«مهدی نصیری» با شروع جنگ ، جزو داوطلبانی بود که با میل خودش به جبهه رفته و در قالب یک گروه چریکی با «مصطفی چمران» همراه شده است.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز قزوین، نزدیک غروب بود که من و همسفرانم بعد از چند ساعت رانندگی در جادههای
خیلی زود یکی از روستاییان و مالک و پرورشدهنده بخشی از آن آفتابگردانهای زیبا و شاداب از دور پیدا شد ، کلاه لبهدارش نتوانسته بود موهای یک دست سفیدش را بپوشاند ، لباسهای رنگ روشنش، خاکی که رویشان بود را نشان نمیداد. موتورش را گوشهای گذاشت و با بیلی در دستش به سمت مزارع آفتابگردان آمد.
میگفت که از سر زمین آمده و میخواهد به سر زمینِ دیگری برود. روی موتور قدیمیاش یک خورجین رنگ و رو رفتهی نمدی بود که با دست دوخته شده و دو جیبش پر بود.
مرد ۶۷ ساله ، سرحال بود. آن طور که میگفت خودش به باغهای پسته و انگور و مزارع آفتابگردان و یونجه رسیدگی میکند. شبها برای آبیاری میآید و روزها برای بیل زدن و هرس کردن
خیلی زود گرم صحبت شدیم و بین خاطراتی که از زلزله سال ۱۳۴۱ بوئینزهرا میگفت فهمیدم که در خوزنین به دنیا آمده و همه عمر همینجا بوده است. از خوزنین و دانسفهان تعریف کرد که مرکز زلزله بودند و بیشترین آسیب را دیدند؛ از برادر و خواهرش که زیر آوار ماندند و ۱۶۰ کشته دیگر این روستا.
با همان دستهایی که گلها و درختان را پرورش میداد، از خورجین موتورش چندین مشت پسته تازه برایمان ریخت. اصرار داشت که ما؛ غریبههای کنار جاده به خانهاش برویم و استراحت کنیم یا میگفت که حداقل به باغ انگورش برویم .
آن روستا با آن کوچههای تنگ و خانههایی که به دخمه شبیه بود؛ اما دیگر تبدیل به یک آبادی بزرگ و نوساز شد. با این وجود، اما از زمان شاه آنچنان هم راضی نبود. از ناامنی میگفت و اینکه زنان و دختران حتی در پاسگاههای پلیس هم امنیت نداشتند و مورد تعرض قرار میگرفتند و راضی بود که حالا وضعیت بهتر شده و ناموس مردم در خطر نیست.
از همه چیز گفت تا خاطراتش رسید به جنگ و جبهه؛ روزهایی که این کشاورز سه بچه و همسرش را رها کرده و به جبهه رفته و تا پایان جنگ دیگر نتوانسته به خانه برگردد.
«مهدی نصیری» که به گفته خودش در ۱۸ سالگی با نامه و واسطه و دو ماه فرار توانسته بود به دلیل کهولت سن پدرش از رفتن به سربازی معاف شود؛ اما با شروع جنگ جزو داوطلبانی بود که با میل خودش به جبهه رفته و در قالب یک گروه چریکی با «مصطفی چمران» همراه شده است.
خودش میگوید: «ما یک تیم ۲۵ نفره بودیم که به فرماندهی چمران چه جاهایی که نرفته و چه کارهایی که نکردیم.» از تمرینات سختی که پیش از عضویت در گروه داشتند میگوید؛ پریدن از روی کامیونهای در حال حرکت روی سنگها یا پریدن از دیوارهای بلند ۶ متری؛ و آنطور که تعریف میکند وقتی که همه سربازها ۹۰ روز دوره میدیدند تا برای جنگ آماده شوند، او همراه با تعدادی دیگر در جمعیت «حافظ وحدت» ۱۱۵ روز دوره دیده تا به عضویت تیپ ویژه درآمده است.
نه تنها جنگ حتی زمانی که نیروهای کُمُله و دموکرات در کرمانشاه و بیستون شب و روز به جان هم میافتادند، گروه چمران که نصیری هم عضوی از آن بوده، نقش مهمی در آرامسازی کشور بعد از انقلاب داشتند.
اما قصه جنگ از زبان او مفصلتر است. از حملههای ناگهانی عراق و حرکت زیر نورافکنهای دشمن؛ حدودِ ۸۰ تانکی که با هم حمله میکردند و یک نفر باید میرفت و از فاصله ۳۰ متریشان خمپارهها را میزد و در حالی که میدانست ممکن است راه برگشتی نداشته باشد.
خودش میگوید: «به برگشتن و زن و بچههایمان فکر نمیکردیم ما جانمان کف دستمان بود.» از شهید چمران با نام «دکتر» یاد میکند و حتی از آن صحنهای یاد میکند که با «دکتر» در دهلاویه ایستاده و حرف میزده و خمپاره درست بین آنها، روی زمین خورده، ولی عمل نکرده است. یا از آن باری که نزدیک بود پایش قطع شود؛ اما نشد.
مهدی نصیری و بقیه نیروهایی که به فرماندهی چمران در جبهه حضور داشتند، در خط مقدم و مناطق شلوغ پیدایشان نمیشد. کارشان زدن به دل خطر بود. نصیری توضیح میدهد: «در هنگام هر حملهای، نیروهای خودمان در خط مقدم بودند و میجنگیدند و خط بعدی نیروهای عراقی بودند و ما ۵ کیلومتر بعد از نیروهای عراقی بودیم که نگذاریم عقبنشینی کنند و یا مانع شویم که نیروی پشتیبانی به آنها برسد.»
او ادامه میدهد: «کارمان این بود که در مسیر مشخص مواد منفجره جایگذاری میکردیم و یا گرا میدادیم تا کدام قسمت بمباران شود.» او به خوبی به یاد دارد که یکی از اعضای آن تیم ۲۵ نفره «فاطمه صفویه» دختر شهید نواب صفوی بود. زنی که به گفته او معمولا با لباسِ چریکهای مرد در تمام لحظات پر خطر حضور داشت و به قول نصیری: «صفویه از ما چریکتر بود.»
نصیری حالا از آن هیاهو دور شده و در خوزنین زادگاهش که یک روستای کوچک است زندگی و باغداری میکند. روستایی که به گفته او در جنگ تحمیلی ۶۵ شهید و جانباز داشته است. آن طور که او میگوید یکی از شهدای روستا جزو اولین شهیدان استان قزوین بوده؛ «علی مهدی» موقع رفتن به جبهه به همسر باردارش گفته بوده که اگر فرزندشان پسر شد نامش را «وحدت» و اگر دختر شد «زینب» بگذارد و خودش هیچوقت وحدت را ندید.
نصیری میگوید حتی یک ریال هم از بابت بودنش در جبهه نگرفته و نخواسته که بگیرد. حتی کارت رزمندگی هم نداشته و نخواسته که داشته باشد. به دنبال سمت و پست و مقام هم نبوده است؛ و در جواب این سوالم که چرا سالها جنگیده؟ میگوید: «چیزهایی در جبهه دیدم که فقط به خاطر نجات انسانها در جبهه ماندم و مبارزه کردم»
او ادامه میدهد: «شما اگر به دکتر چمران هم میگفتید شما که وزیر دفاع هستید، اینجا چه کار میکنید؟ او جواب میداد مهم نیست من کی هستم. زن و بچه مردم هم مثل زن و بچه ما اینجا گرفتارند.» در فکر غرق میشود وقتی میگوید: «عراقیها دین نداشتند. مردم زیادی را از بین بردند.»
نصیری از یکی از روستاهای ایرانی میگوید که مدتی در تصرف نیروهای عراق بود و همین گروه ۲۵ نفره تحت فرماندهی چمران توانسته بود با شناسایی، بمبگذاری، گرا دادن و... آن را آزاد و نیروهای عراقی را مجبور به فرار و عقبنشینی کنند.
او میگوید همان شب عراق آنقدر در روستا منور زد که همه جا مثل روز روشن بود و ما با فاصلههای زیاد از هم طوری قرار گرفتیم که هلیکوپترشان نتواند شناساییمان کند. اما صبح روز بعد وقتی که همه جا آرام شد و او رفته بود تا به خانههای روستا در سکوت سنگینشان سر بزند، در اتاقِ یکی از خانهها سرش را به داخل دخمهای تاریک فرو برده بود که ناگهان کسی از درون تاریکی روی صورتش آب دهان ریخته بود.
نصیری یک پیرمرد نابینا، یک زن ۵۰ ساله و دختری ۱۷ ساله را آنجا دیده که ترسیده بودند و نه آنها فارسی بلد بودند و نه او عربی؛ اما بالاخره توانسته بود دست و پا شکسته بهشان بگوید که هموطن است و برای نجات آنها آمده است.
او میگوید از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناختند و میخواستند او را بغل کنند و ببوسند. بعد از آرام شدنشان دختر گفته که عراقیها تمام مدتی که در این روستا بودند کارشان این بود که به هر سه نفر ما، در خانه خودمان و مقابل چشم همدیگر تجاوز کنند و این کار هر روزشان بود!
مهدی نصیری میپرسد: «به نظر شما چقدر پول بگیرم برای رزمنده بودنم تا بتواند با نجات جان این آدمها برابری کند؟» و هر چند از یکی از نمایندگان قبلی مجلسی هم تعریف میکند که با صدای تیر خودیها هم فرار میکرده و حالا هم به واسطه آن مثلاً رشادتهایش مقام و پستی دارد و سرمایهدار شده است؛ اما برایش اهمیتی ندارد و توضیح میدهد: «هرچه کردیم فقط به خاطر مردم بود. مردم زیر چکمه دشمن بودند. هرچه هم بگویم، چون شما ندیدهاید، متوجه نمیشوید. بهترین کاری که در زندگی کردهام همان جنگیدن و نجات آدمها بود.»
قبرستان خوزنین از کنار جاده معلوم است. چند قبر بین قبور جدا شده و سقف سادهای دارند و از دور به نظر میرسد سقفشان از جنس کاهگل باشد. نصیری میگوید آنها قبور شهدا هستند. قبر چند شهید گمنام دیگر هم در این گورستان مسقف شده است.
از او اجازه میخواهم که به مناسبت هفته دفاع مقدس صحبتهایش را در روزنامه منتشر کنم. میگوید از خانمها هم بنویس که وقتی در زمان انقلاب خبر آمد قزوین نان ندارد، از خوزنین نان میپختند و در تنگنای حکومت نظامی، ما از راه باغستانهای اطراف شهر، پیاده و در تاریکی شب آن را به قزوین میرساندیم تا مردم گرسنه نمانند. از زنان روستای خوزنین که نان میپختند و در تمام طول جنگ هر هفته یک ماشین پر به جبهه نان میفرستادند.
هوا تاریک است که خوزنین را ترک میکنیم و نصیری در کنار مزرعه آفتابگردانش میماند تا ساعت ۱۰ شب گلها را آبیاری کند و باغش را تازه و با طراوت نگه دارد.
منبع: روزنامه ولایت