکه به برادر سلام داد، سجده کرد، مزار را بوسید و چند دقیقهای زیرلب با این شهید سخن گفت.
همسر این سیده مکرمه هم با تسبیح دانه درشتی که در دست داشت از ما دور شد تا قبور سایر شهدا را یکی پس از دیگری زیارت کند، خواهرش بطری گلاب را روی مزار ریخت، غبارهای نشسته بر آن را شست و سپس پارچهای سبزرنگ را پهن کرد، اقلامی را که برای خیرات با خود آورده بود روی مزار گذاشت و تسبیحش را به دست گرفت و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، به صحبتهایش ادامه داد.
در جستجوی راهی برای رسیدن به شهادت
زمانیکه انقلاب شروع شد، تعدادی از نوجوانان مذهبی و انقلابی در راهپیمایی و تظاهرات مردمی علیه رژیم پهلوی به نام محمدعلی مومن و همچنین شهید عزک بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیدند و سید هبت الله با وجود سن کمی که داشت، اما درباره شخصیت این شهدا تحقیق میکرد و نسبت به شهادت و شهدا ارادت خاصی نشان میداد و میخواست بداند که علت شهادت افراد در جبهه پیروزی از دین و وطن به چنین درجه رفیعی نائل آمده است.
شادی السادات در حالی به صحبتهایش ادامه داد که اشکهایش از گونههای سرازیر میشد و میگفت: همیشه به دنبال راهی برای رسیدن به درجه شهادت بود، کنجکاو بود که چگونه میتوان سعادت پیوستن به شهدا و لقاء پروردگار را کسب کند.
مهربانی شهید زبانزد بود
برادرم از مهربانی بین خاص و عام زبانزد بود، به همه عشق میورزید، و علاقه زیادی به اطرافیان و دوستان داشت، با اینکه ارشد خانواده نبود، ولی مورد احترم همه بود، چون با عطوفت، ملایمت و مهربانی با همه سخن میگفت، سخنانش نشات گرفته از حق و حقیقت بودند، هیچگاه حرفش را با زور و برتری به کرسی نمینشاند و در واقع بزرگ منش بود.
تلاش برای مقبولیت نزد خدا
آقای زارع همسر شادی السادات و همرزم شهید هبت الله فرج الهی در حالیکه قرآن کوچکی که در دست داشت را میبست، بر مزار شهید سجده کرد و بوسه زد و همگی به سوی منزل پدری شهید به راه افتادیم، درِ اتاق شهید که باز شد، عطر یاس و محمدی مشامم را پُر کرد، اتاق درعین سادگی، حال و هوای عجیبی داشت، پرچمهای سبزرنگ مزین به جمله" یافاطمه زهرا (س) به دیوار خودنمایی میکردند، عکسهای این شهید والامقام گویی با من صحبت میکردند و کتابخانهای که از وی به یادگار مانده بود.
وی همانگونه که اشکهایش را با دستمال از گونههای پاک میکرد، بیان داشت: علاقه زیادی به خلوت کردن و راز و نیاز کردن با خدا داشت، به همین یکی از اتاقهای خانه را به کنجی برای گوشه عزلت و تنها شدن با خداوند انتخاب کرد، عبادتهای شبانه را ترک نمیکرد، شبها به عبادت و روزها به کارهای شخصی، روابط اجتماعی و فعالیتهای فرهنگی سپری میشد.
بیشتر بخوانید: مستند نگاری آثار شهدای شهر مقاومت و پایداری
زمانیکه در جبهه حضور یافت، علاقه داشت در بخش اطلاعات عملیات جنگ فعالیت کند، افراد رده بالا از وی میخواهند که برای تهیه گزارش از وضعیت منطقه تهیه کنند و خوشبختانه توانسته بود این کار را بخوبی انجام دهد، بطوریکه موجب تعجب همگان شده بود.
عضویت در بسیج، شروعی برای رسیدن به درجه شهادت
وی با بیان اینکه نمازهای پنجگانه را در مسجد و به جماعت میخواند، افزود: ضمن اینکه عضو بسیج مساجد شد و علیرغم سن کم، اخبار مربوط به جنگ را پیگیری میکرد، اما از وقتی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد، از طریق مسجد امام خمینی (ره) دزفول چندین بار برای اعزام به جبهه داوطلب شد، ولی بخاطر قانونی نبودن سن، با حضورش در جبهه مخالفت میشد، به همین دلیل در حوزه علمیه قم ثبت نام کرد تا بتواند دروس حوزوی را بگذراند، اما با توجه به اینکه جبهه اصلی را جنگ علیه دشمن میدانست، با تلاش فراوان موفق شد راهی شود و در عملیات فتح المبین حضور پیدا کرد، خانواده نیز با این اقدامش مخالفتی نداشتند، ولی اقوام و دوستان از رفتن وی ناراحت بودند و نسبت به تصمیمش واکنش نشان دادند.
حرفایش مرا منقلب کرده بود، ناخودآگاه اشک در چشمانم میلغزید، حس عجیبی داشتم، احساس میکردم شهید فرج الهی در کنار ما نشسته و با لبخندی که بر لب دارد، به حرفایمان گوش میدهد.
به قاب عکسهای برادر و تمثال وی که به دیوار آویزان بودند خیره شده بود، نفس عمیقی کشید و اظهار کرد: عقیده اش بر این بود که وقتی دنیا فانی است و همه خواهد مُرد، پس بهتر است که با شهادت از این دنیا بروند به همین دلیل دلبستگی به دنیا و مادیات نداشت.
رفتار و کردارش شهادتش را هویدا میکرد
وی ادامه داد: برادرم در مقایسه با اطرافیان، انسان کاملی بود و تا به امروز چنین فردی را ندیده ام، حدود ۵ ماه قبل از شهادتش رفتار و کردارش نشان میداد که تعلق خاطر و وابستگی به دنیا ندارد، از نگاهش میشد فهمید که ماندنی نبود و به زودی از بین ما میرفت.
شادی السادات فرج الهی افزود: سید هبت الله وصیت نامهای نداشت، چون از این دنیا برای خود مادیات جمع نکرده بود که بخواهد دغدغهای برای آنها داشته باشد، فقط نامهای برای خانواده نوشته بود که در آن گفته بود "خداوند در وجود من ریشه دارد و از درونم جداشدنی نیست" و این مهم را با نگاهش و رفتارش نشان میداد، با چشمهایش "امر به معروف و نهی از منکر" میکرد.
خبر شهادتش به دلهایمان الهام شد
وی بیان داشت: خانواده شهید مهدی انیس حسینی در همسایگی با زندگی میکردند و ارتباط صمیمانهای با آنها داشتیم و وقتی خبر شهادت وی را که یکی از دوستان صمیمی همسرم بود، همگی از این خبر متاثر شدیم، بطوریکه مادرم برایش گریه میکرد، چون مادر این شهید والامقام در بمبارانهای سالهای گذشته به شهادت رسیده بود.
بانو فرج الهی تصریح کرد: وقتی به خانه برگشتم، در حالیکه به دیوار تکیه داده بودم از همسرم پرسیدم آیا دوستی که خیلی با او صمیمی هستی و خبر شهادتش تا این حد شما را ناراحت کرده، آقا هبت الله است؟ همسرم که همرزم برادرم بود بدون هیچگونه مقدمهای جواب داد؛ بله.
با اشکهای خواهر شهید من هم گریه میکردم، گویی همین حالا چنین اتفاقی رخ داده، چهره اش را نمیتوانستم واضح ببینم، وضوح صدایش کم شد و با بغضی سنگین گفت: در همان حالت اشکم سرازیر شد، احساس کردم تپشهای قلبم رو به پایان است، شوکه نشده بودم، ولی حرکتی انجام ندادم، زیرا همان لحظهای که واژه "شهادت" را شنیدم، برایم زنده شد، مصداق همان جملهای که میگویند "شهید زنده است" در ذهنم تداعی شد، چون دستهایش را روی شانه هایم حس کردم و میخواست آرامم کند تا بتوانم غم فراغ را تحمل کنم و زندگی پس از شهادتش را برایم رقم زد و همچنان ادامه دارد.
دست نوشتهای از سید هبت الله و تبریک شهادت به خود
نسیم خنکی میوزید، صدای گنجشکها سکوت قطعه شهدا را شکسته بود، گویی پرندهها هم به حرفهای ما گوش میدادند و مشتاق بودند ادامه ماجرا را بشنوند. از بانو فرج الهی خواستم از دست نوشته شهید برایم بگوید.
نفس عمیقی کشید و در حالی که جرعهای آب نوشید، افزود: چندروز پس از شهادتش در حال مرتب کردن اتاقش بودم که کاغذی که با خط زیبایش خودش مطلبی در آن نوشته شده بود، نظر مرا جلب کرد، در آن رویای صادقانهای را تعریف کرده بود و چنین بود که:
"دیشب خواب دیدم که یکی از برادران رزمنده به من گفت: که تو شهید خواهی شد، اگر این درست باشد، که آرزوی من است و در این مورد ممکن است در طول روز درباره شهادت خیلی فکر کنم".
دست نوشته دیگری هم پیدا کردم که در آن نوشته بود "سید هبت الله فرج الهی شهادتت مبارک" و در تاریخ ۱۳۶۵/۱۱/۲ با امضای خودش ثبت کرده بود و ۱۳۶۵/۱۲/۶ در عملیات کربلای ۵ در جبهه شلمچه شربت شهادت نوشید، ماجرا از این قرار بود برادرم شبی در رویا، با امام زمان (عج) ملاقات کرده بود و خبر خوش شهادتش را از ایشان گرفته، در خواب حضرت مهدی (عج) به وی گفته بود که در چه زمانی به شهادت خواهد رسید.
اتفاق جالبی که رخ داده بود، اشتراک زمان و محتوای خواب برادرم با شهید پور موسوی و شهید حبیب پور است، هر سه نفر آنها در یک شب و در ساعتی واحد چنین خوابی دیده بودند که شهید خواهند شد و وقتی محتوای خواب را برای یکدیگر تعریف میکنند، متوجه این تشابه عجیب و بدون هیچگونه اختلافی میشوند و از فرط خوشحالی در آغوش یکدیگر اشک ریخته اند.
دست نوشته دیگری هم وجود دارد که در سن ۱۶ سالگی نوشته بود:
"این نوشته را در حالتی مینویسم که ۲ ماه از ترسیم این عکس بر کاغذ گذشته است، اما این سوال طرح میشود که آیا من از آن زمان تا بحال در جهت هدایت بوده ام یا در جهت غیر هدایت؟ زندگی، چون شبنمی است که بر برگ گل ننشسته میلغزد ودر خاک فرو میرود
آری هبت خود را بپای که چشم به هم زدهای زندگی آن شبنم لطیف و بسیار زیبا و آن غنچه که هنوز نشکفته پژمرده خواهد شد و مرگ به سراغت خواهد آمد.
آنجاست که دیگر زمان افسوس نیست و زمان پشیمانی گذشته است، پس از همین الان توبه و عفو خود را از خدا بخواه {استغفرالله ربی و اتوب الیه}
آن دوران شادابی و دوندگی دیگر گذشت، شاید اگر زنده بودی در زمان پیری به این عکس نگاه میکنی وغبطه بخوری که من در جوانی با پیری ام صحبت میکنم"
جستجو برای پیکر شهید فرج الهی
خواهر شهید از خاطرات تشییع پیکر مطهر شهید فرج الهی هم برایم تعریف کرد؛ آن زمان شهدا را به صورت دستهای میآوردند و در مراسم واحد تشییع میکردند، اما دست بر قضا پیکر برادرم به معراجهای استانی دیگر منتقل شده بود و ۲ روز از وی بی خبر بودیم، تا اینکه همسر و برادرم داوطلبانه برای شناسایی پیکرش اقدام کرد، کفن شهدا را یکی پس از دیگری برای شناسایی باز میکردند، برادرم بدون دیدن چهره شهید هبت الله و با مشاهده دستانش که از برکت وضو نورانیتی خاص داشت توانسته بود وی را شناسایی کند.
ولی به دلیل اینکه در آن زمان تشییع شهید به صورت انفرادی انجام نمیشد، بنیاد شهید با اصرار پیکر وی را به شرط اینکه امکان اطلاع رسانی از طریق رادیو و تلویزیون وجود ندارد، تحویل داد و علیرغم اینکه فراخوانی نشد، ولی مراسمی باشکوه و با خیل عظیمی از جمعیت برگزار گردید، اما بخاطر دارم که مداح میگفت که شهیدی را بدرقه میکنیم که خودش برای شهدا به سر و سینه میزد، شما هم همانگونه باشید و به سر و سینه بزنید.
قبر شهید نورانی بود
بانو فرج الهی با صدایی لرزان درحالی که چادرش را بر چهره اش تنگ میکرد، اظهار داشت: بسیاری از افراد از قبر و تاریکی آن هراس دارند، ولی یکی از خواهرانم شب اول پس از تدفین خواب دیده بود که بالای سر مزار سید هبت الله ایستاده و از وی پرسیده که حال و هوای قبر چگونه است؟ شهید در پاسخ میگوید؛ خودت نگاه کن تا ببینی، همان لحظه نگاهی کرده، ولی چیزی جز نور ندیده بود، بطوریکه از تحمل چشمانش خارج بود.
خودم هم ۲ روز پس از تدفینش خواب دیدم با لباسهای خاکی رنگ جبهه، در اتاقش ایستاده و در حالیکه با تعجب به وی نگاه میکردم، گفتم: گفته شهید شده ای، در جواب پاسخ داد؛ بله شهید شده ام، ولی خداوند اجازه داده تا به خانواده سر بزنم و آرامتان کنم.
پس از شهادتش اقوام و آشنایان در اتاقش نماز میخوانند، قرآن قرائت میکردند، حتی برخی افراد تا هم اکنون اینگونه اند که از پنجرهای که در خیابان دارد، زیارت میکنند.
تا قبل از دنیا رفتن مادرم، وقتی از وی صحبت میکردیم، عطر وجودش در خانه میپیچید، حضورش را احساس میکردم، گویی به دنبال هدفی میآمد، اما پس از فوت مادرم دیگر چنین اتفاقی نیوفتاد و گویی همان چیزی که دنبالش را به دست آورده و با خود برده است.
آنقدر گرم حرف زدن و خاطره گویی شدیم که گذر زمان را متوجه نشدم، نزدیک غروب بود، خورشید قصد رفتن کرده بود وحاصل این سفر کوتاه و پربار درسهایی از ایثار، خداپرستی، نزدیکی به خدا، دوری از گناه و بی ارزش بودن دنیا و فانی بودن آن را به من داد، اگر شهید نشویم، حداقل مثل شهدا زندگی کنیم و مثل آنها از دنیا برویم، البته درِ شهادت همیشه باز است، باید خود بخواهیم به سمت مقصود حرکت کنیم...
*نویسنده و محقق: ملیحه گریزی نسب