بر روی تپه ای کوهستانی در شمالغربی مهاباد لاله هایی سر بلندکرده اند که سرخ رنگ پرچم ایران را تداعی می کنند.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز مهاباد، «روستای باگردان» در بیست کیلومتری مهاباد بر تپه ای مشرف است که می گویند سرزمین لاله هاست.
31 شهریور 59 پاییز برگریزان تر از همیشه و زمستانی که سرمای سوزانش، قامت جوانان استواری را برافروخت که بعدها تاریخ مقاومت را نگاشتند. از پس آن پاییز و زمستان سرد بود که در جای جای ایران زمین لاله ها دمیدند حتی بر تپه ای کوهستانی.
بلندتر از ارتفاع جغرافیایی
روستای باگردان مهاباد بر یکی از همین تپه ها مشرف است. نزدیک همین تپه از ماشین پیاده شدم. اینجا بلندتر از ارتفاع جغرافیایی است. هوایش تو را می گیرد. صدای قلبت را در سکوت کوهستان می شنوی. به اطراف که چشم می دوزی یاد آن روزهای سخت می افتی. اینجا تشخیص دوست و دشمن سخت بود. دشمنانی در لباس دوست که می خواستند پاره ای از تن ایران را از او جدا کنند و چون درماندند همین کوهستان، آماج گلوله ها تا لاله ها سربلند کنند.
در گذر از کنار گلزای شهدای باگردان، رقص دل انگیز پرچم ایران بر بلندای مزار هر شهید مرا به فکر می اندازد. از مرکزی ترین نقطه ایران بگیر تا خط صفر مرزی در کنارگوشه اش به همین لاله ها آراسته است. به رمز و رازش فکر می کنم؛ این خاک چقدر ارزش دارد که حاضرند برایش خون بدهند؟ آنجا که دشمن هجوم می آورد و کارگر و فرشباف و راننده و ... دیگر منتظر ارتش و نظم و سلاح نیستند و با هرچه که در دست دارند از وجب به وجب خاک خود دفاع می کنند. با همین فکرها وارد روستا می شوم و چند خانه را که رد می کنم پیرمردانی را می ببینم که با لباس اصیل کُردی نشسته اند. به آنها سلام می دهم و می پرسم چرا کوچه ها خلوت است؟ یکی از آنها که کمی سر و زبان دار به نظر می رسد می گوید: امروز بخشدار خلیفان به روستا آمده و جوان ها رفته اند تا مشکلات منطقه را به او بگویند.
کوچه هایی با عطر شهادت
از میان کوچه های به اصطلاح خیابان باگردان با پرس و جو می گذرم و در نهایت به مدرسه شهید خلیلی می رسم. آقای بیژن فر بخشدار خلیفان است. از او می پرسم: چرا اینقدر به روستای باگردان حساس است حتی به کیفیت مدرسه شهید خلیلی هم تا جایی که بتواند رسیدگی می کند؟ پاسخ می دهد: باگردان 28 خانوار دارد که 17 شهید سرافراز تقدیم انقلاب کرده است و از حیث نسبت شهید به جمعیت در رتبه برتر قرار دارد و باید توجه ویژه ای به مردم این روستا شود که روزهای سخت انقلاب و جنگ در برابر دشمنان داخلی و خارجی سینه سپر کرده اند.
سکانسی از تاریخ دفاع
از او می پرسم بیشترین تعداد شهید در کدام خانواده این روستاست؟ خانه «دایه خاتون» را نشانم می دهد. از او خداحافظی می کنم و به سمت منزل این مادر سربلند به راه می افتم. در مسیر به تقاطع سراشیبی خوردم که سکانس هایی از فیلم «چ» ساخته ابراهیم حاتمی کیا را برایم تداعی می کرد. مکالمه شهید چمران با دکتر عنایتی، جنگ شهری، درگیری با ضد انقلاب، مبارزه خانه به خانه و خیلی از این مفاهیمی که امثال من فقط شنیده ایم و لمس آن روزهای سخت برایمان دشوار است و تنها با تصورش می توان فهمید وقتی می گویند قدر امنیت را بدانید در واقع منظورشان چیست؟
منزل ساده شهادت
به خانه دایه خاتون رسیدم. بالای در خانه آیه « و رجالً صَدقوا ... » نقش بسته بود. به آرامی دستم را به سمت در بردم و دوبار آهسته کوبیدم. صدای مرد میانسالی از پشت در آمد که گفت: دارم میام. در را باز کرد و تا مرا دید شناخت دیگر نیاز به معرفی نبود. به داخل خانه دعوت کرد. با صدای یاالله وارد شدیم. دایه خاتون به پیشواز آمد. در اتاق ساده ای با پنجره ای رو به حیاط نشستیم. از گذر روزگار پرسیدم. دایه گفت: خدا را شکر می گذرد هر چند مدتی است محصولات کشاورزی کم رونق شده و مشکلات مالی بیشتر اما بازهم به امید روزهای بهتر تحمل می کنیم. به او گفتم: حالا شما خانواده چند شهید هستید و خیلی ها فکر می کنند حتما مشکل مالی نداشته باشید. جواب داد: اگر حمایتی هم بشود برای کسانی که قصد سوءاستفاده از موقعیت نداشته باشند همان تامین مایحتاج اولیه زندگی است و ما از اول تصمیم گرفتیم همان حمایت را هم قبول نکنیم. در حال گفتن این کلمات نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بنده خدا، ما با او معامله کردیم و در مقابل چیزی که به خدا تقدیم کردیم از خلق خدا چشمداشتی نداریم. کلامش عجیب و ساده بود. نه خطابه می خواند نه در مقابل دوربین بود اما صادقانه و دلنشین.
قوری را از روی سماور زغالی برداشت و چای خوشرنگی برایم ریخت. از او پرسیدم: همسر شهید بودن سخت است؟ لبخندی زد و گفت: به ظاهر سخت است اما نه به اندازه زخم زبان. وقتی همسرت در همان روزهای باطراوت زندگی همراه با نوای جهاد، شهید می شود و هنوز خونش خشک نشده دو پسرت یکی پس از دیگری شهید می شوند و همزمان شنیدن خبر شهادت دو عموزاده برای یک زن جوان سخت و ملال آور است گویی اگر مقام شهادت نبود تحمل از دست دادن عزیزانم برایم غیرممکن می شد اما در میان اینهمه درد، قوت قلب من شهادت در راه خدا بود اگرچه در این راه از بدخواهان زخم زبان ها شنیدیم.
چایی را که خوردم خواستم مزار این شهیدان را نشانم دهد. به همراه پسرش راه افتادیم. در مسیر گلزار شهدا برایم تعریف می کرد که اکنون سه پسر دارد که دوتا متاهل و یکی مجرد است و هر سه از راه کشاورزی هزینه های زندگی را تامین می کنند.
ما رأیتُ اِلا جمیلاً
به گلزار شهدا که رسیدیم ابتدا بر مزار همسرش شهید عبدالرحمان خلیلی رفتیم. زبانش با اندوه می چرخید. آهسته با نگاهی به سنگ مزار شهید خلیلی گفت: همسرش در روزهای اوایل جنگ شهید شد. پسر بزرگش احمد در درگیری با ضدانقلاب در منطقه کردستان و چند ماه بعد پسر کوچکترش محمد هم به تیر منافقان از پشت مجروح و سپس شهید شد. در همان روزها بود که دو عموزاده اش نیز در درگیری با گروهک های ضدانقلاب شهید شدند. با همان صدای مظلومانه ادامه می دهد: چنان غم و لذتی از شهادت خانواده اش دارد که حاضر است برای دفاع از کشور اسلامی و در راه خدا سه پسر دیگر خود را به میدان شهادت بفرستد.
مشغول نثار فاتحه برای ارواح شهیدان خلیلی بودیم که فرمانده حوزه نبی اکرم (ص) سپاه مهاباد به جمعمان پیوست. او نیز حرف های دایه خاتون را تکمیل کرد و گفت: این 17 شهید گرانقدر و عزیز ما در این روستای 28 خانواری نشان دهنده این است که این مردم غیرتمند از اول انقلاب تاکنون استوار و باصلابت همچون کوه های این منطقه ایستاده اند.
فتح ناشدنی
آفتاب در حال عزیمت به پشت تپه لاله هاست و پرچم وطن با تلالو خورشید زیبا و دیدنی است. به طرف بالای تپه آهسته گام بر می دارم اما یقین دارم این ایستادگی فتح ناشدنی است.
نویسنده:مرتضی قربانی